کلَگپ | ||
۲۱/۰۷/۱۳۸۱
مدتهاست زمان بمثابه يك نمود واقعي، موجوديتش را برايم از دست داده. اينكه شب به روز و روز به شب تبديل ميشه، نشانه اي نيست از تمامي تغييراتي كه كليت هستي رو نمايش ميده. اما هستي، تنها يك نمود داره و اونه كه هست. امشب و يا بهتر بگم، اين لحظه از نيمه شب، مرا به نفي باور ديگري كشاند: مكان هم مفهومش را به آرامي و يا شايد بطور جهشي در روح و روانم از دست داد.
وقتي از ذرات اتم ميتوان حجمي ساخت كه خود را ميگستراند، آنگاه مي بيني چگونه در برابر ديدگانت، گوهري همچون انسان شكل گرفته و هرلحظه بر حجمش افزوده و تمام فضاي موجود در پيرامونت را در بر ميگيرد.
يك آدرس، تير خلاصي بود براي من. وقتي گوشه بسيار كوچك روح انساني را باز كردم، آنهم بخشي را كه با دست و قلم و فكر و كلمه در ذهنش سروكار داشت، و نه تماميت موجوديتش كه ميتواند حتي به گستره تمامي هستي فرارويد، آنگاه شوري دلنشين تمام وجودم را پر كرد.
قصه گوي هزار و يك شب، نه آنكه بدام تصوير و تصور و تخيل بيافتد، بلكه حس موجود و ناظر بر حيات دردناك موجودي بنام انسان را به صفحه اي منتقل كرد. در هربرگ از صفحات نوشته هاي او، من همراهش در خيابانها گشته ام.
ميدانيد، وقتي اثر و نشانه اي آشنا ترا به چكاننده اين سطور روي كاغذ و يا روي صفحه مونيتور آشنا ميكند، شوري در دل مي نشيند كه توصيف ناپذير هست. ابتدا ميخواستم بگويم: تكان دهنده. اما يك موجود مزاحمي درون اين كلمه هست كه آنرا حاوي بار منفي ميكند. حالت من مطلقاً از ارزشهاي متعارف بدور است. درست مثل شناكردن در درياست، چه با امواجي تند و يا در سكون. حضوري كه تو را با ذرات دريا و آب عجين ميكنه. مرزي بين تو و دريا نيست. از همان لحظه اي كه تو تمام ميشوي، دريا آغاز ميگردد. و تو مي بيني كه چگونه در هرلحظه كوجكترو كوچكتر ميشوي و پس از آن درياست و ذرات آب و حضور قدرتمندش.
تصاويري كه دربرابرم نقش مي بندد، قصه گوئي است كه ذراتي گهربار از زيباترين لحظه هاي تنهائي را برداشته و آنرا بين همگان قسمت ميكند. بدون اينكه ذره اي از موجوديت اين تنهائي كاسته شود. با تو حرف ميزند و اما تنهاست. و نه منزوي. تنهاست، زيرا لحظه هاي تنهائي، آنگاه كه به درخشش آنها خيره شوي، خارق العاده اند و او بي دريغ است.
آيا ميتواني او را حس كني، آن لحظه اش را كه زير باران ايستاده، با باري بر دوش و درون خود؟ كه همين بار نيز فاقد معيارهاي ارزشي متعارف اند؟ غم نيست. درد نيست، اندوه نيست، بهت است و حيرت. آيا انسان قادر نبود بهتر از اين باشد؟ آيا ما تنها و تنها مجبور به لوليدن در همين سردرگمي و دردي هستيم كه با دستهاي خودمان آنها را ساخته و كماكان تارش را از سويي مي بافيم و از سوي ديگري بندهايش بخودي خود گسسته ميشوند؟ و حتي اين كسستگي نه نشانه اين باشد كه ما برقانون مندي آن محاط هستيم، بلكه، پوك و پوسيده هست هرآنچه كه مهر و نشان دست و ساخته انسان را با خود همراه دارد.
اگر بپذيريم كه جهان را به مظلوم و ظالم تقسيم نكنيم، آنگاه آنچه باقي مي ماند، تنها و تنها بهت و حيرت است از حياتي كه نام حيات انسان برآن نهاده ايم.
براستي در هستي هيچ نشاني از خرد نبوده و نخواهد بود؟ و آيا خرد را نيز مي بايد با معيارهاي ارزشي همين مجموعه درهم و برهم شناسائي كرد؟
هزار و يك شب، قصه گو ندارد. حضوري است در بهت و حيرت. ميتوان همراهش بود و دانست كه حتي لحظه اي هم بر تو نگذشته. زندگي در آنجا جاري است، همين زندگي كه پيرامون ما را در چنگال خود گرفته. دفرمه، بي چشم انداز و بهت زده...
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|