کلَ‌گپ

۰۴/۰۷/۱۳۸۱

چند خط شروع نوشته اي را كه ابتدائاً ميخواستم در همين صفحه بنويسم، در پائين آورده ام. اين نوشته عملاً داره به نوشته اي بلند تبديل ميشه. واسه همين، در اواسط كار و با كپي گرفتن از بخشي از آن، تصميم گرفتم كه آنرا در صفحه ” زمزمه هائي روي كاغذ“ بگذارم. متاسفانه، وقتي كه تصميم گرفتم ادامه نوشته را بعداً بنويسم، بدون دقت و اينكه لااقل از نوشته يه كپي بگيرم، صفحه مربوطه را باز كردم و با اين كارم، تمام نوشته گم و گور شد. بعد كه مجددا به صفحه قبلي برگشتم، در آنجا نيز با صفحه سفيد روبرو شدم. بهرحال همان بخشي را فعلاً وارد صفحه فوق مي كنم كه در راست كليك ” ماوس “ كپي كرده بودم. بارها با خودم عهد كردم كه ابتدا هر نوشته اي را در WORD نوشته و پس از غلط گيري و غيره، كپي كرده و به اديتور بلاگر منتقل كنم. اما نميدانم تنبلي است و يا وسواس از اينكه در ورد هيچگاه به هيچ نوشته اي راضي نبوده ام، بهمين دليل، مستقيماً در همين جا مي نويسم. مگه نام اين صفحه كل گپ نيست؟ پس چه باك از اينكه در گپي خودماني، گاهي هم غلط املائي و يا غلط دستوري باشد. باور كنيد از بي احترامي كردن نسبت به همان يكي دوتا دوستي كه به اين صفحه مراجعه ميكنند و يا احياناً آدمي از روي بي حوصله گي، سري به وبلاگ ها زده و يه دگمه اي رو فشار داده كه به اين صفحه وارد شده، كاملاً بدور هستم. بذار راحت باشيم از اينهمه ” اينهمه چراغ، اينهمه علامت و... “ بهرحال من چند خطي از آن نوشته را در اينجا وارد ميكنم. تا حالي باشه و بقيه اش روبنويسم. باهاش توي قطار آشنا شدم... اگر چه دلم نمي خواهد مقايسه اي را بميان آورم، اما هميشه از مسافرت و آنهم با قطار نسبت به ماشين و يا هواپيما بيشتر خوشم مي آمد. شايد آخرين مسافرتم با قطار، بخاطر پاره اي مشكلات جسمي و مريضي طولاني، آنگونه كه فكر ميكردم نبود. اما همين مسافرت نيز، مملو از حضور در دنياي زيباي ديدارها و گره نگاه ها بوده. هزاران كلماتي كه بدون استفاده از لب و سيستم متعارف مصاحبت رد و بدل شده اند. چه نگاهي كه تو را بر نمي تابد، و چه نگاهي كه تا اعماق وجودت نفوذ كرده و جاي خودش را براي هميشه باقي ميگذارد. آخرين بخش از مسافرتي طولاني، ورود به قطاري بود كه ميبايست پس از گذشت سه ساعت و نيم، مرا به مقصدم و نزديك شهرك محل زندگي ام برساند. بيش از پانزده ساعت در قطار بودم و از شهرهاي بسيار زيادي گذشته و بخشي از مسافرت را با استفاده از بليط هاي آخر هفته در آلمان، مجبور بودم به برنامه معيني تن داده و قطارهاي معيني را سوار شوم. مسافرتم در تاريك روشن شهر كپنهاك آغاز شد. دوستم، عليرغم كاري بسيار طولاني مدت و تا ساعت پنج صبح، مرا با ماشين خود تا راه آهن رسانده و با هيجان تمام در تلاش بود تا من به قطار مورد نظرم سوار شوم. پس از سوار شدن به قطار بسيار شيك و تميز، خودم را در گوشه صندلي بسيار مناسب و جادار قطار پهن كرده و به سايه روشن بسيار زيباي نور صبحگاهي سپردم كه به آرامي داشت، تاريكي را كنار زده و زمين را سرمست از نور خورشيد ميكرد. هنوز در نشئه گي تيغه هاي برآمده از طلوع آفتاب جا خوش نكرده بودم كه،... ( ادامه )...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?