کلَ‌گپ

۳۱/۰۶/۱۳۸۱

از مسير جنگلي محله اي از آخن، بسوي محل تقاطع سه كشور آلمان، بلژيك و هلند مي آيم. مسيري بسيار دلپذير، با عطر سكر آور چوب ها و شاخسارهاي پوسيده و نم كشيده، با بوي كاج هائي كه براي زمستان امسال هرس شده اند. در مسيري كه پيش مي آيم، هراز گاهي با عابراني روبرو ميشوم و يا افرادي كه بحالت دويدن از كنارم مي گذرند. در بيشتر اوقات گوشي واكمني بر گوشهايشان هست و حتي گاهاً ميتوان صداي موسيقي را نيز شنيد. دوچرخه سواراني از كنارم ميگذرند. گاهاً از مصاحبت هاشان مي توان فهميد كه از شهرهاي ديگري از هلند به اين منطقه آمده اند و يا آلماني حرف ميزنند. به منطقه اي ميرسم كه سكوئي سنگي، محل تقاطع سه كشور فوق را نشان ميدهد. با سه پرچم كه در گوشه ديگري نصب شده. روي سكو سه شماره پلاك با مبناهائي از كشورهاي مختلف با حرف اختصاري آن كشور، نوشته شده. چندنفري در حال گرفتن عكس هائي يادگاري هستند. كودكي كه نميتواند راه برود، در حالت چهاردست و پا برادرش را كه با خنده اي شاد حول سكو ميدود، دنبال ميكند. مادر با لبخندي برلب گوشه اي ايستاده و پدر نيز كه نزديك تر به بچه ها هست، نميتواند جلوي بازي آنها را بگيرد. مادر هرآن لحظه اي كه بچه خط مرزي معيني را ميگذراند، نام كشور جديد را بزبان ميراند. و بدينسان اين دو كودك بارها و بارها از مرزها عبور ميكنند. مردم نيز متوجه اين بازي شده و چندتائي از آنها از بچه ها عكس ميگيرند. در كنار برج بزرگي كه براي نگاه به سه كشور از ارتفاعي حدوداً بيست متري تعبيه شده، چندتا بچه گربه، بي توجه به غلغله ي موجود در بين انسانها، در حال بازي با هم هستند. مادرشان در گوشه اي ايستاده و با هوشياري تمام به آنها نگاه ميكند. آنها اما، هراز گاهي به اينطرف و آنطرف نگاه ميكنند، اما كماكان به بازي خود ادامه ميدهند. اعضاي يك خانواده، در گوشه اي كنار ماشين خود ايستاده و غرق نگاه به بازيگوشي بچه گربه ها شده اند. پيرزن و پيرمردي نيز در كنار من ايستاده و با چهره اي بشاش به اين صحنه نگاه ميكنند. دسته كليدم را تكان داده، و سعي ميكنم با صدايي صميمي آنها را بطرف خودم بكشانم. يكي از بچه گربه ها نگاهي بمن مي اندازد، اما نگاه مادر، آنچنان مهربانانه نيست. ناگاه از گوشه ديگري از برج فلزي مربوطه، گربه نري نمايان ميشود. نگاه او نيز مهربان نيست. با اينهمه يكي از بچه گربه ها سربسر اون گذاشته و سعي ميكند او را به بازي خودشان بكشاند. گربه نر در عين اينكه ذره اي از هوشياري اش نمي كاهد، اما با نرمي كف دست، ضربه اي به بچه گربه ميزند و همين كار بچه گربه را به شوق مي آورد... بيش از بيست دقيقه و بدون كمترين وقفه اي، بازي گربه ها ادامه داشت. تعداد تماشاگران زياد شده بود. ناگهان با صداي موتور ماشيني كه در حال عبور از كنار برج مربوطه بود، وضعي كه بندرت در اينجا اتفاق مي افتد، گربه نر بسرعت به گوشه اي خزيد و گربه ماده نيز با صداي فروخفته اي در گلو، بچه گربه ها را به خزيدن در لابلاي هيزمي فرا خواند كه در كنار برج تلنبار شده اند. تماشاگران بدون كف زدني و به حالتي كه انگار دلشان ميخواست ساعتها اين نمايش ادامه ميداشت، صحنه را ترك كردند. آنسوتر در محوطه اي كه با ميزهايي پر شده اند، زن و مرد جواني در حالي كه كالسكه اي را به پيش ميرانند، در حركت هستند. كودك با نگاهي مستقيم، بمادرش خيره شده. چهره اش مملو از احساس امنيت است. مادر اما هراز گاهي با نگاهي محبت آميز به او خيره شده و درست در همين لحظه تبسمي گذرا برچهره كودك نقش مي بندد. ناگهان صداي گريه كودك ديگري كه در كالسكه ديگري بود، حواس متمركز شده در اين مسير را بسوي خودش جلب كرد. وقتي به نگاه كودك قبلي خيره شدم، احساس كردم كه او با حساسيت خاصي به صداي گريه كودك كالسكه ديگر گوش ميدهد. ناگهان در چهره اش آثاري از نگراني بوجود آمده و لپ هايش آويزان شد. مادر كه حواسش به كودك و مادر كالسكه ديگر بود، متوجه نگراني كودكش نشد. سعي مادر دوم انگار نتيجه اي نداد. چون نه پستانك و نه شيشه اي كه در آن مايعي رنگي بود، نتوانست كودك كالسكه دوم را از گريه باز دارد. ناگهان كودك اول نيز گريه اش را شروع كرد. مادر هراسان و در عين حال با تعجب به بچه اش نگاه ميكند. بدن حساس كودك، رنج و درد كودك كالسكه ديگر را آنگونه حس كرده بود كه برايش به درد خود تبديل شده بود. هردو جفت پدران و مادران نگاهي به يكديگر انداخته و لبخندي در چهره شان نقش بست. تنها چيزي كه در آن لحظه يگانه ترين آرزويم بود، اين بود كه ايكاش مي توانستم واكنش بچه گربه ها را نيز در اين لحظه ميديدم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?