کلَ‌گپ

۱۲/۰۶/۱۳۸۱

عليرغم اينكه آن حال و هواي ديروز و ديشب و بطور كلي تمامي ساعاتي رو ندارم كه فهميده بودم، فرهاد در بيمارستاني در فرانسه فوت كرده، با اين همه دلم ميخواهد حتي اگه شده چند جمله اي بنويسم تا يادهائي را كه با نام و آوازهاي فرهاد عجيبن بوده را به اين صفحه منتقل نمايم. در حول و حوش سال هاي پنجاه و پس از آن، كه در سنين نوجواني خودم بسر ميبردم، با آواز هاي فرهاد آشنا شدم. آوازي كه مرگ ” رضا موتوري “ رو به سوگ نشسته بود ـ با مضموني بسيار فراتر از محدوده زندگي رضا موتوري. و يا وقتي جمعه خوانده شد و بزودي در همه جا پيچيد كه اين آواز با يادي از اعدام شدگان فدائي است كه در صبح يك جمعه تيرباران شده و صبح گاه جمعه، به صبحي خونين تبديل شده بود... زمزمه آواز هاي فرهاد در فواصل تاريك روشن نورهاي كم سوي تيربرق هاي محله مان، كه باعث فراز و فرود در صدايمان ميشد، مباحث بي پايان در تفسير ابياتي كه او ميخواند، بخش جدائي ناپذير صحبت هاي باصطلاح محفلي ما در آن دوران بود. اما آواز هائي بودند كه عليرغم شور و شوق نوجواني و جواني ام كه مملو از تحرك، خنده شاد و مملو از عشق هاي بي پايان بود و حسرت ها و از اين قبيل مسائل، تلنگرهائي به ذهنم وارد ميكرد. آواز ” آينه هاي “ فرهاد آوازي بود كه منو بشدت تحت تاثير خودش قرار داده بود. حتي همين چند روز پيش نيز، وقتي كه براي پياده روي روزانه ام از مسيري ميگذشتم كه بخاطر انبوه درختان كاج فضائي بسيار سرد و تاريك ايجاد شده بود، ناخودآگاه به زمزمه اين آواز روي آوردم و همچون بسياري مواقع كه اين آواز رو زمزمه ميكردم، در عجب بودم از تصور تنوع شخصيتي كه ميتوان حتي در برابر نگاهي به آينه، متوجه آن شد. عجيب بود كه اين آواز در همان اولين شنيدن نيز تاثير ويژه اي روي من داشت. اين ” من“ كيست كه توسط هزاران ” من “ ديگر احاطه شده. حتي تصور اينكه نكنه روي صورتم يه صورتك باشه، و دست كشيدن به آن، واقعي بودنش رو آشكار ميكنه. و آنگاه است كه مي فهمي، در زندگي آني نيستي كه حقيقت وجودت هست، بلكه هميشه محاط شده در بين هزاران غريبه شكل گرفته در خود و از خود هستي.... آواز ” سقف “ او نيز، تاثير كمي رويم نمي گذاشت. اين ايراد كاملاً بجاست اگه كه گفته بشه، اين آوازها رو بهرحال شاعري بوده كه سروده و كار فرهاد فقط اين بوده كه آنها را خوانده. من اينو مي فهمم. اما آني كه اين پيام رو در گوشم طنين افكن شده، بهرحال من فقط فرهاد رو مي شناسم. شايد شهيار قنبري و يا كساني ديگري رو كم و بيش بجا مي آوردم، اما بهرحال مهر و نشان فرهاد بود كه تداعي مفاهيم اين آوازها بودند. با اينهمه، شورو شوق جواني و تب و تاب هاي دوران انقلاب نگذاشت كه به درون گرائي عميق اين آوازها وارد بشم. و وقتي آواز جديد فرهاد رو شنيدم كه از يه شب مهتاب و خواب زدگي آن لحظات و ... اينها صحبت ميكنه، بناگاه احساس ميكردم كه چه مرثيه مناسبي است بر مرگ صدها انساني كه در دوران حكومت نظامي در پيچ و خم كوچه ها و در تاريك روشن هاي آن، طلسم منع عبور و مرور را مي شكستند و بنياد هاي زور و استبداد رو سست مي كردند و آنگاه اين بيت به دل مي نشست كه مضموني داشت در آرزومندي يه چكه آب و يه ذره نور مهتاب و ... و اينكه بالاخره يه شب ماه خواهد آمد و نورش را بين همه قسمت خواهد كرد... سالهايي بس طولاني ديگر آوازي از فرهاد نشنيده ام و يا اگر شنيده بودم، تاثيراتي از همان جنس رويم نمي گذاشت كه در نوجواني. چه در باره محمد خوانده بود و از اين قبيل. اما يكي از آوازهايش، انگار كه آنرا دوباره يافته باشم، پيوندم را با گذشته و تاثيرات آن دوران گره زد. آنهم البته آوازي بود از همان دوران گذشته كه شايد من نشنيده بودم : ” تو هم با من نبودي “ آوازي بود كه با موسيقي بسيار دلپذيرش، و صداي آرام و زمزمه وار فرهاد، جاي خوشي را در جانم بخودش اختصاص داد. راستش دلم ميخواد همين الان در كنار همان دوستاني بودم كه دور هم محفلي ترتيب داده و در باغي و يا در خانه اي و يا در پس كوچه اي در كنار هم نشسته و با هم درباره سياست و ادبيات و شعر و كتاب و از اين قبيل صحبت ميكرديم. يادي از فرهاد، ميتواند در چنين جمعي، به يادي شيرين و فراموش نشدني تبديل بشه. جاي يار خالي است. و از رفتنش، تنها آتشي به منزل مانده و بس.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?