کلَ‌گپ

۰۳/۰۶/۱۳۸۱

با دوستم قرار گذاشتم كه جلوي ايستگاه مركزي راه آهن يته بوري ـ گوتبرگ ـ همديگه رو ببينيم. پس از حدود بيست دقيقه كه در حول و حوش راه آهن بودم، اومد. طبق معمول نيشش تا بناگوش باز بود. با هم به كافه اي رفته و قهوه و كيكي سفارش ميدهيم. ميگه:” امروز به يه جشن تولد دعوتم و بايد براي طرف يه هديه اي بخرم. رفتن به جشن تولد يه چيزيه و خريد هديه، يه چيز ديگه. كار سختيه كه آدم نميدونه چي بخره. اگه ارزون باشه، ناجوره. اگه بخواي يه چيز گرون بخري كه بهرحال با برنامه ريزي هاي اقتصادي آدم جور در نمياد.“ ميپرسم: ” طرف چند سالشه؟“ ميگه: ” بالاي بيست ساله. فكر كنم الان ديگه بيست و سه سالش باشه.“ ميگم: ” يه پيشنهادي دارم. يه كارت پستالي ديده بودم كه خيلي جالب بود. جوجه اي كه سراز تخم در آورده بود. بد نيست دنبال اين كارت بگرديم و اگه پيدا شد، بهمراه اون، يه مقداري پول بذار تو پاكت. چيزي كه نه سيخ بسوزه و نه كباب. با اين كار،‌ به طرف اين امكان رو ميدي كه خودش يه چيزي كه دلش ميخواد بخره. در اين روزگار امكان خريد، بهترين كادوست تا يه چيز بخصوص.” دوستم عليرغم من و من كردن، بالاخره پذيرفت. وليكن، انگار در اين شهر حتي يه نمونه شبيه به آنچه كه مطرح كردم، پيدا نميشه. بهرحال بعداز گشت و گذاري طولاني، بالاخره به كارتي ديگر و نوشته اي ديگه بسنده كرده و دوستم كار رو يكسره كرد. بعداز آن به يه كتابفروشي سرزديم. در آنجا در كنار بسياري نوشته جات كه بجاي خود اشتياق خواندن را در آدمي دامن ميزد، مجموعه عكس هائي بود از شمال. مسئول كتابفروشي، آنرا در اختيار ما گذاشت تا نگاهي بهش بياندازيم. دوستم كه خود نيز از خطه شمال هست، با ديدن تنها يكي دو عكس، آنچنان چهره اش گلگون شده و رنگ باخت كه انگار خود در لحظه لحظه تصاوير پيش رويش حضور دارد. با هم از كوه و كمن گذشتيم، با لبخند آن پيره زن خنديديم، گيرائي چهره آن دخترك دل از هردويمان برد و آنگاه كه به چكمه آبي دخترك كوچولوئي نگاه ميكرديم، اشك در چشمانم حلقه زده بود. زيبائي، مرزها را دور ميريزد. حس جانشين قابليت ها و معيارها ميشود. و آنگاه كه زنان شمالي را در حال نشاء برنج ديديم، و پس از آن، چشمان زني را كه انگار مملو از نگراني ناتمام ماندن كار نشاء است، بي اختيار به ياد شعري افتادم كه بهمن صالحي شاعري كه در اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه در رشت زندگي ميكرد، بصورت منظومه اي بلند سروده بود. زمزمه هاي من، تنها واكنشي بود كه ميتوانست جلوي ريزش اشك شوق را از جشمانم بگيرد: من از مزارع سبز شمال مي آيم من از تراكم بركت من از نهايت نيرو من از صراحت خاموش رنج مي آيم. به دستهايم بنگر كه جاي پاي مرارت خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه است به چشم هايم كه آيه هاي تضرع به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست ..... با دوستم تا ايستگاه اتوبوس رفته و با حسرتي از كوتاه بودن زمان ديدار، از هم خداحافظي كرديم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?