کلَگپ | ||
۳۰/۰۵/۱۳۸۱
مدتي است كه از وبلاگ نويسي دورم. در اين مدت ميشه گفت كه در واقع روي زمين نبودم. يا مهمان داشتم و مشغول همه آن اموراتي كه خود هيچ نشاني از روال عادي زندگي ندارد، و يا به مسافرت و مهماني پيش دوستان رفتم كه اين هم روالي عادي نيست. بهرحال آنچه كه بر ميگردد به نوشتن توي اين صفحه، مساوي نبود با اينكه در اين مدت هيچ مباحثه اي وبلاگي صورت نگرفته است.
هرروز از روزهاي يكماه و نيم اخير رو ورق ميزنم، متوجه ميشم كه يا با يكي داشتم روي موضوعي بحث ميكردم و يا همراه با سايرين داشتيم به مباحثه اين و آن گوش ميداديم. عرصه هائي رو كه مباحثه ها دنبال ميشد، كاملاً متفاوت و حتي گاهي مقابل يكديگر بودند. من براي خودم و دوستان دور و برم لقب خاصي گذاشته ام: ” اصحاب چانه“. اگه همه جاي بدنمان از كار بيافتد، فكر ميكنم اين يه بخش تا آخرين لحظه حياتمان سرحال و پر تحرك باقي مي ماند. شايد بشه گفت كه ما از مجموعه حنجره و حلق و دهانمان، و در كنارش ساختار شنوائي مان، سوء استفاده مي كنيم. و از آن بيش از حد معمول كار مي كشيم. دريغ از وارد كردن يه موسيقي ملايم به گوشمان، دريغ از گفتن چند كلمه عاشقانه و دل انگيز از دهانمان.
همانطوري كه گفتم، عرصه هايي كه موجب آكتيو ماندن سيستم شنوائي و گويائي ما بوده، كاملاً متفاوت بودند. از مسائل سياسي گرفته تا چگونگي تعليم و تربيت كودكان و نوجوانان تا حتي چگونگي پيشبرد زندگي شخصي خودمان. خيلي بندرت و حتي ميتوان گفت، اساساً هيچگاه پيش نيامده كه مثلاً بگوييم: ما يا من در اين زمينه نه تنها هيچ نظري ندارم، بلكه اساساً هيچ اطلاعي ندارم. اين كه از محالات است!!! بهمين دليل ما درباره همه چيز صحبت مي كنيم. اگه ولمان ميكردند، در ساعاتي كه در دريا و يا درياچه اي هم شنا ميكرديم، حتماً روي يه موضوع بحث ميكرديم. مثلاً به يكديگر ميگفتيم: چقدر شناكردن در دريا آرامش بخش است. اصلاً بايد آدم برا خودش هرروز برنامه اي بذاره كه شنا كنه و ....
مي بينيد؛ در همين جا هم ميشه موضوعي براي صحبت داشت.
با اينهمه يكي از اين مباحثات تاثير ويژه اي روي من باقي گذاشته. بسياري از دوستان كماكان از من درباره چگونگي گذران زندگي شخصي ام سوال ميكنند. منظورم از نظر مالي و مادي نيست، بلكه جنبه هاي مناسبات و روابطي بنام خانواده است. در اين مباحثه ها برخي جنبه ها از پيش پذيرفته و حتي ميتوان گفت، مثل قوانين ازلي و ابدي بدان نگاه ميكنند. مثلاً تشكيل خانواده، توليد مثل و پربر و بار كردن شاخسار فاميلي و امثالهم. آنجائي هم كه خيلي كوتاه مي آمدند، از وجود يا عدم وجود مناسباتي عاشقانه در زندگي شخصي ام سوال ميكردند.
بناي اصلي اين نگرش بر اين پايه قرار دارد كه حتي مناسبات هم ميتواند قائم به ذات باشد. يعني چيزي باشد كه بخودي خود موجوديت داشته باشد. اصرار من كاملاً بي فايده خواهد بود آنهم زماني كه بگويم: عشق، حالت عاشقانه اولاً مبناي وجود در هرلحظه هست و ثانياً تنها در لحظه بروز پيدا مي كند و مانند رابطه هوا با انسان است و نميتوان جز حالت بود، حالت ديگري برايش متصور بود... و يا اينكه لحظه عاشقي، لحظه تماس دو پديده است و جدائي آن دو پديده، پايان آن لحظه عاشقي است و اگه دقت كنيم، تنها آنچه كه باقي ميماند و تداوم مي يابد، خاطره آن تماس هست و نه خود آن تماس... من بهشان حق ميدهم كه منو رواني حساب كنند.
با اين همه پيش مي آمد مباحثاتي كه خود زمينه آشنائي هاي بيشتر ميشد. نكته اي جالب توجه اينكه برخي از اين دوستان در كش و قوس خاصي بسر ميبردند. تلاطمات دروني شان، آنها را به تصاميم معيني مي كشاند. در برخي موارد حتي ديده ميشد كه چگونه برخي از اين دوستان به كل روند زندگي خود، با ديده اي كاملاً متفاوت و حتي بجاي خود با نگاهي متعجب خيره شده بود. برخي از اين دوستان دست به قلم برده و اجزائي از ديده هاي خودشان را بيرون ميريزند. برخي ديگر اما از غلغله ها و اينها كناره گرفته و سعي ميكنند نگاهي بنيادين به زندگي خود و پيرامون بياندازند...
سفرم با مريضي جسمي و سردرد دائم همراه بود و در آخرين ساعات پايان يافتن مسافرتم، با يك آشنائي بسيار دلپذير و آنهم در قطار به پايان رسيد..... |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|