کلَ‌گپ

۰۸/۰۶/۱۳۸۱

مسافرت اخيرم درست مثل چندسال گدشته به كمپينگي بوده كه عده اي از دوستان در يكي از كشورها ترتيب ميدهند. من فكر ميكنم براي هر كسي ميتواند چنين مسافرتي جالب باشد. در يك هفته و يا كم و بيش، ميتواني بسياري از دوستان قديم را ديده و يا حتي امكاني پيش مي آيد كه با برخي افراد كه من غيرمستقيم با هاشون ايده آلي مشترك را دنبال ميكرديد ـ درمورد غلط و درست بودن چنين تصوري، ميشه خيلي صحبت ها كرد. اما بهرحال آنچه بوقوع مي پيوست، احساسي از همراهي بوده و بس. حتي با هزاران فراز و نشيبش. - باري در چنين فضائي، مباحثه ها و حتي گپي خودماني براحتي شكل ميگيرد. خود از گذران دوستان سوال ميكني و يا به سهم خود، مورد سوال واقع مي شوي. يكي از دوستان و يا بهتره بگم خانواده اي كه بيش از پانزده ساله كه يكديگر رو مي شناسيم و در كوران برخي شرائط سخت، در كنار يكديگر و به سهم خود كاملاً غمخوار يكديگر بوديم، نيز جزء اين مجموعه بوده و هرسال ديدارمان را تازه مي كنيم. سر ميز شام و بعداز شام و در حال نوشيدن چاي، زن رو بمن كرده و ميگويد: ” نمي خواهم روي شناخت خودم از تو بحث كنم، اما تا آنجائيكه تو را مي شناسم، ميدانم كه براي تو زندگي بدون عشق امري كاملاً ناممكن هست. پس چطور است كه كماكان تنها زندگي مي كني؟“ ميگويم: همانطوري كه خودت هم گفتي، هيچگاه قلبم بدون عشق نبوده... و براي اينكه لحن صحبت را به شوخي آلوده!!! كنم، گفتم: در واقع من بيش از سالهاست كه عاشق يكي هستم. .. از آن لحظه به بعد، او كه حرفم را جدي گرفته بود، نه تنها از شوهرش بلكه از من نيز مي پرسيد، طرف كيست؟ ميگويم: كسي است كه سالهاست دلم را درگير خودش ساخته. و اگر چه در زمان شكل گيري اش خود نيز كاملاً متوجه بوده، با اينهمه هيچگاه بين ما حرف و حديثي جدي پيش نرفته است. دوستم ميگويد: ” ميدانم كه شوخي مي كني، چون اگر اينطور كه تو ميگوئي پس در زماني كه با هم بوديم، ميبايد اثر و يا نشانه اي از آن رابطه بوده باشد. من البته كنجكاوي نمي كنم، چون اگه لازم بوده كه بگي، حتماً خودت ميگفتي. بهرحال هروقت احساس راحتي كردي، ميتواني بمن بگوئي.“ فرداي آنروز، در وقت صبحانه، با نيشي تا بناگوش باز به كنارم آمده و ميگويد، اگر چه بتو گفتم كه هيج كنجكاوي نخواهم كرد، اما از حق نگذريم كه تمام ديشب و حتي نيمه شب كه از خواب بيدار شدم، باز هم به اين موضوع فكر ميكردم كه طرف چه كسي ميتواند باشد. فقط بمن بگو، آيا من او را مي شناسم؟ “ گفتم:” آره. و خواهشم اينه كه بيش از اين از من سوال نكني.“ هنوز راضي نشده بود. وقتي بعداز ظهر همان روز براي پياده روي چند نفره مي رفتيم، بمن نزديك شده و ميگويد: “ بالاخره نميخواي بگي؟ من و ... ـ اسم شوهرش رو برد ـ با هم سر اين موضوع صحبت كرديم و اون هم معتقده كه تو دروغ نميگويي. فقط مونده بدونيم اين كي بوده كه اينهمه سال دل از تو ربوده.“ ميگم: بهتره از روش بوعلي سينا استفاده كني، و نام يكي يكي از افراد رو كه احتمال عاشق شدنشان هست، برام بگي. اگه رنگم در برخورد با يه اسم پريد، بدان كه همونه.“ در يك آن ترس برم داشت. اگه راستي راستي اين كار رو بكنه و من هم ميدانم كه حتماً رنگم در شنيدن يك اسم بخصوص خواهد پريد، آيا اين آزمايش به ضررم تمام نميشه؟ اون هم نه گذاشت و نه برداشت و اولين اسمي رو كه بزبان آورد، درست هماني بود كه من در پنهاني ترين ضمير خود آگاه و ناخودآگاه و خلاصه هر آنچه كه ميتوان تصورش را كرد، احساسي بس شيرين نسبت به او داشتم. براي تغيير در مباحثه گفتم: ” با اين آزمايش، كمترين چيزي كه نصيبم ميشه، اينه كه افراد واجد شرائط از نگاه شما زن ها رو ميتونم شناسائي كنم. شايد كسائي باشند كه خودم حتي در خواب هم نمي تونستم روي واجد شرائط بودنشان حساب كنم... خنده موذيانه دوستم، بمن ثابت كرد كه بقول شاملو...“ ... كه رسوا شده ام.“

This page is powered by Blogger. Isn't yours?