کلَ‌گپ

۰۵/۰۶/۱۳۸۱

امروز دومين روزي است كه انگار فضاي پيرامون شهركي كه در آن زندگي ميكنم، مصداق دقيق بيتي از اشعار شاملو است كه: ” بيابان را سراسر مه گرفته است ...“. مه ديروز، خشك بود و در فاصله كوتاهي كنار رفت. اگر چه نه آفتابي درخشان، بلكه هواي ابري روشني سراسر آسمان را در بر گرفته بود. امروز اما، مه بسيار نمناك و حتي پهلو به پهلوي نم نم باران ميزد. انگار ماموريت اصلي اين هواي مه آلود افشا كردن تمامي تورها و تارهائي بوده كه عنكبوت ها در سرتاسر جنگل و روي هر بوته اي درست كرده بودند. صحنه بسيار زيبائي در برابرم قرار گرفته بود. روي حايلي از سيم خاردار كه دورتادور زمين چمني بر پا بود، در جاجاي آن، توري پهن در فاصله سيمها ايجاد شده بود. بافت خارق العاده تورها، زير سنگيني قطرات مه قرار گرفته و حالتي بس زيبا ايجاد كرده بودند. انگار در فواصلي چند متري، نمايشگاهي از تارعنكبوت برپا شده بود. و همه آنها روي اين حائل سيم خاردار نصب بودند. جنگل زير سنگيني بي نظير مه، كاملاً در سكوت فرو رفته بود. گاهاً صداي آواز پرنده اي بگوش ميرسيد و يا صداي موتور ماشيني از دوردستها. سكوتي بود كه نه ناشي از بي صدائي، كه مملو از صداهاي آرامش بخشي بودند. گوساله اي تنها در چمنزاري، با صداي نعره مانند خود، شايد مادرش را صدا ميكرد. وقتي به چشمانش نگاه ميكردم، بطرفم آمد. دسته اي علف را كنده و به سيم خاردار نزديك شدم. در فاصله اي نزديك به سيم خاردار ايستاده و با پوزه اش مرا بو ميكشيد. دستي بطرفش دراز كردم. با لبهاي قدرتمندش، علفها را از دستم گرفته و با زبانش آنرا چرخانده و بلعيدش. چند دقيقه اي به چشمان يكديگر نگاه كرديم. پس از آن راهش را كج كرده و خود را با چريدن مشغول كرد. وقتي از آنجا دور ميشدم، دوباره صدايش را شنيدم. شايد اينبار آنقدرها به ناله شبيه نبود. وقتي در پايان پياده روي به منطقه ي دهكده اي تفريحي نزديك شدم، زن مسني را ديدم كه ديروز نيز او را ديده بودم. ديروز در پيچ كوره راه، متوجه صحبتي شدم كه انگار پيره زن داشت با فردي ديگر صحبت ميكرد. وقتي نزديك تر آمدند، متوجه شدم كه او با دخترك كوچكي كه در كالسكه اي نشسته، در حال صحبت است. آنقدر بلند و شمرده صحبت ميكرد كه انگار با آدم بزرگي در حال صحبت بود. و دخترك نيز با توجه تمام به او گوش ميداد و هراز گاهي چيزي ميگفت. ديروز صبح بخيري به پيره زن گفتم و دستي براي آن دخترك تكان داده بودم. امروز اما، پيره زن ساكت بود. وقتي نزديك تر شديم، متوجه شدم كه دخترك خواب هست. براي پيره زن سري به آرامي تكان دادم، مبادا از صداي من دخترك بيدار شود. زن وقتي متوجه شد كه دلم ميخواهد داخل كالسكه سرك بكشم، از حركت ايستاد. خداي من! نزديك بود قلبم از حركت باز بايستد. چقدر چهره كودك در زمان خواب زيباست!! در بقيه راه با خود فكر ميكردم، چهره هر موجود زنده اي در خواب زيباست. چه انساني باشد كه روي يك تخت با هم مي خوابيد، چه كودكي باشد و يا حتي هر گياهي و يا جانوري. موجوديت انسان در چنين حالتي، با جان هستي يگانه هست. حتي براي امتحان هم شده، نگاهي بياندازيد به هرآنچه در حول و حوش شماست. چه همسر باشد، فرزندان، دوستي، همكاري و غيره...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?