کلَ‌گپ

۱۰/۰۶/۱۳۸۱

سوالاتي كه مداوماً منو به خودش مشغول ميكنه، اينه كه: آيا انسان تنهاست؟ و آيا براي فرار از تنهائي است كه با انساني ديگر مي آميزد؟ و آيا آميزش دو و يا چند انسان با هم، نقطه پاياني بر تنهائي اوست؟ و آيا تنهائي مساوي با انزواست؟ و آيا انزوا يك احساس است و يا يك واقعيت؟ و آيا اساساً ميتوان در كليت وجود و هستي، حرف و سخني از تنهائي و جداافتادگي شكلي معيني در ميان باشه؟... اينها و بسياري سوالات ديگر، مداوماً در ذهنم شكل گرفته و منو ساعتها به خودش مشغول ميكنه. اينكه ما در بطن هستي قرار داريم و يا اينكه اين حضور نيازمند تلاش معيني است، بنياداً ره به خطا مي برد. هست ما واقعيتي انكار ناپذير هست. ادغام با ساير انسانها تنها و تنها راه و روشي است كه ما براي تامين امنيت و تداوم طولاني تر موجوديت خود و آنهم از جنبه مادي دنبال مي كنيم. نظمي كه بر حيات ما موجوديت داره، متاثر از نظمي عام تر هست كه بر كليت هستي حاكم هست. نه آن نظمي كه بر جابجائي ماده احاطه داره و نه آن نظمي كه با مفاهيم ساخته ذهن انسان دنبال ميشه. بلكه نظمي كه فراتر از نمود ظاهري هستي ما مسلط هست. اين نظم، علف را به دهن بزي طعم مي بخشد و بوي سيب رسيده را به مشام من مي رساند. اين نظم، طراوت موجوديت دو انسان را به بطن وجود يكديگر ميرساند و زمينه ساز كشش بين پديده ها مي شود. حتي نظم طبيعت نيز تنها بخشي از اين نظم هست و اما فراگير بودن اين نظم مرزهاي محدود طبيعي را نيز پشت سر ميگذارد. تا آنجائي كه انسان قادر بوده نمودهاي قابل رويت را شناسائي كنه، فضاي مادي هستي را بمثابه طبيعت نامگذاري كرده. اما آيا نظمي كه اين ماديت را در هم و با هم پيش ميبره، ميتونه فقط به فقط قانون تغيير و تبديل ماده باشه؟ در چنين حالتي است كه تنهائي ديگر موضوعي نخواهد بود كه مغزي معين بتونه اونو شناسائي كنه. هر آنجائي كه موجودي در خود چنين احساسي رو مورد شناسائي قرار داده، اولين انحرافش، مجزا كردن خود از كليت هستي است. اگر نفس نمي كشيديم، اگر تحت تاثير جاذبه موجود نبوديم، اگر نور بر ما وارد نميشد، اگر در گير سوخت و ساز بدن خود نبوديم... و بديگر سخن اگر موجوديت نداشتيم، شايد تنها بوديم. اما موجودي كه موجوديت ندارد، آيا ميتواند از بود و آنهم بشكل منزوي و تنهايش سخن بگويد؟ بقول يكي از دوستان، اگر بخواهيم اين جملات را زميني ترش كنيم، چنين حالتي پيش مي آيد كه بسياري از انسانها از تنهائي رنج ميبرند و تنهائي در چنين حالتي، نداشتن تماس با يك يا چند انسان ديگر است. و محدوده اي بسيار بسته دارد. نداشتن رابطه با انساني ديگر نيز، حتي مساوي نيست با نداشتن مناسبات در محيط كار با انسانهاي ديگر، محيط زندگي با در و همسايه و يا محيط زندگي، آنزمان كه در حال خريد و امثالهم هستيم. محدوده ي تنهائي حتي از اين هم بسته تر ميشود و فقط عرصه اي را در بر ميگيرد كه امنيت جنسي، عاطفي و عشق ـ آنهم در مفهوم خاصي از عشق ـ را شامل ميشود. رهاندن انسان از دست اين توهم عجيب و غريب كه پهلو به پهلوي انزوا و نيستي ميزند، كار دشواري است. البته منظور از انسان، انساني ديگر نيست. بلكه كندوكاو در خود و برخورد با چگونگي و عملكرد اين احساس در خود هست. راه هاي گريز بسياري نيز وجود دارد. بسياري انسانها خودشان را در جمع عددي انسانهاي ديگر غرق ميكنند تا آن را جايگزين خلائي كنند كه به زعم خود تنهائي نام گذاشته اند. عده اي خود را با اموري مثل خانه و خانواده و بطور كلي خود را مشغول كرده تا ذهن به اين موضوع نپردازد. عده اي نيز سرگرمي هاي ديگري را متاثر از توانمندي هاي فردي شان دنبال مي كنند كه گاهاً نام هنر و بازده هائي از اين دست را به خود ميگيرد. اما اگر به عمق عملكرد آن حس توجه كنيم، اون كماكان در جاي خود باقي است. براي حل ريشه اي آن، بايد با چشماني كاملاً هوشيار و سر بزنگاه به بازي گوشي هاي ذهن توجه نمود. اين حس در هيچ جا بروز نمي كند، جز در جان خودمان. و اگر چنين وضعيتي تنها توسط خودمان قابل درك، حس و توجه هست، هيچ موجود ديگري بيرون از موجوديت ظاهري ما، قادر به شناختن نخواهد بود چه رسد به اينكه قادر باشد راه حلي نيز در اين زمينه در اختيارمان بگذارد. بنابراين، اگر چنين حسي در انسان بروز ميكند، هر كس خود ميتواند آنرا شناخته و براي خود آنرا حل كند. نيروي عادت كماكان ما را بسوي انسانهاي ديگر مي كشاند. همين نگارش فعلي نيز، بهرحال هرچه هست براي نمودهاي حيات در شكل و شمايلي ديگر نيست. نه براي سنگ است و نه براي گاو و نه براي درخت و گل و گياه. آنچه كه هست، باز هم براي انساني ديگر است. حال چه شناخته شده باشد، كه معممولاً با نگارش نامه به اطلاع هم ميرسانيم و يا با تلفن و شركت در مباحثه اي از اين دست، و يا در همين نت مي نويسيم و فكر ميكنيم كه ممكن است فردي ديگر نيز به اين استدلال توجه كند. با اينهمه اگر به بطن مفهومي به نام تنهائي و امثالهم دقت كنيم، به درك آن نائل نخواهيم آمد، مگر اينكه رابطه را بشناسيم و بدانيم كه چه مكانيسمي در آن عملكرد دارد. من محدوده اش را به تماميت هستي نمي كشانم كه هيچ پديده اي بيرون از موجوديت رابطه نميتواند وجود داشته باشد. چه با حضور در ساختار تغيير و تبديل مادي حياتش و چه در تاثيرات فرا مادي اش. اگر تنها و تنها در محدوده مناسبات بين انسانها بخواهيم نگاهش كنيم، برخي نمودها هستند كه از نظم معيني پيروي ميكنند و برخي ديگر از نظمي كه توسط ذهن انسان ساخته و مداوماً تحت تاثير برداشت هاي ذهني قرار ميگيرد. پيوند نوزاد با مادر در دوران تكميلي جنيني و بيرون از جنين، نگاه متقابل آنها به هم، كاملاً فرق دارد با آنچه كه به نام علاقه به كودكان جهان در ذهن انسان تداعي ميشود. تلاقي نگاه جوانان و نوجوانان به هم، و يا حتي انسانها در سنيني مختلف به يكديگر، متفاوت است نسبت به حضور در مناسبات ساختاري و نوشتاري و از اين قبيل. آنچه كه نام برادر را به انساني ديگر گذاشته، برداشتي است كه از ديرباز آنقدر طولاني مدت موجوديت داشته كه حتي ترديد كردن نسبت به اين مفهوم را نيز زير سوال مي برد. اما آيا دو انسان صرفاً بنا به اين نام گذاري، با هم و در هم ادعام مي شوند؟؟؟ من اين بحث را بدليلي بسيار عملي و پيش آمدن كاري، فعلاً ناتمام ميگذارم. اگر به نشر سپرده ام، براي اين است كه پاك كردنش، مساوي با فراموشي كامل آن خواهد بود و سخت است بياد آوردن همه آنها كه اصلاً قراره درباره چي بنويسم!!! لطفاً نخنديد!!!!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?