کلَ‌گپ

۱۴/۰۶/۱۳۸۱

توي كاميون نشسته و در صفي طولاني از كاميونها كه يكطرف جاده اتوبان رو به خودشون اختصاص داده اند، همراه يكي از دوستان داريم پيش ميريم. راندن كاميون و بالاخص در اتوبان حالتي داره كه انگار واگني رو روي ريل گذاشته و خودش بعداز آن پيش خواهد رفت. سرعتي كه كاميون ميتونه در جاده داشته باشه، معمولاً از 90 كيلومتر در ساعت تجاوز نمي كنه. و معمولاً در ساعات عادي روزانه بدليل تراكم آمد و شد كاميونها، ترافيكي بر جاده حاكم هست كه حتي همين محدوده سرعت به 70 نيز ميرسه. طبق معمول چنين مسافرت هائي كه رفت و برگشت آن چند ساعتي رو در بر ميگيره، معمولاً بخش بسيار ناچيزي به نگاه و دقت به مناظر اطراف و يا نگاهي به آسمان و يا حتي به ماشين هاي سواري كه از كنارت ميگذرند، اختصاص داره و عمدتاً بحث و صحبت در تمامي عرصه ها و حتي در مورد انتخاب هاي افراد در چگونگي گذران زندگي روزمره شان نيز، مضمون مصاحبت ها دوستانه ماست. دوستم ميگويد:” زندگي انسان چه در چگونگي تطبيق خودش با محيط طبيعي و چه در چگونگي شكل دهي ساختاري بنام خانواده و چه حتي در انتخاب راه و روشي براي تامين مايحتاج مادي خود، آنقدر متنوع و آنقدر گسترده هست، كه نه تنها كار قضاوت، بلكه انديشيدن به آنها را هم دشوار ميكنه. بهمين دليل من فكر ميكنم كه تنها ميشه به برخي نظريه هاي خيلي عام بسنده كرد. از جمله اينكه برخي افراد به رضايت نسبي كه كارشان برايشان ايجاد ميكنه، قانع هستند. بطور مثال من خودم اگه بخوام بجاي كارهاي متنوع روزانه اي كه انجام ميدم و گاه، حتي دست به كارهائي ميزنم كه شاگرد ساده كارگاهم نيز انجام نميده، فكر ميكنم براي من پيشبرد آن كارها احساس خاصي از لذت رو فراهم ميكنه. واسه همين، چطور ميتونم مثلاً به فلان دوست و آشنا بگم كه تو چرا بهمان كار را دنبال ميكني و ... بطور مثال، حتي تصور اينكه مثلاً براي پياده روي برم و براي خودم بگردم، برام غيرقابل درك هست. شايد خيلي از همان افرادي كه درباره شان صحبت ميكنيم، اساساً مخالف چنين انتخابي براي زندگي باشند.“ ميگم:” اينكه آدمها انتخابهاي مختلفي رو متاثر از شرائط زندگي و چگونگي نگاهشان به زندگي دنبال ميكنند، نكته ديگري است تا اينكه زندگي را بمثابه چيزي قائم به ذات،‌ متنوع بدانيم. زندگي يكي است و نه چيز ديگه. همه پديده هاي حيات در اين قضيه سهيم هستند. و در پيوند و تاثيرات متقابل. وجود يكي است و زندگي نيز. حال، هر نمودي كه ما ميتوانيم آنرا تميز دهيم، چگونه روند سوخت و ساز و تداوم موجوديت ظاهري اش رو دنبال ميكنه، در حالت بروز آن پديده، منحصر بفرد هست. اما بحث ما فقط در اين محدوده نيست. مثلاً فلان دوستي كه ما درباره اش صحبت ميكنيم، از چگونگي انتخاب عرصه هاي مختلف براي تامين نيازهاي عملي، واقعي و بعضاً رسيدن به آرزوهاي خود، نه نشان از پاسخ به يك ضرورت منطقي براي تامين، بلكه نشان از تلقي عجيبي است كه او از خود و يا انتظار عجيبي است كه او از خود داره. شايد فكر ميكنه كه از دست اون كارهاي بسيار بزرگتري ساخته هست و او بايد در وانفساي بي نظمي و كشمكش در يافتن راهي براي تامين زندگي و يا كسب درآمد، عرصه هاي گوناگوني رو تجربه كنه. بهمين دليل احساس ميكنم كه اگر چه هيجان ناشي از چنين انتخاب هائي خود انرژي معيني رو ايجاد كرده و اونو بسوي خودش مي كشونه و حتي ارضاء خاطري نيز در پي خواهد بود، اما بنظر ميرسه كه اين مجموعه از بي نظمي خاصي داره تبعيت ميكنه. بهمين دليل انتخاب هاي بعضي ها، اگر چه طبعاً در همان آدمها بروز ميكنه، و امري مختص به خودشان هست، اما بوضوع نشان دهنده يك بي نظمي است. و اين بي نظمي، شايد برخي پيروزي هاي موقتي ببار بياره، اما در مجموعه آن فقط رنج و درد هست كه احاطه داره.“ دوستم حرفم رو قطع كرده و ميگه: ” اولاً بگو ببينم، از ” كلن “ كه نگذشتيم؟؟!! ثانياً من با اين حرف تو موافق نيستم. اون فرد اگر چنان انتخابي رو دنبال نكنه، شايد اصلاً شب نمي تونه بخوابه!“ ميگم:” بقول فلاني، شايد بهمين دليله كه اون اسم شما رو گذاشته ” آدم هاي ناراحت“. چون شما اگه هيچ كسري هم نداشته باشيد، يه چيزي درون شما بهتون ميگه دست به يه كاري بزنيد. مثلاً من فكر ميكنم، اگر اين دوست ما كارمند يه اداره ميبود، حتماً غروب ها در خانه اش و روي باغچه كار ميكرد، يا به فعاليت هاي سياسي و اجتماعي روي مي آورد، يا مثلاً شراب مينداخت، و يا خلاصه دست به كاري ميزد كه اين انرژي شكل گرفته در ناخودآگاهش رو پاسخ بده. درست مثل كودكاني كه جست و خيز نمي كنند، چون فكر ميكنند كه براي سلامتي آينده شان خوب است، آنها خودشان همان جست و خيز هستند. اين جست و خيز هست كه اونا رو به اينطرف و آنطرف مي كشونه. خيلي از اولياء فكر ميكنند كه اسباب بازي معيني ذهن بچه رو پيچيده تر كرده و از اين طريق با هوش تر ميشن. اما بچه و كنجكاوي اون، پاسخش رو در هرجائي ميگيره... و براي اين آدم بزرگاي خودمون هم قضيه بنوعي همين طوره. جالب اينجاست كه تنهائي دردناك ترين حالت براي اينهاست. چون در تنهائي نه تنها با خودشون ميبايد يگانه باشن، بلكه اساساً علاقه مندي شان براي نمايش آنچه كه خود قادرند و يا باصطلاح شكار توجه رو نميتونند پاسخ بدن. بهرحال جدا از اينكه بدام قضاوت در مورد اين و آن بيافتم و يا بيافتيم، بنظر من، زندگي اگر در محدوده پاسخ مادي از سوئي به نيازهاي زندگي روزمره باشه و از سوي ديگر درك و حس وجود خود در پهنه كهكشان، فكر نمي كنم كه به اين همه دوندگي ها و اين همه تلقيات لزومي باشد. چه از خريد چندين خانه و ماشين و اينها گرفته، تا مثلاً حتي مسافرت هاي آنچناني... دوستم حرفم را قطع كرده و گفت:” بذار برات موضوع جالبي رو بگم. صحبتي توي خونه ما پيش آمده بود. ... ( نام همسرش رو گفت) تصميم گرفته كه در قضيه كمك به سيل زدگان آلمان، نقشي داشته باشيم و در همين رابطه مبلغي رو هم به حساب مربوطه واريز كرد. خودم نظر خاصي نداشته و ندارم. البته بطور كلي نسبت به چنين بنگاه هايي كه راه اندازي ميشه، نظر خوش بينانه اي ندارم. شايد ناشي از تمامي تجاربمان از دزدي هائي باشه كه در جامعه خودمان با اين نام و نشان دنبال مي شده. بهرحال من نظري ممتنع نسبت به اين قضيه داشتم. .... ( اسم پسر بزرگش رو گفت ) اما كاملاً مخالف بود. ... ( همسر ) توضيح داد كه چرا در اين اكسيون شركت ميكنه. اون ميگفت: بهرحال ما نيز در اين مجموعه سهيم هستيم، جامعه در دوره اي ما رو در حمايت خودش قرار داده بود و ما نيز با پرداخت ماليات و اينها در حيات جامعه سهيم هستيم. اما حضور در واقعه اي كه بنوعي بطور غيرمنتظره بخش بزرگي از امكان روزمره زندگي رو از برخي از همين آدمها كه ما باهاشون ساختار يك جامعه مفروض رو ميسازيم از بين برده، موضوعي است كه نبايد بمثابه يك حادثه در يه گوشه ديگر در نظر گرفت... در اينجا پسرم حرف مادرش رو قطع كرده و گفت: ” من كه نگفتم نپرداز. اما برام عجيب هست كه چرا كمك به سيل زدگان در چين، نه تنها با همين حساسيت بلكه حتي بطور كلي به فراموشي سپرده ميشه. و يا در بسياري جاهاي ديگه. آيا صرفاً فاصله جغرافيائي مطرح هست؟ آيا آنها بخشي از جامعه اي بزرگتر به نام جامعه بشري نيستند؟ من فكر ميكنم، شركت در حل مصيبت هائي كه بشر با آن درگير هست، ربطي به فاصله و محدوده ملي و اينها نداره. با توجه به اينكه كشورهاي اروپائي آنقدر ثروتمند هستند كه بتوانند بر چنين نقصان هائي غلبه كنند. اما در بسياري از كشورها، از جمله مثلاً در هندوستان و يا بنگلادش و يا همين يكي دوسال پيش در موزامبيك، كسي كه سيل زده ميشه، براي هميشه از هستي ساقط ميشه و احتياج آنها اساسي تر و عميق تر هست.... دوستم ادامه ميده: ” راستش نه من و نه همسرم با اين نظر مخالف نبوديم. و از سوي ديگه، فكر ميكردم كه اين استدلال حتي بجاي خود درست تر و فراگيرتر هست.. در همين موقع ... ( اشاره به پسر كوچك تر) كه تا اين موقع در كنار دوست دخترش داشت به اين حرفها گوش ميداد، شروع به صحبت كرده و گفت:” حالا شما در مورد سيل دارين صحبت ميكنين. من ميگم، اگه قضيه گرسنگي در جهان، تروريسم، مسئله حفظ محيط زيست و اينها رو مطرح كنيم، فكر ميكنيد، غير از همين كشورهاي ثروتمند، چه كساني نقش اصلي در چنين بحران هاي جامعه بشري دارن؟ در واقع شما ممكنه حتي براي چين پول بفرستين. اما آيا فكر مي كنيد كه مثلاً چين پول و توانائي غلبه و اساساً جلوگيري از سيل رو نداره؟ تنها هزينه يكي از آزمايشات سلاح هاي هسته اي، ميتونه جلوي خيلي از اين سيل ها رو بگيره.“.. بعدش از اينكه همه بهش توجه كرده اند، با احساسي از رضايت نگاهي به دوست دخترش كرده و با لبخند گفت:” البته من كه پولي ندارم. اگه داشتم، شما رو به يه بستني دعوت ميكردم و فكر ميكردم اين بهتر بود، تا اينكه مثلاً به فلان حزب روي كار در فلان كشور اروپائي خواسته باشيم كمك كنيم تا اون با برنامه هاي عجيبش بخواد به مردم كمك كنه... ديگه نزديك خروجي معيني رسيديم كه ميبايست از اتوبان خارج شده و بسوي كارخانه اي مي رفتيم كه دوستم در آنجا ميبايست براي كاري ميرفت.... اين بحث رو حوادثي عملي تحت الشعاع قرار داده و ما هردو تمام انرژي خودمونو براي حل آن مسائل گذاشتيم...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?