کلَ‌گپ

۰۴/۰۷/۱۳۸۱

فكر ميكنم با من موافق باشيد كه، آشنا شدن با سايرين كار مشكلي نيست. اما، درك مفهومي بعنوان رابطه و تماس و دوستي و امثالهم، بقدري در لابلاي مفاهيم مختلف گره خورده كه گاه از خود ميپرسم: همه اين كارها براي چيست؟ در روال روزمره زندگي، لحظاتي پيش مياد كه فردي برخورد كرده و در مصاحبتي واقع مي شوي. گاهي پيش مياد كه هيچ كلامي رد و بدل نميشه اما، نگاه در نگاه گره خورده و حرف و حديثي در ميان قرار ميگيره. آنچه كه مشكل آفرين هست، چگونگي تداوم است و نه لحظه تماس. در واقع پس از اولين لحظاتي كه با نگاهي و حرف و گفته اي تماسي شكل ميگيره، همراه خود يادهائي رو در ذهن و حافظه شكل داده و جايگزين ميكنه. پس از آن و متاثر از چگونگي شكل گيري آن ياد، اينبار تداوم و كسب مجدد لذت آن ديدار است كه عامل تحرك ميگردد. بدينسان، تو در ديداري مجدد نه با موجودي زنده و در رابطه اي مستقيم، بلكه با تاثير پذيري از ديدار قبلي در صحنه قرار ميگيري. با اينهمه، آيا ميتوان ديدارها و تماس ها را از معاني و تبعيت از اشكال شناخته شده بدور نمود؟ كار بسيار دشواري بنظر ميرسد. مواردي از اين دست برايم بارها و بارها اتفاق افتاده است. لحظاتي كه شايد آنها را نفس گير خواند. ديداري كه تو را در خود غرق ميكند. از زمين و زمان كنده ميشوي. تمام وجودت مملو از احساسي دلپذير از دوستي و محبت است. آيا نميتوان به همان بسنده كرد؟ آيا هر تماسي ميبايد با چشم اندازي براي آينده تعبير و تفسير گردد؟ بدينگونه است كه بارها و بارها شاهد بودم كه چگونه، عليرغم ميل باطني ام، دنبال كننده ساده لوح يادي بوده ام كه در زمان شكل گيري خود و متاثر از مجموعه بسيار پيچيده اي از شرائط زماني و مكاني، تاثيري شگرف در من بجاي گذاشته بود. اگر نپذيري كه بازيگر ساده شكل معيني از مفهوم دوستي و رابطه و مناسبات باشي، به لاقيدي متهم ميشوي. اگر بپذيري، آنگاه حيات زنده خود را انكار ميكني. وقتي در مباحثات گوناگوني قرار ميگيرم كه در چند و چون چنين موضوعي صحبت ميشود، بوضوح مي بينم كه روابط به صحنه كشمكش در مفاهيمي بدل ميشود كه هريك از رابطه و يا مناسبات در ذهن خود و در طي سالهاي زندگي پشت سر گذاشته خود شكل داده اند. اگر نگاهي دلت را مي لرزاند، اگر صدايي تا بنيان هاي دروني تو نفوذ ميكند، تنها و تنها يك تعبير عام را از تو طلب ميكنند: آيا قرار است كه چنين حالتي به نوع معيني از رابطه تحول يابد يا نه؟ براي ما انسانها زنداني درست شده كه شايد نام آن را بتوان زندان ساختار سازي ناميد. هرحادثه اي كه در چارچوب رابطه و تماس شكل ميگيرد، انگار بايد زمينه ساز ساختاري باشد وگرنه، بعنوان وجود مختص به خود و قائم به ذات ارزيابي نميشود. براي همه ما روشن است كه منظورم از چه نوع تماس هائي است. عمدتاً تماس هائي كه بين زن و مرد شكل ميگيرد ـ از آنجائيكه هيچ تصوري از مناسبات هم جنس گرايانه ندارم، متاسفانه نميتوانم اين مثال را تا آن حد گسترش دهم ـ در لحظه بروز خود، فاقد هرگونه تاثير زمان است. البته منظورم تماس هائي نيست كه با مضامين مشخصي دنبال ميشود. مثلاً مناسباتي كه بين خريدار و فروشنده وجود دارد، پاسخ گوي هدف معيني است. منظور من عمدتاً رابطه اي است كه هيچ جهت مشخصي در بر ندارد. هيچ يك از طرفين در لحظه بروز چنان حالتي، در فكر پيش برد برنامه خاصي نيست. شايد بزباني ديگر ميتوان آنرا لحظه عاشقي ناميد. چنين لحظه اي مملو از انرژي است و جنس اين انرژي از هرگونه انديشه مندي و برنامه ريزي مبراست. منشاء آن، از بي پيرائه ترين بخش وجود انسان جان ميگيرد و همراه آن پيش ميرود. اگر بپذيريم كه حيات زنده، مملو از لحظات و حالات ناشناخته است، آنگاه ميتوان پذيرفت كه ميتوان زندگي خود را بدست چنين انرژي رها كرد. اما، جامعه و يا بگونه ديگري اگر به اين نام نگاه كنيم: مجموعه درهم و برهم روابط انسانهاي منفرد، در تبعيت از ساختارهاي آنهم بجاي خود بد سازمانيافته و اعوجاج، ما را بگونه اي تربيت كرده و خود نيز با اعمال روزمره ما، تداوم و بقاي چنين رفتاري را ضمانت ميكنيم، كه بهرحال و در اسرع وقت در دام يكي از ساختارها در مي غلطيم. يكي را بايد بنام دوست ناميد و پس از آن بايد قوانين نوشته و نانوشته، و يا خواسته هاي مشخص و نامشخص و متفاوت را پاسخگو بود. بدون اينكه حتي لحظه اي فكر كنيم كه: آنچه كه نمود تصور ماست، هيچ وجود خارجي ندارد. عشق تبعيت از هيچ راه و روش معين نيست. عشق و حيات زنده، قوانين خود را بازي ميكند كه در آن و حتي در درك آن، شعور متعارف انسان مطلقاً ناتوان است. انگار كار بسيار دشواري است، هرصبح از خواب بيدار شدن و داشتن چنين احساسي كه، اين زندگي من است، من تازه بدنيا آمده ام. هيچ ياد و نشاني نيست كه مرا به ديروزم وصل كند. بگذار تنها و تنها عشق حاكم باشد. و وقتي از تو طلب ميكنند كه قواعد بازي را رعايت كني، و تو نيز به ناچار به آن گردن مي نهي، آنگاه بوي گنديدگي همه جا را احاطه ميكند و روحت گنديده و كدر ميشود. مرا سر تن دادن به چنين گندابه اي نيست.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?