کلَ‌گپ

۱۰/۰۹/۱۳۸۱

چندين سال پيش، در پي اشتياق به مصاحبت و رفاقت، نامه هائي را براي دوستي ميفرستادم. چيزهائي را مي نوشتم كه بيشتر زمزمه هائي بودند در مسيري بسيار دلنشين و در كنار دوستي كه همزمان ميتوانست يار نيز معني دهد. مفاهيمي كه نشان از همدلي بسيار دلنشيني بودند. وقتي اين نوشته ها توسط افراد ديگري خوانده ميشد، انگار كه مصاحبت تو با يار را توي نواري ضبط كرده باشند و حال كسي ديگر آنرا گوش دهد، مورد قضاوت هاي خاصي قرار ميگرفت. علت اينكه نامه فوق در اختيار فردي ديگر قرار ميگرفت، اين بود كه گيرنده اصلي نامه، واقعاً از خواندن اين نوشته ها لذت ميبرد و حال مايل بود اين لذت را با عزيزي ديگر تقسيم كند. آن عزيز اما اين نوشته ها را قضاوت ميكرد و نويسنده را نوجواني تازه كار ميدانست كه در حال صيد قلب زني است و حال با اين جملات مكش مرگ ماي خودش ميخواهد اداي عشاق را در بياورد. من البته وقتي اين اطلاق را شنيدم، خيلي هم خوشحال شدم. از اينكه در بطن نوشته هايم چنين نوجواني زنده هست و قلبي اين چنين كودكانه در من مي تپد. دريافت كننده آن نامه ها به ناچار لذت خواندن آن نامه ها را و آن دوره از مصاحبت ها را براي خود گذاشته و بيش از اين چيزي به يار نگفت. چرا كه الحق حرفهاي خودماني - ” كل گپ “ - را، دلنشين نام نهاده اند و نه نافذ در قلب ها. در واقع اين گيرنده هست كه مهم هست و اوست كه قادر است، صحبتي را دلنشين دريابد و يا ياوه هائي بي معني. كماكان اين شنونده و اين خواننده هست كه مهم هست. نه آنكس كه جمله ها را مي سازد. اگر چه اين جمله كماكان برايم ناروشن هست: مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد“، با اين همه احساس ميكنم كه شنونده است كه حرفي را به دل مي سپارد و يا با بازدمي آنرا بيرون ميدهد. ـ بخش صاحب سخن، برايم كاملاً نامفهوم هست. انگار شنونده اي اگه در ميان نباشد، ضرورتي به استفاده از سخن هم درميان خواهد بود.ـ از اولين ساعات غروب وقتي كه به خانه ام رسيدم و پس از اطلاع از اينكه امشب همان شبي خواهد بود كه تلوزيون هلند فيلم ” آبي “ از سري فيلم هاي سه گانه “ كازلوفسكي “ را نشان خواهد داد، شعفي همه جانبه در جانم شكل گرفته بود. اين فيلم را من سالها پيش و همراه دوستاني ديدم. زبان اصلي فيلم فرانسوي است و دوستانم آنرا از دانماركي به فارسي برايم ترجمه ميكردند. در كنار آن، يكي از دوستانم كه زني بسيار عزيز و گرامي است، اجزاء اين فيلم را با مهارت تمام بگونه اي برايم توصيف و تصوير كرده بود كه همه اجزاء اين فيلم را با تمام جانم مي شناختم. آرزوي بزرگم اين بود كه روزي روزگاري اين فيلم را در تلوزيون ديده و آنرا ضبط كنم. تا با دوستانم بارها و بارها آنرا ببينم. چهره بي نظير ” ژوليت بي نوش “ و پرسناژي كه او نقشش را بازي ميكنه، آنقدر دلنشين هست كه از حد هر توصيفي خارج است. باري، تصميم گرفتم كه فرصت باقي مانده به اين فيلم را با دوستي قسمت كرده و بهش زنگ زدم. يكي از دوستانم كه روس هست، بارها با تعجب تمام به من و مصاحبت هايم با دوستانم نگاه كرده و گاهي كه خودش مجبوراً پشت خط اشغال تلفن باقي مي ماند، با اعتراض ميگويد: آخه شما چقدر ميتونيد حرف داشته باشيد كه اين همه مدت با هم تلفني صحبت ميكنيد؟ تنها زنها هستند كه قادرند اينگونه با هم پشت تلفن صحبت كنند، آنهم با استفاده از تلفن در شوروي كه زماني مكالمات داخل شهري، مجاني بود. و بعدش ادامه ميده كه: من ميدانم، تو كه اكثر دوستانت زن هستند، با حرفهايت در حال تسخير دلهاشان هستي و بهمين دليل هست كه شما اينقدر با هم حرف ميزنيد... بهرحال هرچه هست، برداشت آن دوستم ـ كه بحاي خود خيلي هم برايم عزيز هست ـ نشان از عدم شناخت فراز و فرودي دارد كه ما پشت سر ميگذاريم. بسياري از ماها، در حال كشف مجدد دنيا هستيم. دنياي برخي ها كماكان محدود به تحولات سياسي ميشه و برخي ديگر فراتر و برخي نيز، خود را كشف كرده و باز مي يابند و ارزش هائي كه در آنها نهان بوده و تابعي بودند از بازي در نقش خاصي، از مادر و زن بودن گرفته تا شوهر و امثالهم... باري، صحبت صميمانه ام با دوستي كه بيش از هزار و پانصد كيلومتر از من فاصله دارد، آنقدر ادامه يافت كه از ضبط كردن فيلم محروم شدم. و اما هيچ حسرتي هم در دلم ننشست. وقتي تمامي ثانيه هاي مصاحبت تو با آن دوست، مملو از خنده و شعف عميق هست، وقتي تبادل كلمات نه براي حقنه كردن نظر و امثالهم بوده و تنها و تنها براي قدم زدن روي پل ارتباطي است، وقتي در لحظه مصاحبت، جنسيت تو نيست كه موجوديت دارد و تمام و كمال موجوديت تو، بصورت عامش در صحنه هست، آنگاه آن مصاحبت به جان مي نشيند و بخشي از وجودت مي شود. انتقال و يا انعكاس تصوير شده اين لحظات، قطعاً نميتواند عين همان چيزي باشد كه بوده. لذا چنين تصويري براي هر بيننده اي خواه ناخواه فاقد همان جاني است كه در لحظه وقوع آن مصاحبت بر هستي آن غلبه داشت. ما درباره همه چيز صحبت كرديم. همه آن چيزهائي كه در اين دوره زمانه ميتواند به ذهن بيايد. از رابطه گرفتن، تا اشتياق رهائي كه با جان عشق عجين است. از بي زماني عشق گرفته تا حتي جنسيت كاملاً متفاوتي كه با موجوديت عادي انسان ميتواند داشته باشد. اگر جسم انسان دچار تغييراتي شده و متناسب با آن نشاني از سن و سال همراه دارد، عشق اما هميشه سبز است، نوراني است و درخشان. و تنها اثري كه نشان از آن دارد، همدلي است. بي زماني است. همچون آسمان مه آلود كوهپايه درفك در شمال ايران است كه صداي رمه را از دور مي شنوي و نميداني چقدر از تو فاصله دارند و يا آيا اين صدا درون تو نبوده كه شكل گرفته؟ حتي زماني كه آخرين بار اين دوستم را ديده بودم، در همان زمان هم مصاحبتي دلنشين با هم داشتيم. زني است در تركيبي بي نظير از موجوديت اجتماعي اش. من ميگويم: در عين اينكه حرف و حديث تو هم از جنسيت تو نشان دارند، اما در بطن جان تو آدمي ” داش مشتي“، آدمي كه گستاخي پسركي تازه بلوغ را نمايش ميدهد، زندگي ميكند. موجودي كه در چارچوب بازي اجتماعي كنوني، بهرحال هم زن است و هم مرد. بحثي را با هم دنبال كرديم در رابطه با مفهوم كامل بودن انسان و يا ناقص بودنش و نيازش به تكميل شدن در مناسبات با انساني ديگر كه بجاي خود جنسيتي ديگر را تداعي ميكند. ميگويد: اين ايده همچون احساسي در من شكل ميگيرد و من متوجه ميشوم كه انگار چيزي كم دارم و آنگاه همچون رفع تشنگي نيازمند موجودي ديگر ميشوم تا مرا تكميل كند. با اينهمه پيدا كردن آن همدلي عاشقانه آنقدر دشوار هست كه به ناچار به هرآنچه كه در صورت ظاهر نماد و نمود آن نوع پيوند هست، تن داده و همان را ادامه ميدهيم. ميگويم: نمي توانم بپذيرم كه انسان ناقص است. انسان موجوديت شكلي اش را در مجموعه اي بدست مي آورد. همه اجزاء وجودش حكايت از يكدست بودن دارد، جز انديشه اش. ما در طي دوران زندگي مان و تربيتي كه بر ما ناظر ميشود و تمامي اثراتي كه در پيرامون خود و متاثر از مناسبات انسانها با هم مي بينيم، موجوديت اجتماعي مان دچار اثرات منفي ناشي از احساس انزوا مي شود. تا اينجاي قضيه ميتوانم با تو و آنچه كه گفتي همراه باشم كه فقدان عشق در مناسبات انسانها، آنقدر عميق هست كه احساس انزوا و تنهائي به بخش جدائي ناپذير موجوديت اجتماعي مان تبديل شده. متاسفانه حتي اولين جرقه هاي آن همدلي با سرعت بي نظيري بدام روزمره گي ها افتاده و تبديل به همه آن نقش هائي ميشود كه در مناسبات شناخته شده بازي مي كنيم. ميگويم: يك چيزي در اين ميانه از اهميت خاصي برخوردار است، اينكه براي جذب و شناخت آن همدلي عاشقانه، وجودت ميبايست مملو از احساس گيرنده گي باشد. تو بايد آنقدر تهي باشي كه بتوان حجم قدرتمند همدلي را در جانت حس كني. و تنها و تنها جيزي كه ميتواند نشان و حكايت از آن همدلي داشته باشد، اين است كه هرنوع اثري از من در تو ميبايست حذف بوده باشد. اگر در متن و بطن رابطه اي، احساس كردي كه از من خود دفاع نمي كني، ـ البته منظورم اين نيست كه مثلاً از فلان نظر و بهمان ايده دفاع يا آن را رد كني. چون هستند كساني كه ترفند درويشي اختيار كرده و با نمايش افتادگي و يا گذشت از نظر خود، من خودشان را نجات مي دهند. ـ وقتي در بطن رابطه اي هيچ نشان و اثري از هيچ نگراني و دلهره اي در ميان نيست، آنگاه بدان كه داري همدلي را تجربه مي كني. خصوصيت همدلي بگونه اي است كه نميتوان آنرا به ديگري آموخت و يا روش معيني داشت. همدلي بطور زنده بروز ميكند. بهمين دليل تو خود آنرا تجربه خواهي كرد. اما اگر در مناسبات متوجه شدي كه چه توسط خودت و چه توسط موجودي ديگر كه در برابرت قرار دارد، از من، از موجوديت اجتماعي، از تعهد و از اين قبيل حرف و حديث در ميان است، بدان كه در آنجا صحبت از همدلي نيست، شايد مناسباتي متناسب با ضروريات زندگي اجتماعي باشد و يا شايد براي برطرف كردن نيازي و امثالهم. اما جنسش از همدلي متفاوت است. همدلي درست مثل كشيدگي پوست در برخورد با نسيم صبح گاهي است كه تنها در لحظه بروز متوجه آن ميشوي و با جانت عجين ميشود. راستش ما خيلي حرف زديم و وقتي تلوزيون را زدم، بخشي از فيلم گذشته بود. با اين همه در بقيه اوقات غرق فيلم شدم. بگونه اي كه انگار دارم به آرامي بستني چوبي را ليس ميزنم. تمام ذرات اين فيلم از طريق چشمم، وارد تنم ميشد و خودم هم نميدانم در كدام قسمت بدنم ته نشين ميشه، هرچه هست، بسيار دلپذير و لذت بخش بود....

This page is powered by Blogger. Isn't yours?