کلَ‌گپ

۳۰/۰۹/۱۳۸۱

بعدازظهر امروز بعداز رساندن دوستم به خانه اش در يكي از شهرهاي آلمان و پس از بيش از چهارساعت رانندگي و بعلت خستگي و درد شديد كمر، تصميم گرفتم كه در خطي مسيرم را دنبال كنم كه مجبور نباشم تابع سرعت معيني باشم. اين يكي از خصوصيات منحصر به فرد زندگي در شكل و شمايل فردي است كه زمان در دستان توست و ميتواني هرگونه كه با مجموعه وجنات روحي و رواني تو در لحظه معين همخواني دارد، با آن رفتار نمائي. يكي از سرگرميهاي خاص من در زمان رانندگي نگاه كردن به ماشين هاي ديگر، سرنشينان آن و حدس زدن شهر محل سكونتشان از روي نمره ماشين آنهاست. دنياي غريبي است و با حوادث بسيار عجيب و غريبي روبرو مي شوي. مثلاً همين دو روز پيش وقتي دوستم در مسير حركت ما بطرف خانه ام داشت نارنگي را با محبت تمام بدهانم نزديك ميكرد و در پي تشكر من كه با بوسيدن دستش همراه بود، او نيز گونه هايم را بوسيده و سرش را روي شانه ام گذاشت، متوجه شدم كه راننده ماشين بنزي كه در همان زمان از وي سبقت گرفته بودم، با كنجكاوي تمام به ما و حركاتمان نگاه ميكرد. انگار نيروئي ناشناخته او را واداشت تا اين كنجكاوي اش را ارضاء نمايد. پس در اولين فرصت از من سبقت گرفته و پس از نگاهي عميق و كشدار به من و همراهم، انگار به آرامش معيني رسيده باشد راهش را گرفته و رفت. مردي بود ريشو، تيپ ظاهري مراكشي داشت و انگار دوست همراهم را با زن و يا دختري آشنا اشتباه گرفته و ميخواست از اين طريق مطمئن شود كه آيا طرف همان است يا نه. و يا در فاصله اي دورتر و با تكرار مجدد گذاشتن نارنگي در دهانم، متوجه شدم كه راننده ماشين پشت سري ام كه قصد سبقت داشت، با نگاهي خاص به اين عمل دوستم نگاه مي كند. وقتي در موازات ما قرار گرفت، بهش سلامي كرده و بهش نارنگي تعارف كردم. ايرينا دوستم با چهره اي بسيار گشوده دستي برايش تكان داد. راننده نيز دستي برايمان تكان داده و دور شد. هردو ميدانستيم كه با اين ايما و اشاره هايمان چه روز خوبي را براي آن راننده رقم زده ايم. باري از مسير صحبت دور افتاده ام. نگاهم را طبق معمول به ماشين جلويي كه نمره اش نشان ميداد ميبايد ساكن ” وسبادن “ و يا حوالي اين شهر آلمان باشد، دوختم. سرنشين جلوي ماشين كه بنظر زني جوان مي آمد، كمربند ايمني اش را باز كرده و بطرف صندلي عقب خم شد. فكر كردم شايد او نيز مانند ” ايرينيچكاي “ من قصد دارد چاي و يا احياناً ميوه اي را از ساكي بردارد. اما در كمال ناباوري و تعجب متوجه شدم كه او بناگاه با مشت و دست تكان دادنهاي هيجاني به جان سرنشيني افتاد كه از سايه هاي موجود در ماشين جلويي معلوم بود كه كودكي بايد باشد. در يك لحظه قلبم گرفت. تمام تنم شروع به لرزش كرد. شوك تعويض آن تصور شيرين با اين صحنه و كراهتي كه بهرحال همراهش بود، آنچنان قدرتمند منو سرجايم ميخ كوب كرده بود كه نمي دانستم چكار بايد بكنم. راننده ماشين كه مردي درشت اندام بود و از دور ريش و پشمي بور و فرفري اش بچشم ميخورد، با خونسردي تمام داشت ماشين را مي راند. زن سرجايش برگشت و اينبار چهره اش بطرف عقب ماشين بوده و حال داشت با خشونت و احتمالاً فرياد با بچه و يا بچه هاي عقب ماشين صحبت ميكرد. هنوز چند لحظه اي نگذشت كه با حركت كله پسركي در صندلي عقب، زن مجدداً به عقب صندلي برگشته و باز با مشت و كشيده و حتي حالت از گرفتن گلوي بچه كتك زدن بچه را از سرگرفت. احساس عجيبي داشتم. نميدانستم در آن لحظه كودك هستم كه دارم چوب ميخورم و در عين زمان كمربند ايمني به كمرم بسته و به صندلي عقب ميخكوب شده ام، و يا آن زن كه براي عصبيتش داشتم انواع و اقسام تصورات را مرور مي كردم. متاسفانه از همه عجيب تر موقعيت پاسيو مرد بود كه انگار هيچ حادثه اي در ماشين رخ نداده.... با هيچ ابزاري نميتوان خشونتي از اين دست را مهار كرد. اساساً مهار، هيچ نقشي نمي تواند ايفا كند. براي مهار ميبايد قوانين تنظيم رفتار والدين با فرزندان را نوشت و مانند امثال خميني كتابهائي درباب رفتارهاي بد و خوب مردم. و همراه با آن نيز ميبايد افرادي را موظف نمود كه حافظ و نگهبان اجراي اين قوانين باشند و تمامي انسانها متهم به انجام اين كارها و تحت نظر براي جلوگيري از چنين بزه كاريهائي. با اينهمه همه اينها هيچ ربطي به آن حسي ندارد كه آدمي چنان مملو از عشق نسبت به نه تنها كودكان بلكه نسبت به تمامي موجودات روي زمين باشد كه هيچگاه براي غلبه بر بحرانهاي لحظه اي روح و روان و درون خود، ديگري را مورد آزار قرار ندهد. در واقع در اينجا صحبت از انتقال عشق و محبت و خرد و رفتار از روي حس مسئوليت و احساس همگرائي با سايرين، با تنظيم و برقراري و اجراي قوانين نيست. قوانين صرفاً براي موجوداتي تنظيم مي شود كه قادر به حس و درك نيستند و مي بايد تنها و تنها با علائم معيني مجبور به اجراي برخي مسائل باشند. در موردي كه من امروز شاهد بوده ام، نميدانم چه نوع سازماني قادر خواهد بود چنان خشونتي را از زني نسبت به كودكي بسته شده به صندلي عقب ماشين و مردي آنچنان فاقد حس را كنترل نمايد. آيا هيچ اميدي به زندگي خردمندانه و صميميت و محبتي بي غل و غش نيست؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?