کلَ‌گپ

۰۸/۱۰/۱۳۸۱

اولين بار بود كه من از خواب بيدار شدم و او هنوز در خواب بود.نميدانم علتش چيست، اما هرچه هست نشان از يك نگراني جاافتاده در اون داره كه خيلي سريع از خواب بيدار ميشه. ميگه كجا داري ميري؟ ميگم: عزيزم بخواب، ببخش بيدارت كردم، من دارم ميرم دستشوئي. و وقتي ميرم كه روي مبل اتاق نشيمن لم بدم، چند دقيقه اي بعد سرو كله اش پيدا ميشه و ميگه: چرا بر نگشتي رو تخت. .. و بدون اينكه منظر جوابم باشه، منو با خودش به روي تخت ميكشه. لباشو مي بوسم. و اونو در آغوش ميگيرم. ميگه وقتي دستت از روي تنم دور ميشه، خواب ازم سرم ميپره. و من هم دستم رو هربار در گوشه اي از بدنش قرار ميدم. اينبار اما از خواب بيدار نشد. تمام نيمه شب متوجه بودم كه درست و حسابي نتونسته بخوابه. وقتي بهش ميگم، چرا نمي خوابي؟ ميگه: خوشم مياد به خوابيدن تو نگاه كنم. البته ميدونم اين تنها دليلش نيست. جسمش خسته هست و وقتي خستگي از حد معيني خارج ميشه و با تشويش توام، آنگاه اثر افيوني خواب هم ديگه بهش تاثيرگذار نيست. با اينهمه بالاخره خوابيد و آنهم چه خوابي! سعي كردم خيلي آرام از تخت بيام پائين. طوري كه مبادا از خواب بيدار بشه. در اتاق خواب رو بستم و در اتاق نشيمن رو هم، تا هيچ صدايي از آشپزخونه يا اتاقهاي ديگه، به گوشش نرسه. خودم رو با تروتميز كردن اتاق و آشپزخونه مشغول ميكنم. چاي ميذارم و همزمان ظرفها رو ميريزم توي ظرفشوئي تا در وقت دم كردن چاي آنها رو بشورم. تصوير چهره آرام اون روي تخت كه لحاف تنها بخش بسيار ناچيزي از بدن برهنه اش رو پوشونده بود، جلوي چشمم مياد. با خودم فكر ميكنم: من بجز اسم كوچيك، هيچ چيز ديگه اي ازش نمي دونم. نه آدرس خونه و نه شماره تلفن و نه حتي اسم فاميلش رو. با اينهمه احساس ميكنم به اين تن، به اين چشماني كه همچون دريچه اي بدرونش راهم ميدهد، به اين لبخند كه هربار از لبانش روي لبانم ميريزد، به اين بوي آشناي تنش، به آغوشش كه در تمام لحظات بودنش با من، بي دريغ در اختيارم هست، آنقدر آشنا و نزديك هستم كه عين يگانگي ابدي است. جمله غريبي در ذهنم شكل گرفت. جمله اي كه همچون شهابي در آسمان ذهنم از گوشه اي به گوشه ديگر خزيد.” آيا اون هرگز بمن دروغ گفته؟“ اما اينبار از خودم مي پرسم: چرا بايد از او چنين سوالي كنم؟ پاسخ او روشن كننده چه چيزي خواهد بود؟ آيا اين نزديكي عميق جسم و جانش با من، ربطي به همه اصواتي داشت كه اون به ذهنم منتقل كرده بود؟ يا اينكه محصولي بود از گشودگي روح هردوي ما براي يكديگر؟ صداي كتري در مياد. تازه متوجه ميشم كه مدتي است دارم با اسكاچ ديگ رو مي سابم. آبي روي دستم مي ريزم و بعد توي قوري بزرگي چاي خشك ريخته و بعداز پركردن آب جوش، آنرا روي شعله شمعي ميگذارم تا به آرامي دم بكشد. با دست گرفتن اسكاچ، مجددا به دنياي مباحث دروني ام قدم مي گذارم. صوتي كه بين دو انسان جاري مي شود، آنگاه كه عمومي ترين راستاهاي كشش دو انسان شكل گرفته باشد، تنها و تنها همچون موسيقي متن رابطه عمل ميكند. مفاهيم و مضاميني را كه همراه اين ملودي به گوش طرفين ميرسد، در عين اينكه در مجاري خاصي درك ميگردد، در عين حال در خدمت عمومي ترين راستاهاي موجود يعني كشش متقابل قرار دارد. و سوالاتي از اين دست: آيا او هيچگاه به من دروغ گفته... تنها و تنها ميتواند جمله اي باشد كه در ذهن يكي و در يكطرف پل شكل ميگيرد و درست در لحظه شكل گيري اش، نشان از جداافتادگي از آن فضاي موجود مشترك دارد. با اينهمه وسوسه بازيگوشانه اين سوال كماكان در جانم رخنه دارد. دو انسان در كدام نقطه خود ميشوند و در كدام نقطه غرق يكديگر؟ شايد عشقبازي همچون شنا كردن در دريا باشد در ساحلي آرام و زير درخشش آفتابي درخشان. اينكه تن تو در احاطه كامل آب قرار دارد و هراز گاهي تنها و تنها سرت از آب بيرون آمد و از آن جدا ميشود، نشانه اين نيست كه تو هنوز در آب شناور نيستي. ميگويم:” ميداني، درست از لحظه اي كه اين سوال در ذهنم شكل گرفت، بيش از دو ثانيه طول نكشيد كه آنرا رها كرده ام. چرا كه فكر ميكردم، اين چه سوال احمقانه اي است. شايد احساسي از ناامني را در تو دامن بزنه كه مبادا من به تو اعتماد ندارم و از اين حرفهاي چندريه غاز. در حاليكه تمام حواسش به جاده است و با دقتي غيرعادي به آينه ها و روبرويش خيره شده، ميگويد: پس ديگه چرا داري بمن ميگي؟ در حاليكه دستم را از زير موههاي مواجش روي پوست گردنش مي لغزانم، ميگويم: ” خواستم فراز و فرود ذهنم را بالاخص زماني كه به تو مي انديشم، برايت بگويم. برايت جالب نيست بداني كه نتيجه گيري ام از اين قضيه چي بود؟ نگاهي بسيار دلنشين به من انداخت و گفت: هيچي به اندازه نرمي انگشتانت روي گردنم نيست. من احساس ميكنم كه تمام تنم زير نوازش تو قرار دارد، و اگه اين ماشين هاي لعنتي كه تمام هوشياري ذهنم را به خودشون كشونده اند نبودند، شايد كه همينجا صداي آخ و اوخم هم در مي اومد. در اينكه بدنش مثل مغناطيسي منو به خودش مي كشونه، هيچ ترديدي نيست. من هيچ لحظه اي رو سراغ ندارم كه بهش چسبيده نباشم. چه در زمان رانندگي اون، چه در زمان رانندگي من كه دستم بهرحال روي پاهايش، يا روي گردنش هست و اون نيز يا بمن تكيه داده و يا با دو دستش دستم را نگه ميدارد. وقتي از خواب بيدار شده و مي بيند كه من هنوز مشغول آب كشيدن ظرفها هستم، از پشت در آغوشم ميگيرد و گردنم را مي بوسد. ميگويم:” بگذار برايت روايتي را تعريف كنم كه يكي از دوستانم چند سال پيش و وقتي با چندتائي ديگه در حال سفر بسوي جنوب هلند بوديم، برايمان مطرح كرده بود. اميرزاده اي بود كه در ضيافتي آنسوي رود دجله عاشق كنيزكي شد. اين عشق بگونه اي نبود كه او بتواند بعيان آنرا بيان كند. پس بناچار شبانه و شنا كنان از دجله مي گذشت و خود را به يار رسانده و به وصل ميرسيد و سحرگاهان شناكنان به اينسوي دجله بر ميگشت. مدتي گذشت تا اينكه روزي امير زاده بناگاه در چهره كنيزك خيره شده و ميگويد: ببينم، از چه وقت چشمانت چپ شده اند؟ كنيزك نيز در جواب گفت: از همان لحظه اي كه عشق بين ما به پايان رسيد. هنوز مطمئن نبودم كه توانسته باشم با ترجمه اي مناسب اين حرفها را به گوش او برسانم. بالاخص مي بينم كه با چه جديتي متوجه جاده و تمامي خروجي هايي است كه مبادا اشتباهي از مسيري ديگر سردرآورد. با اينهمه ميگويد: پس فكر مي كني با شكل گيري چنين سوالي در ذهن تو، آيا نشانه اي از پايان عشق در توست؟ ميگويم: من فكر نمي كنم كه قضيه همينقدر ساده باشد. وقتي ميتوانم چگونگي كاركرد اين سوال در ذهنم را متوجه شوم، آنگاه مي بينم كه اين كشش من به تو قدرتمند تر از آن است كه بخواهم جائي براي احساسات جنبي چنين سوالي باقي بگذارم.“ ... عليرغم ادامه دادن به صحبتم، در عجبم كه او چگونه و در چه مكانيسمي متوجه حرفهايم شده بود. با اينهمه اضافه ميكنم: اينكه انسان تحت تاثير چه ضرورت هائي و متاثر از چه شرائطي همه آنچه را كه در مورد خود و وضعيت خود ميداند به زبان نمي راند، هيچ ربطي به اين نكته ندارد كه در حال فريب كسي است كه تمام وجودش خواهان اوست و در فضاي بودن اوست كه او غرق مي شود. و بهمين خاطر فكر مي كنم كه تنها پاسخ خودم اين است: عزيزم تو در هرشرائطي و در هرحالتي اگه بخواهي حرفي را بطور موقت يا دائم بمن نگوئي و يا بجايش چيز ديگري بگوئي، كاملاً مجاز هستي. آنچه كه براي من مهم است اين است كه با وجودت عجين باشم حال چه با صوتي كه از دهانت بيرون مي آيد، چه در عطر و امواج حضورت و چه در آغوشت. حواس ما را شرائط دشوار و فشردگي اتوبان و ترافيك به خود مشغول كرد. مجبور شدم كه در اولين پاركينگ توقف كرده و خود رانندگي را به عهده بگيرم. احساس ميكردم كه فشار زيادي به اون وارد ميشه. خودش هميشه ميگه: من در زمان رانندگي تو آنقدر راحت و بي خيالم و آنقدر در آرامش كه هنوزم كه هنوزه نميدونم تو بالاخره از كدام مسير و از چه اتوبانهائي ميگذري. مثلاً همين پلي كه روبروي ما هست، من فكر ميكنم اولين باري هست كه دارم اونو مي بينم.“ و من ميخندم چون ميدانم كه بيش از پنجاه بار از اين پل گذشته ايم. ميگويم:” ميخواي برات چائي بريزم يا ميخواي برگردي و دوباره بخوابي؟“ ميگه: ” نه فكر نكنم بتونم بخوابم. فعلاً فقط دلم ميخواد كه همينطوري تو رو بغل كنم و همينجا بمونم.“ ميگم: ” اينطوري سرما نخوري؟” ... و البته با آن همه گرمائي كه از تن اون بيرون ميزنه، فكر كنم كه راضي نشه تي شرتي يا چيزي بپوشه. در حال خوردن صبحانه، ميگه: تو چرا به من اعتماد نداري؟ اگه اون اوايل بهت نگفتم كه در كدام شهر زندگي مي كنم، واسه اين بود كه اصلاً نمي دونستم تو كي هستي. و وقتي خودم رو مجسم ميكردم كه دارم با تو كه تنها و تنها يكي دوساعت صحبت تنها سابقه آشنائي ام با تو بوده و حال دارم ميام پيش تو كه چند روزي با تو باشم، خنده ام ميگرفت و در كنارش ترس. و وقتي به تو نگاه ميكردم، احساس مي كردم كه انگار هزاران ساله كه تو رو مي شناسم. حالا هم همينطور هست. چه فرقي مي كنه كه من چه نامي داشته باشم و در چه خانه اي و تحت چه شرائطي زندگي كنم. مهم اينه كه در وقت بودن با تو، زمان را از دست ميدم. آنقدر با تو و در تو هستم كه فكر ميكنم اين تنها و تنها راه حل زندگي ام است. من حتي نمي تونم بياد بيارم كه اصلاً در طي اين مدت چه چيزهائي به تو گفته ام كه تازه بخواهم بخش دروغ و راستش را از هم جدا كنم. غيراز همان روزهاي اول، كه شهر محل زندگي ام تعمداً عوضي گفتم، در بقيه موارد نكته خارق العاده دوستي ام با تو اين بوده كه تو هيچگاه هيچ سوالي از من نداشتي. در بودن با من و در كنار من بود كه برق چشمانت مرا در خود مجذوب ميكرد. شبها كه به تو نگاه ميكنم، از اين همه آرامش تو در عجب هستم. واسه همينه كه هميشه با دستت، دماغت، شكمت و خلاصه در تمام مدت خواب تو با تو بازي ميكنم. حالا در اين ميان تو از من سوال مي كني كه آيا پيش آمده موردي كه من به تو دروغ گفته باشم؟ و يا اينكه مثلاً مجاز هستم در هر شرائطي به تو دروغ بگويم... و از اين حرفها. تو فكر ميكني كه چه دليلي ممكنه وجود داشته باشه كه يكي به يكي ديگه دروغ بگه؟ يا ترس هست و يا سودجوئي. تنها چيزهائي كه در كنار تو كاملاً از من دور هست، اينه كه من خودم را همچون پرنده اي و همچون قطعه ابري آزاد مي بينم كه هرطرف دلم بخواد ميتونم برم در هرجائي دلم بخواد ميتونم بشينم. اين مهم ترين خصوصيت دوستي ام با توست كه من در كنار تو در اوج رهائي و آزادي هستم. چيزي كه در هيچ يك از تجربه هاي دوستي و رابطه هايم، هيچ نمونه و نشانه مشابه سراغ ندارم. شايد براي تو عشق هميشه اينگونه بروز كرده، اما براي من اين وضعيتي كه دارم خارق العاده هست. من هيچي رو نمي بينم و در عين حال وقتي كه در خلوت خانه خودم به تو و بودن با تو مي انديشم، متوجه ميشم كه همه عرصه هاي متفاوت حواسم با هوشياري بي نظيري مشغول به كار بوده اند. همه جملات تو، همه اعمالت، همه نگاههايت به من و يا به سايرين، همه حرفهاي ديگران و خلاصه همه آن چيزهائي كه بين من و تو گذشته، براحتي جلوي چشمم نمايش داده ميشن... وقتي آخرين ظرف رو هم رو جاظرفي ميذارم. به آرامي بر ميگردم و اونو بغل ميگيرم. نميتوانم از بوسيدن اون دست بردارم. و همانجا روي كف كفپوش پلاستيكي آشپزخانه روي زمين پهن مي شويم و خود را و تن هايمان را براي شنا در اختيار امواج آرام حضور يكديگر قرار ميدهيم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?