کلَگپ | ||
۱۴/۰۳/۱۳۸۲
پاركي كوچك كه تشكيل شده از تعدادي درخت و محوطه بسيار بزرگ چمن، چند تائي درخت گردو و يكي دو تائي هم درخت گلابي جنگلي و آبگيري مصنوعي كه درست مثل يك استخر بزرگ هست، بين مجتمع مسكوني محل زندگي ام و خانه سالمندان قرار گرفته. ديروز چمن ها رو زده بودند و وقتي داشتم از كنار چمن هاي هرس شده مي گذشتم، بويي عجيب به مشامم رسيد. بوئي كه مرا به گيلان برد و نشان از بوي ” جوكول “ - اولين خوشه سبز برنج را در شمال به اين نام مي گويند. والله بالله نامش را به فارسي نميدانم ـ داشت. باور كنيد من درگير نوستالژي نيستم و اينطور نيست كه مثلاً يادهاي زندگي در شمال و ايران و از اين حرفها ملكه ذهنم باشد. اما هرازگاهي بوئي مرا تا في خالدون كودكي و نوجواني ام برده و من مسحور از لحظات زندگي در آن دوران مي شوم.
با خود تصميم گرفتم، وقتي از بازار روز خريد كرده و دارم به خانه ام برميگردم، حتماً مكثي در كنار آبگير مربوطه داشته باشم.
خريد در روزهاي سه شنبه و از بازار سبزي فروشها كه هفته اي يكبار به شهرك ما مي آيند، خالي از لطف نيست. تعداد زيادي از مشتريانش را خارجيان ساكن در شهر آخن آلمان تشكيل ميدهند و در كنار آن بسياري از ساكنان شهرك ما نيز اين روز را همچون روزي براي تفريح و گردش انتخاب كرده و بازار كل گپ و خنده و شوخي همه جا را فرا مي گيرد. اگر هوا هم ياري كرد و مثل اين روزها تا حد بيست و هشت درجه گرم باشد، ديگه چهره ها را با يك نمود مي توان ديد، باز و خندان.
صداهائي كه مداوماً مرا از خريد عادي باز ميدارد، لهجه هاي مختلفي است كه مي شنوم. از ايراني هائي كه سر قيمت برخي از ميوه ها و يا سبزي جات با هم صحبت مي كنند و در مورد ارزاني و گراني اش و مقايسه با قيمت هاي سوپر ماركت ها، تا افرادي كه به زبان افغاني، روسي و يا هندي صحبت مي كنند. جالب ترين بخش قضيه در اين است كه گاهاً با همشهري هايم - رشتي ها و گيلاني ها - برخورد مي كنم. در چنين حالاتي خيلي كمتر اتفاق مي افتد كه ساكت بمانم. حتماً صحبتي بميان مي كشم. ديروز يكي از همين روزها بود. داشتم سر قيمت بادمجان با فروشنده صحبت مي كردم و در عين حال ازش در مورد آوردن باقلي پهن ـ باقلي مازندراني ـ سوال مي كردم، كه متوجه شدم زن و شوهر جواني در حاليكه دارند لباس هاي نوزادشان را در مي آورند، با هم سر قيمت بادمجان صحبت مي كنند. زن كه چهره اش نمود كامل يك زن روستائي گيلاني بود، با همه نشانه هاي كك مكي چهره اش كه بيشتر او را به نژاد اسلاو و روس شبيه ميكرد، ميگفت كه اين بادمجانها بخاطر اينكه درشت هستند، بدرد ميرزاقاسمي نمي خورند. مرد اما اصرار داشت كه بهرحال بهتر از اينه كه اصلاً نخرند. من هم طبق معمول اختيار از دست داده و مثل فضول محله وارد صحنه شدم و گفتم: اولاً بايد سلام كنم و بعدش اينه كه من خودم با همين بادمجان هميشه ميرزا قاسمي درست مي كنم. باور كنيد، خوردن همين اونهم در اين فصل بهتر از انتظار براي بادمجانهاي قلمي است كه بعداز كبابي شدن حسابي ميانش مي پزد... حرف ما طبعاً از آنجا سريعاً گذشت و رسيد به صحبت هايي از محل زندگي و امثالهم. آنها از يكي از شهركهاي اطراف در آلمان به اين جا آمده بودند تا هم در عين سياحت، يه چيزهائي هم بخرند. در مجموع يكي دو سالي بود كه در آلمان بودند و هنوز جواب اقامت و اينها نداشتند و منتظر بررسي هاي تكميلي بودند.
با حالتي بسيار خوش و سرحال بعداز مصاحبتي خوب و آشنائي با آنها، چندبار ديگه هم بازار را بالا و پائين رفتم. خيلي از دوستان همشهري و يا دوستاني كه در طي دو دهه اخير باهاشان دوست شدم كه در آخن و يا اطراف زندگي مي كنند، معمولاً به شهرك ما مي آيند.
با كوله اي بر پشت و ساكي در دست ـ انگار از جنگ برگشته و قحطي زده هستم كه اينهمه خريد كرده ام! - بسوي آبگير وسط پارك مي روم. در گوشه اي از پارك كه مسير حركتم نيز هست، چندتائي جوان هلندي و از مليت هاي ديگه نشسته و با هم در عين صحبت به صداي بلند دارند گراس مي كشند. از سوي ديگه، صداي موزيك ريتم تندي كه از ضبط صوتشان در مياد، تمام فضاي اطراف را در احاطه خود گرفته. با يكي از بچه هاي هلندي كه سالهاست مي شناسم، سلام و عليكي مي كنم. او و چند تا از دوستانش كساني هستند كه كله شونو از ته مي زنند. البته خودشونو به يه اسم ديگه معرفي مي كنند : خابارها . و موزيك ويژه اي هم گوش ميدن. دختراني كه طرفدار اين جريان هستند، فقط بخش وسط موههاشان از جلوي سر تا كمي مانده به پشت گردنشان را نگه داشته و دوره اش را با تيغ مي زنند. تيپ ظاهري شان عموماً به هم شبيه ميشه.
آن آشناي هلندي، منو دعوت ميكنه كه يه پكي باهاشان بزنم. با خنده ازش تشكر مي كنم. يكي از نوجوانان در كنار اينها كه تازه گي قدي كشيده به نام ” بوا “ پاكستاني الاصل هست و يه زماني فوتبال بازي ميكرد، اونم باهاشان بود. هيچ خط فاصلي بين اين نوجوانان وجود نداشت. همه شان تنها ويژگي كه داشتند جوان بودنشان بود.
با اينهمه فضاي بالاي سرم پر بود از صوت تند موزيك شان و عطري تركيب يافته از بوي گل محمدي، گراس و بوي ضخم ماهي. ما به رشتي به اين بو ميگيم: بوي سيم ساك . در اين آبگير هستند ماهي هائي كه گاهاً وزن شان شايد بيش از 5 كيلو باشه و حسابي بزرگ هستند. حتي وقتي تكه هاي نان را براي مرغابي ها ميريزي، آنها با قلدري به ميان مرغابي ها رفته و نان را مي قاپند.
تركيب آكواريوم پارك ما با ميهماني جديد نيز روبروست. دو تا از غازهاي وحشي مصري كه در سالهاي قبلي نيز زمستان را در اينجا بسر برده بودند، همچون سال هاي قبلي اينبار نيز تخم گذاري كرده و حال شش تائي جوجه - والله جوجه كه چه عرض كنم، تقريباً به اندازه مرغ هاي بزرگ معلوم ميشن - در حول و حوش آنها مي چرخند. نكته جالب از رفتار اينها، اينه كه حالت خاصي قرار مي گيرند. غاز ماده با هوشياري تمام و در فاصله اي نزديك تر به محل قرار گرفتن آدمها در كنار آبگير مي ايستد و بقيه با فاصله اي دومتري از اون قرار ميگيرند. نر نيز از سوي ديگر جوجه ها را مورد حفاظت قرار ميدهند. هيچكدام از آنها بسوي آدمها حمله نمي برن. و يا احياناً صدائي از خود بيرون داده و بخواهند جوجه ها را به سوئي روانه كنند و مثلاً هشداري داده باشند. اما براحتي ميتوان چشمان تيز و كاملاً هوشيار اين نر و ماده را ديد كه حتي لحظه اي نيز از حواس جمع شان بيرون نمي آيند. تا زماني كه انساني در آن حوالي باشد، اين نگهباني ادامه خواهد داشت. مرغابي هاي آبگير كه تقريباً در اينجا خانه زاد هستند، تا فاصله نيم متري نيز به انسان نزديك مي شوند، اما اين غازها، بهيچ وجه.
حال كه اين تصوير را در اينجا منعكس كرده ام، بد نيست از گوشه اي ديگر نيز صحبت كنم. در آنجا پيرمردي نشسته كه دارد ماهي ميگيرد. ميدانم كه او فقط براي وقت گذراني به اين كار مبادرت مي ورزد. يكي دو سال پيشتر از او پرسيدم: تو چرا اين ماهي ها رو بعداز گرفتن دوباره ولشان مي كني؟ ميگويد: آخه من كه اونا رو براي خوردن نمي گيرم. ضمناً دلم نميخواد اونا رو بكشم. اين هوبي - سرگرمي - من هست و من خيلي به ماهي گيري علاقه دارم. آنروز خون در تمام چهره ام دويده بود. احساس خفگي ميكردم. با خودم صحنه اي را مجسم كرده بودم كه موجودي قوي تر از انسان، هرروز بچه اي يا حتي خودمان را از گلو گرفته و از زمين بلند كند و بعد براي حفاظت و دلسوزي !!!! از ما، ما را ول كند.
امروز نيز پيرمرد آن گوشه نشسته. نمي خواهم مزاحم اوقات تنهائي اش بشوم. هرچند ميدانم كه اون از خداش هست كه من برم پيشش و از زمين و زمان برام حرف بزند. ـ خودم فكر ميكنم، بد نيست با مسئولين اداره كار اينجا صحبت كنم كه اجازه بدن هرازگاهي برم پهلوي اين ها بشينم و اينها حرف بزنند و يه قيمتي هم تعيين كنيم مثلاً ساعتي فلان قدر و... البته شما هم حق خواهيد داشت براي خواندن اين اراجيف يه چيزي از من طلب كنيد!!!-
از كنار آبگير دور ميشوم، با حالتي شنگول از بخور گراس كه در هواي دور و برم پخش بود و سرمست از نگاه به غازها و جست و خيز موذيانه ماهي ها در اطراف پيرمرد و نيافتادن به دام وي، تا بروم يكبار ديگه با نفسي عميق بوي جوكول را در مخيله ام زنده كنم.
نوشته شده در ساعت ۲:۰۳ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|