کلَ‌گپ

۱۰/۰۳/۱۳۸۲

نوشته قبلي ام، چيز هچل هفي در آمد. انگار جمع و جور كردن يه موضوع مشخص كار ساده اي نباشد. مهم اين است كه ابتدا به ساكن مي بايد جايگاه خود را بمثابه گره اي از مجموعه زندگي حس كرد و آنگاه به آرامي نگاه را گسترش داد تا به طرح عمومي قالي زندگي رسيد. شايد به حد والائي از خودگذشتگي ضرورت باشد تا بتوان انگيزه هاي طرح قالي را نيز درك كرد. زندگي براي من همچون تصوري است از بافتن شالي كه رضا قاسمي در چهل پله خود يادي از آن ميكرد. شالي كه مدام از يك سو بافته ميشود و از سوي ديگر، گره هايش گشوده ميشوند. آنچه كه پيش رويمان هست، موجوديت گره هاي معيني است. فقط همين. و يا يك قالي كه طرحي بر خود دارد و اما تا زماني كه هرگره گاه از اين مجموعه به خود و تنها با خود درگير هست، هيچگاه قادر نخواهد بود كه مجموعه را درك كند. امروز، وقتي كه باراني تند در گرفت و رعد و برق زمينه ساز موسيقي و رنگ صحنه آن شده بود، بوي خاك و علف هاي نم دار، مرا با سرعت بي نظيري به مانسون در هند كشاند. دريكي از سالهاي اقامتم در هند و وقتي كه تمام شهر متاثر از آخرين فشار گرما و هواي شرجي دچار خفه گي بود، بناگاه ابرهائي از راه رسيدند و مهر و نشان شروع مانسون را همراه آوردند؛ آري، مانسون، ماه بارندگي در هند آغاز شده بود. ساعت حدود يك بعدازظهر بود و من در حال برگشت از محل كار براي صرف نهار بسوي خانه ام بودم كه باران گرفت. من با موتور وسپاي خود به آرامي حركت مي كردم. باران تندي گرفته بود و جاده بشدت ليز شده بود. انگار يه لايه آب روي زمين را پوشانده و از آسمان نيز نه با دوش كه با سطل آب رويم ريخته ميشد. تي شرت و شلوار كوتاهم كاملاً خيس شده بود. با اينهمه خوشحال بودم كه فصل گرما به سر رسيده است. وقتي از پله هاي باريك خانه ام بالا رفته تا به اتاقكم در بالكن برسم، اين نگراني به سراغم آمده بود كه نكنه پنجره هاي اتاقم باز بوده و حال تمام زندگي ام - كه از يه دست رختخواب و يه ميز و اينها تجاوز نمي كرد - همه اش خيس شده اند. مدتي بود كه با صاحب خانه ام بگو مگو داشتم. از آنجائيكه پول برق نيز جزء كرايه خانه در نظر گرفته شده بود، اون مدام غر ميزد كه تو شبها تا دير وقت بيدار مي ماني و برق روي بالكن نيز هميشه روشنه و بدين سان در تلاش بود كه اگه شده يه پول اضافه اي از من بگيره. من هم مقاومت مي كردم و اونو به زياده طلبي متهم. وقتي به خانه ام رسيدم، ديدم همه آنها به روي سقف خانه - كه اتاقم در گوشه از آن قرار داشت ـ آمده و همه در حال رقص و پايكوبي هستند. پسر صاحبخانه بسويم آمده و منو بغل كرد و بهم تبريك گفت كه مانسون آمده و ديگه هوا خنك ميشه. صاحب خانه ام نيز كه حسابي خيس شده بود بسويم آمده و منو بغل كرد و برايم آرزوي سلامتي كرد. من نيز وسط آنها رفته و خلاصه همراهشان يه رقص جانانه اي كرديم. در واقع مانسون نقطه پاياني نيز به مباحثات بي پايان من و صاحبخونه ام گذاشت. چرا كه بعداز آن، آنها بسياري شبها به روي سقف خانه آمده و با هم در كنار نرده هايش مي نشستيم و به رفت و آمد ماشين ها نگاه كرده و از اينجا و آنجا صحبت مي كرديم. - هرچند خدا ميدونه كه من چي ميگفتم و آنها چي مي فهميدند. چون نه من هندي بلد بودم و نه انگليسي طرفين در حدي بود كه بشه در مورد همه مسائلي كه ذهنم را انباشته بود، با آنها صحبت كنم. بهمين دليل صحبت هايمان هميشه در مورد قيمت مواد غذائي و احتمال مسافرت و اوضاع پناهندگان ايراني و افغاني و اينها دور ميزد. دوران عجيبي بود. هيچ وقت احساس نكردم كه در يه كشور ديگر هستم. مانسون اولين نكته اي است كه بسياري از بچه هاي ايراني را به فرهنگ هندي ها نزديك مي كنه. كنكاش مداوم با فصل گرما، همه رو كلافه ميكنه و وقتي مانسون مياد و مردم جشن مي گيرند، انگار همه دارن به تو براي مقاومتت در برابر گرما تبريك مي گن و در اين راستاست كه تو با آنها به احساس مشترك مي رسي.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?