کلَگپ | ||
۱۵/۰۳/۱۳۸۲
حدودهاي ظهر بود كه اومد. چون ميدونه من كجا هستم، هروقت كه به در خونه ام نزديك ميشه، از تو پنجره دستي تكان ميده و ديگه زنگ نميزنه. بيشتر وقت هائي كه در خونه ام بازه، مياد تو. اما امروز جلوي در موند. يه هفته پيش بود كه گفته بودم، اي كاش از كارگرائي كه داشتند خونه ام رو زير و رو ميكردند فيلم ميگرفتم. اون اومده بود پيش من كه يه قهوه اي با هم بنوشيم. هراز گاهي مياد. خودش ميدونه كه همراه حضورش چه فضائي رو شكل ميده. وقتي نگاهم به شيشه زرين و درخشان چشمش تلاقي ميكنه، حتي يه ثانيه هم طول نمي كشه كه چهره اش شكفته ميشه و خون به صورتش هجوم مياره. نسكافه رو ميذارم كنارش و پاكت شير مخصوص قهوه رو. ميدونم كه چهار برابر اندازه معمولي قهوه و شير، شكر مي ريزه. همينطور كه داره قهوه اش رو هم ميزنه، ميگه: ميتونم يه سيگار وردارم. و طبق معمول من هم همان جمله هائي رو ميگم كه هميشه گفته ام: چرا از من اجازه ميگيري؟ تو كه ميدوني تو اين خونه هرچي بخواي خودت ميتوني ورداري.
با اينهمه تربيت كاملاً كلاسه شده خانوادگي بهش اجازه نميده كه عليرغم سركشي كنوني اش و بريدن از تمامي رفتارهاي متعارف و انتخاب يك زندگي كاملاً رها و آزاد، اين جملات رو بيان نكنه. وقتي افسوس منو در مورد فيلم برداري شنيد، گفتش كه خودش اين كار رو خواهد كرد. خانه اش درست سه طبقه پايين تر از خانه من و درست در همان امتداد هست. هفته ديگه مي افتند به جان خونه اش و تمام ديوارهاي بيروني شو كه بعضي ها از عايق هاي غيربهداشتي استفاده شده، با لباس هاي مخصوص واكرده و به سرعت در يه كانتينر سربسته ميذارن و بعدش هم يه سري چارچوبهاي آماده رو ميارن و خلاصه تا غروب كارشونو تمام مي كنند.
قرار بوده كه از اين صحنه فيلم بگيره. بالاخص از بچه هائي كه از ساعت هفت صبح مي افتند به جون خونه و در عرض يه ساعت يه طرف خونه ات رو كاملاً آب و جارو مي كنند. بعد دسته ديگه ميان و با آرامش و خيلي منظم همان جا رو برات از نو درست مي كنند. سرعت كارشون و تقسيم كار و خلاصه همه آمد و شدهايشان، خيلي جالب هست و خودش جذبه اي داره براي فيلم شدن.
امروز دوربين رو آورد. ميدونه كه واكنشم به بعضي از حرفهاش چه جوريه. ميگه: من دارم براي يه سه چهار روز ميرم مسافرت. با تعجب و دلخوري ميگم: كجا؟ ميگه: ميرم طرف هاي جنوب آلمان و سعي مي كنم تا دوشنبه بيام. و من هم بدون اينكه دست خودم باشه، ميگم: اوه نه چقدر طولاني؟ مي خنده. بعد حرفم رو تصحيح كردم و آرزوي سفر خوشي براش كردم. با اينهمه قول داد كه بعداز برگشت حتماً يه سري بهم بزنه چون براي همان فيلم ها يه سري سوالاتي داشت مشكلاتي رو از سر گذروند.
با هم روبوسي مي كنيم و اون در حاليكه دستي تكان ميده دور ميشه. چندتائي از كارگرا ميان جلوي در خونه ها و نگاهش ميكنند. دختركي جوان با موههاي بافته كه تيپ مدل پانكي داره و بافته هاي ثابت هستند، با چشماني درخشان و زيبا و ملاحت دلنشين، همينطور كه داره ميره با همه سلام و عليك ميكنه و هراز چندگاهي برميگرده و دستي تكان ميده.
دوست پسرش پائين منتظرش هست. براي هم دستي تكان ميديم. بهش سفر به خير ميگم. با خنده تشكر ميكنه.
رسيده نزديك دوستش. با هم دستي تكان ميدن و بطرف ماشينش ميرن. فكر كنم سگ بزرگش رو گذاشته پيش همسايه.
از آنجائيكه هيچ احتمالي نيست كه در نگاه به تپه روبروي خانه ام و يا سوي ديگر بالكن او را در حاليكه داره سگش را براي قدم زدن ميبره ببينم، اصلاً رغبت نمي كنم كه به جلوي بالكن برم. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|