کلَ‌گپ

۲۲/۰۳/۱۳۸۲

يك نامه دررابطه با ستايش زندگي

همانطوري كه قول داده بودم، قرار بر اين شده بود كه در اين قسمت چيزهائي را وارد كنم كه مربوط ميشد به نامه من كه براي يكي از دوستان فرستاده بودم. حال اين نوشته را كه ديروز در اينجا نوشته و بصورت اعجوج و معجوج نشان داده ميشد، يكبار ديگر به اين صفحه ارسال مي كنم. شايد توفيري حاصل گردد. تا چه پيش آيد!!! ستايش زندگي ژانويه 1999 دوست بسيار عزيزم، با سلام. لطفاً قبل از اينكه از دست اين و آن خودكشي كني، لطف كرده و دست نگه دار؛ تا من يكي را پيدا كنم كه گيرنده نامه هايم باشد و ضمناً آنها را با همان اشتياقي بخواند كه تو ميخواندي. پس از آن هربلائي ميخواهي ميتواني سر خود بياري و يا حتي سر آنهائي كه مايلي از دستشان خلاص گردي. اصلاً چطوره كه اول اون يا اوناي ديگه را خودكشي!!!! كني، بعد اگه كماكان مصمم باقي ماندي، بلائي سرخود بياري؟ باري، از ساعت 5،30 صبح بيدارم و مثل ارواح در تاريكي پرسه ميزنم. ترديدي نيست كه در طبيعت هر روحي جسمي رو يدك ميكشه. فكر ميكنم ارواح از ماندن در تاريكي خسته شده و از طريقي در جسم امثال من و تو حلول مي كنند. – البته در مورد تو ترديد دارم كه فقط يه روح حضور داشته باشه. با توجه به اعمالي كه بعضاً به تو تحميل ميشن، فكر مي كنم كه ارواح مشكوك و مخفي ديگه اي نيز درونت حضور دارن و شايد لازم باشه از تله اي مثل تله موش استفاده كرده و آنها رو سر بزنگاه شكار كرد – باري، روحي كه در من جاخوش كرده، منو از كله سحر تا حدود ساعت هفت و نيم صبح به ميهماني عجيب و غريبي برد. اين مهماني همان كنگره سازمان بود و روح من در تمام اين دوساعت اخير داشت در مورد ساختار سازمان، گذشته و حال و آينده اعضاء و غيره سخنراني ميكرد. شايد در فرصتي ديگر ازش آن سخنراني رو بگيرم و يا يه نسخه ضبط شده اش در مغزم رو برداشته و از روش تايپ كنم و اگه خواستي براي تو هم بفرستم. خلاصه اين روح ما رو همينطور سرگردان در وسط اتاق نگه داشته و يا با قدم زدن، به گوش دادن فرمايشات عجيب و غريب خود واداشته بود. ديگه حسابي از دستش كلافه شده بودم. ازش خواستم اگه ميشه يه آنتراكتي بدهد. و اون هم بيكار ننشسته و يكي از فانتزي هاي لوندم رو برام احضار كرد. فانتزي مربوطه ابتدا با ناز و ادا و اينها شروع به استريپ كرد و با اينكارش انگار كه از هرگوشه و كنار بدنم هويج دربياد، شروع كردم به باد كردن و كج و معوج شدن. بعضي از امحاء و اعشاء ما كه انگار نه انگار ما مالكش هستيم، شتابزده از جاش بلند شده و نه سلامي و نه عليكي، همينطور زل زده به صحنه. راستش بي خوابي ديشب حوصله اي برام نذاشته بود. و از طرف ديگه خسته بودم. با اينهمه در يك لحظه استثنائي به چشمان فانتزي ام چشم دوختم. در نگاه به اون هرچه بيشتر دقت مي كردم، بيچاره سريعتر رنگ و رويش را مي باخت و آهسته آب مي رفت. ياد حرفهاش افتادم و رفتارش با اين و آن. اين فكر عجيب و غريب به سراغم آمد كه انگار اون براي مضحكه كردنم گاهي بسراغم مياد و اساساً علاقه اي بهم نداره. واسه همين شروع كردم به طرح سوالاتي براش. اونم كه اصلاً واسه يه كار ديگري به ذهنم وارد شده بود، حوصله اش سررفته و جوابهام رو درست نميداد و گاهي هم تند ميشد و فرياد مي كشيد. خلاصه كارمان به دعوا كشيد و اون واسه اينكه كون منو بيشتر بسوزونه، جلوي چشم من و در ساختار ذهن من با يه نفر ديگه روهم ريخت و همينطور مشغول عشق بازي بودند كه من در چشم بهم زدني اونو محوش كردم. انگار نه انگار من خالقش هستم؟! احساس خوبي بهم دست داده بود كه حتي به فانتزي هايم اجازه نميدم كه بخوان با من رابطه اي از روي ريا و دروغ داشته باشن. خلاصه همينطور در حال دادن دسته گل به روحم بودم كه باز به ياد حرف هاي ديشب تو صحبت هايت در مورد خودكشي افتادم. باز هم اخلاقم عوض شد. بخودم گفتم: بهتره كه از اين فرصت هچل هف استفاده كرده و نامه اي برايت بنويسم. هرچند ميدانم كه اثرات دعوايم با فانتزي و خستگي جسمي و متعاقباً روحي ام بخاطر كم خوابي حتماً تاثيراتي روي اين نامه خواهد گذاشت. -همينطور كه دارم اين ها رو مي نويسم، ازپنجره به بيرون نگاه مي كنم. برفي سبك در حال باريدن هست. خداوندي خدا را در نظر بگير كه ان و گه طبيعت حسابي قاطي شده. چند روز پيشتر از اين در اسپانيا برف باريد. جائي كه گرماش در زمستان شهره خاص و عام هست. در حاليكه اينجا حدود هيجده درجه بود. من كه ديگه منتظر نمودهاي معين طبيعي در فواصل رسمي فصول نمي مانم. كه مثلاً تو تابستان آفتاب داشته باشيم و در زمستان برف بياد. هرچه پيش آمد خوش آمد. كلاغي با قارقارش حواسم رو پرت كرد. نميدونم دنبال چي ميگرده. از كله سحر بالاي درختي روبروي خانه ام و درست روي بالاترين شاخه اش نشسته و اگر چه يه طرف ديگه رو داره نگاه ميكنه، اما ميدونم كه تمام حواسش به طرف ساختمان ماست. و زاغ سياه ما رو چوب ميزنه. خدا نكنه كه اگه يه تيكه نون رو در بالكن بذاري، انگار پر سيمرغ آتش زدي، در چشم بهم زدني مياد و نون رو ورميداره متن كامل

This page is powered by Blogger. Isn't yours?