کلَ‌گپ

۰۵/۰۴/۱۳۸۲

مدتي است كه روال بيدار شدن در صبح زود مجدداً به سراغم اومده. شايد اين خصيصه ناشي از وجود اثراتي از كاراكتر پرندگان در ناخودآگاهم هست. يا شايد يه گوشه كناري از ژني كه حضرتش در كار خارق العاده با مامان جانمان داشته، موادي موجود بوده كه بابا جان مان بعداز خوردن ” خوتكا“ و يا سوپ ” چي چي ني “ و چه ميدانم يه چيزي تو اين مايه ها، در آن كار گذاشته. بهرحال هرچه هست اثرش امروزه داره ميداني براي ابراز وجود پيدا مي كنه. همچين كه يه خورده هوا روشن ميشه، من بيدار ميشم. حالا هم پرده هاي كركره اي ام كشيده است هم يه پرده ضخيم عهد بوقي هم روش گذاشته ام ـ پرده اي كه از همسايه هاي پيرم به من به ارث رسيده. آخه اونا بعداز 59 سال زندگي مشترك و در پي مريضي شديد زن خانواده، ترجيح داده بودند كه بقيه عمر را در خانه سالمندان بگذرانند. كه متاسفانه زندگي مشتركشان در آنجا از چند ماه هم تجاوز نكرد و زن، كه با غرور خاصي از ناشناخته بودن بيماري اش صحبت ميكرد و اينكه حتي محققين آمريكائي نيز از شناسائي آن باز مانده اند؟! بالاخره در اوج بي اطلاعي از بيماري خود، درگذشت. تا يادم نرفته يه نكته ديگه اي هم در مورد مرد خانواده بگم: ماشين اين بابا رو هم يه چند هفته اي پيش از دزدي ماشين من دزديده بودند. خودش البته خيلي خوشحال بود. چون ميگفتش كه بايد بره بخاطر 75 سالگي اش دوباره امتحان رانندگي بده كه حوصله اش رو نداشته. شركت بيمه البته بعداز پيداشدن جنازه ماشينش، يه هزار ايروئي بهش خسارت داده. ماشينش همه صدايرو نمي ارزيد خدائيش ـ خوب، چي داشتم مي نوشتم؟ انگار داشتم در مورد بيداري صبح زود صحبت مي كردم. باري، در چنين مواقعي يه سري ميزنم به بالكني كه مشرف هست به جلوي خونه ام. همان جائي كه ماشين ها پارك هستند. هميشه اين وسوسه گريبانم رو ميگرفته كه نگاه كنم اگه احياناً كسي داره ماشيني رو ميدزده، اونو ديده باشم. خيلي دلم ميخواد قيافه كسي رو ببينم كه داره ماشيني رو مي دزده. – البته نميدونم چرا آن روزي كه ماشين خودم دزديده شد، اصلاً اين اشتياق به سراغم نيامد. شايد دستي وراي همه اين قضايا دركار بوده تا من بي حوصله وايستم جلوي اين مانيتور و اون بابا هم به حال و فرصت ماشين ما رو بلند كنه، البته نه يه ضرب، بلكه در حركتي غلطان و گريزان... باري، بيداري صبح امروز را نيز مثل روزهاي قبل دنبال كردم. با وقت كشي. انگار اين وقت يه چيز اضافه اي هست كه آدم تا ميتونه ميبايد اونو نابود كنه. فكرش رو بكنيد: اگه هركدام از اين ثانيه همانقدر جون داشتند و يا ما قادر به درك و حس جاندار بودنشان مي بوديم، آيا هيچگاه با اين بي رحمي و بي تفاوتي آنها را مي كشتيم؟ قضيه اصلاً هم مربوط نيست به اينكه بگويم وقت طلاست. چنين فكري خيلي احمقانه است. اين دو از اساس قابل مقايسه نيستند چه رسد به اينكه يكي را با ديگري بخواهيم تميز دهيم. آني كه وقت را طلا ميداند، در واقع طلا را ارزشمند تر از وقت ميداند و همين بهترين دليل براي حماقتش خواهد بود. چون اون حاضر ميشود كه طلا بگيرد و وقت بدهد. البته اگه ازش بپرسند: آيا حاضري بقيه عمرت را بدي و مثلاً فلان قدر طلا بهت بديم، لبخندي زده و اين معامله را مسخره معني خواهد كرد. اما مگه بقيه چكار ميكنند؟ همه در تلاشند تا هرچه ميتوانند ثانيه و دقيقه و گاه تمام عمر بدهند و نه طلا، بلكه لقمه ناني براي نمردن بگيرند. همه اين قواعد البته نمودار جامعه اي است كه بشر قرن بيست و يكم و محصول انديشه فشرده شده و شعور شكل يافته در طي دهها هزار سال و يا حتي به سخني ديگر شايد به صدها هزار سال ... مي باشد. لم دادن روي مبل، همراه با سيبي كه از سر بيكاري دارم گاز مي زنم ـ بعضي وقتها بخاطر بي توجهي من، اين سيبها قبل از اينكه به دندانهايم برسند، پوسيده ميشوند. من آنها را مي خرم و بعدش يادم ميره كه مثلاً توي يخچال سيب دارم. بعدش هم جنازه اش را از يخچال در آورده و دور ميريزم. حالا هم دارم يكي رو از مرگ در پوسيدگي نجات ميدم تا لااقل ذراتش بتونه مدتي ديگه در بدن من نيز به حياتش ادامه بده. شايد ريشي كه چندروز ديگه در ميارم، اثراتي از اين سيب رو با خودش داشته باشه، كي ميدونه مواد غذائي در بدن ما به كجاها ميرن؟ بهرحال داشتم همراه با لم و لمباندن سيب به معده ام، به برنامه اي عاميانه از كانالي اوكرائيني نگاه ميكردم. بعداز آشنائي با آخرين دوست دخترم كه اوكرائيني است ـ همسر يكي از دوستانم كه اونم اوكرائيني است و دوره انتظار براي گرفتن خروج قطعي از خاك هلند و يا ادامه زندگي با استرس در هلند را ميگذرانند، وقتي بهش گفتم كه آخرين دوست دخترم، گفتش: يعني اين ديگه آخري است و بعدش دوست جديد نمي گيري؟ يا اينكه اين رشته بصورت زنجيره اي دنبال خواهد شد؟ گفتم: آخري واسه اين گفته ام كه آخرين نفري بوده كه باهاش دوستي داشته ام كه همزمان گاهي روي يه تخت و در كنار هم نيز مي خوابيم. وگرنه، در طي شبانه روز براي هركسي پيش مي آيد كه دوستان جديدي پيدا مي كنند. حالا چه زن باشند و چه مرد. لبخند مرموزش بگونه اي بود كه انگار ميگفت: خر خودتي، ميدانم كه حتي يك ثانيه هم غافل نخواهي بود، اگر كه زني به تو با نگاهش و يا با حرفش اوكي بده كه بري طرفش. آنوقت آن يكي ميشه آخرين... اين قضيه البته سردرازي داره و من كماكان دارم از مسير اصلي صحبتم كه از ابتدا به دليلي ديگه بوده، دور ميشم. بهرحال داشتم به يه برنامه لوس انتخاب زوج بين دختران و پسران جوان نگاه مي كردم كه انگار برنامه اي تكراري از برنامه هاي روز قبلي شان بوده. حالا ما كه آشنائي مان به زبان روسي به اندازه كافي آب كشيده هست، وقتي ميخواهي اوكرائيني رو بفهمي، انگار بخواي با يكي از كردهاي مناطق كردستان عراق صحبت كني كه مثلاً در سالهاي قضيه ملا مصطفي بارزاني يه چند سالي در ايران بوده و حالا سالهاست از ايران دوره و بعدش حتماً هم تلاش داره حرفهاش رو به فارسي به تو بگه. و تو بايد در تركيبي از عربي و كردي و فارسي، بفهمي كه طرف چي گفته. قضيه ما هم شده بود عينهو همين مسئله. من خودمو ول كردم و يه گوشه اي از مغزم و ضمير ناخودآگاهم رو مامور كردم به فهميدن آنچيزهائي كه در برنامه ميگذشت. بدون اينكه بخواهم شش دانگ حواس رو بذارم واسه آن حرف هاي لوس و اداهاي مسخره... واسه همين هم بوده كه پرواز خيالم منو به يه فيلم سينمائي خانوادگي دعوت كرد كه از لابلاي خاطراتم در زمان زندگي در تاشكند در كله ام بايگاني كرده بود. اگه بخوام عين فيلم رو بگم، طبعاً كسي چيزي متوجه نميشه. اما بخاطر احترام به همان تك و توك آدمي هم كه به اين سايت شايد مراجعه كرده، من ترجيح ميدم كه يه چيزهائي از آن دوران رو طرح كنم. بعداز قضاياي پخش و پلا شدن جمهوري هاي سابق شوروي و جابجا شدن آنها از حقوق استانداري به جمهوري هاي مستقل، تعدادي ايراني با پادرمياني برخي از افراد تلاش كردند تا براي دانشگاههاي ازبكستان و از جمله مستقر در تاشكند از ميان خيل علاقه مند به تحصيلات عاليه در ايران، مشتريهايي رو جذب كنند. بصورت آزمايشي يه چند نفري به تاشكند آمدند. از جمله يه پسر جوان و سه دختر در سنين مختلفي بين بيست و يكساله تا بيست و هفت ساله. فرد بيست و هفت ساله، خودش را فردي مذهبي ميدانست و هرچه بود روسري اش روبراه بود. دوتا دختر ديگه اما افرادي بودند كه بدون اصرار خاصي از مذهبي بودن، بي حجاب بودند. من با آنها از طريق همان پسر جوان آشنا شدم كه باهاشون در يك خانه اي مشتركاً زندگي ميكرد كه از طرف دانشگاه و رابط شان در اختيار آنها قرار داده شده بود. كاشف به عمل آمد كه علارغم اينكه اين افراد حاضرند هزينه دانشگاه و خوابگاهشان را بپردازند، با اينهمه براي تطبيق قضايا لازم هست كه برخي ادارات در رابطه با مهاجرين نيز مداركي در اختيار آنها قرار دهند. اين جوان حتي شنيده بود كه ميتواند بخش اصلي هزينه را نيز در پي دريافت مداركي دال بر پناهندگي در ازبكستان، صرفه جوئي كند. بهرحال هرطور بوده، گذرش افتاد به سوي من و مناسباتي كه بهرحال برميگشت به قضاياي صليب سرخ شوروي و دريافت مدارك اقامت و از اين قبيل. اين شرحي عام بوده از مناسبات من با اين دانشجويان. اما از آنجائي كه من و دوست دخترم كه بعدها نامش به همسرم تبديل شد ـ چه تحول بزرگي!!! ـ در اين دوران با هم زندگي مي كرديم، فكر كردم كه شايد بشه با كمك وي، به پروسه يادگيري زبان اين بچه ها نيز كمكي كرده باشم. و در عين حال فكر نكنند كه بين ما افراد مقيم آنجا و اين افرادي كه از ايران آمده اند، ديوار بزرگي وجود داره. دوستي من و همسرم با آنها ويژگي چندگانه اي بخود گرفت. از سوئي آن پسر جوان خودش را به من و بطور كلي دوستان ديگري كه در آنجا مقيم بودند، نزديك تر احساس ميكرد. از سوي ديگر همسرم در برخورد با دختران مربوطه خيلي راحت توانست براي خود جايگاه خاصي بدست بياورد. و اما حوادثي كه امروز ذهنم را به خود مشغول كرده بود: همسرم ـ حالا ديگه همسر سابقم بگم بهتره! ـ آرايشگر بود. روزي آن پسر پيش من اومده و بهم گفت: اجازه ميدي ” يانا “ موههايم رو اصلاح كنه؟ گفتم: چيه مگه ميخواي باهاش بخوابي كه از من اجازه ميگيري؟ اون شغلش سلمانيه. اگه خودش حالشو داشته باشه، خوب برو از خودش بپرس. من اينجا چه كاره ام؟ شايد فكر مي كني كه من بايد بهش بگم كه سرتو رو مجاز هست اصلاح كنه يا نه؟ بابا جان اينجا آرايشگر دختر و پسر كه نداريم. اتفاقاً بيشتر آرايشگران براي مردان، دخترا هستند. خلاصه طفلي با خجالت تمام نشسته بود روي صندلي و ” يانا “ هم كه در اينگونه مواقع حسابي بل ميگرفت، هي سربسرش ميذاشت. فكرش رو بكنيد: دختركي هفده ساله با اين جوان بيست و پنج ساله عين يه بچه برخورد ميكرد. بالاخص با سوالاتش در مورد چگونه گي گذران روزمره اش تو اون خونه اي كه با سه تا دختر ديگه هست... يكبارهم ” يانا “ بهم گفت: هيچ ميدوني چقدر زور زدم تا با اين دخترا در مورد چگون گي آرايش و قضاياي رعايت امور بهداشتي در رابطه با پوستشان صحبت كنم؟ بابا اينها با اين سن و سالشون انگار هيچي از اين قضايا نميدونن. نميدوني وقتي باهاشون در مورد رابطه جنسي و ارگاسم و اينها صحبت مي كردم، چشماشون گرد شده بود. هر سه تاشون رنگ پريده داشتند بهم نگاه ميكردند. ... بعدش ازم پرسيد: من فكر نكنم دخترا تو ايران ديگه اينقدر نسبت به اين قضايا ناآشنا باشن. من كه مدتها بود از محيط ايران و اينها دور بودم، فقط اشاره كردم كه خيلي از اين افراد ترجيح ميدن اينگونه مسائل رو بعنوان مسائلي كاملاً شخصي و براي خودشون نگه دارن. مثلاً اگه رابطه اي داشته اند و اينها. واسه همين، آنها ترجيح ميدن نقش يه دختر باكره رو بازي كنند تا اينكه مثلاً در حضور ديگران از تجربه هاي جنسي خود صحبت بميان بيارن. بالاخص كه بطور رسمي هيچكدامشان نامزد و يا شوهر نداشتند. اما قضيه فقط به همين جا ختم نمي شد، آنها در موارد بسيار نشون ميدادن كه انگار هيچي از امورات نمي دونن. و ” يانا “ هم كه انگار سوژه مناسبي گير آورده، مدام پيش اونا بود. خودش ميگفت كه خيلي علاقه مند شده تا با آن كه از همه بزرگتره و مذهبي هست رابطه اش رو محكم تر كنه. ميگفت: اگر چه وي به زيبائي آن دوتا نيست، اما خيلي مهربان هست. و ” يانا “ هم تمام تلاشش اين بود كه اونو ترغيب كنه كه مثلاً ابروهاشو مرتب كنه و صورتشو بند بندازه و نميدونم لبهاشو ماتيك بزنه. حتي يه بار ديدم كه رفته يكي از اين شالهاي روسي رو خريده و برده واسه اش و ميگه: حالا كه خودتو مجبور ميدوني شال بذاري، لطف كن اينو هم امتحان كن. براستي آن دختر با آن شال، زيبائي ساده و متناسبي داشت. داستان پيك نيك رفتن هايمان بماند براي بعدتر. آنهم وقتي كه ” يان “ حتي در خيابان هم يه شلوارك چسبان مثل اين دوچرخه سواران اروپائي ميشد، واي بحال آن بيچاره ها كه اونو تو لباس دو تيكه ميديدن كه مياد براي آب تني. براستي هيچ كس حق داره جامعه اي رو براي چگونه گي برخورد با تن و بدن خود زير اما و اگر بذاره؟... - به شما حق ميدم كه بگين: حالا تو هم با اين نتيجه گيري اجتماعي ات. خاطره ات رو بگو و برو پي كارت بابا... اهه!!!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?