کلَ‌گپ

۰۴/۰۴/۱۳۸۲

وقتي به ده پانزده سال پيشتر از اينها فكر مي كنم، به خودم ميگم: اون روزها انگيزه تو از نوشتن در دفترهايي كه نامشان دفتر يادداشت هاي روزانه بوده، چه بود؟ آيا هيچ گاه در ذهنت اين جمله شكل مي گرفت كه مثلاً فرد مشخصي به سراغ نوشته ات بياد و اونو بخونه؟ واقعيت اين است كه حتي يك لحظه را سراغ ندارم كه به اين نكته فكر كرده باشم. دليلش هم واضح هست. وقتي فردي ديگر را مجسم مي كنم، خودبخود در شكل و پوزيسيون خاصي قرار گرفته و با طرف مقابل به بحث مي نشينم. در چنين حالتي، ديگه خودم نيستم. بلكه تصوير معيني از خودم را نقش بازي مي كنم. در همين راستا بوده كه براي غلبه بر اين ضعف و يا هرچيزي كه بشه نامشو گذاشت، در كنار گزارش نويسي هاي حزبي و سازماني، نامه هاي من متولد شدند. عليرغم اينكه من در دفترم برخي يادداشت ها مي نوشتم ـ كه در آن سعي ميكردم انديشه هاي بهم ريخته ام رو در شكلي ادبي سرهم بيارم و بدونم بالاخره چه مرگمه – نامه هائي رو براي يك دوتا از دوستانم مي نوشتم. در اين نامه ها سعي مي كردم مشغله هاي مختلف ذهني و روزمره ام را منعكس كنم. اين نامه ها هيچ وقت در پاسخ به انگيزه متعارف مكاتبات نبودند. يعني اينكه خبري بگيرند و خبري بدهند و از اين قبيل. آنها انعكاس دهنده دلمشغولي هاي همان زمان نگارشم بودند. بعدها و وقتي كه دوباره و با جديت بيشتري نامه نگاري هايم را دنبال كردم، احساس مي كردم كه نه نامه نگاري و نه نوشتن در دفاتر شخصي، هنوز قادر نيستند مرا تسكين دهند. درد، درست مثل حالتي از خارش هست كه تو بالاخره نميداني مركزش كجاست. درون مغزت اينور و آنور مي پري، با اين همه نميتواني بالاخره آنرا به زبان متعارف و قابل نگارش در بياري. به تصاوير مراجعه ميكني. سعي ميكني تا آنچه كه در ذهنت غيرقابل دستيابي است، با تصاوير براي خودت حلاجي اش كني. با اين همه باز هم آخر راه خسته و مونده باقي مي ماني. نوشتن داستان واره، نوشتارهاي پراكنده، تصوير گري از يك يا چند حادثه، تبديل اشتياق شخصي خود در شكل و شمايل يك تابلو... همه اينها اگر چه لحظه اي آنتراكت برايت بوجود مي آورند، اما فردا روزي ديگر و روالي جديد به خود ميگيرد و تو كماكان در دامش اسير مي ماني. امروزه در برابرت صفحه اي قرار گرفته كه نوشته هايت را در آن جاي ميدهي، اما مثل سابق به فلان قسمت كمد وسايل و نوشته هايت سپرده نميشود. تو آنرا در هوا به پرواز در آورده و اينبار ديگرانند كه پرنده را به ميهماني دلهايشان دعوت مي كنند. اينكه همه دل ميدهند و نوشته را بدون قضاوت و حتي در تجسمي از نگارنده و نوشته، ميخوانند شايد زياده خواهي باشد. چرا كه بهرحال اين وسيله در راستاي مفهومي كالا گونه پا به عرصه وجود گذاشته. بهمين دليل تاثير ناخودآگاهي روي همه كارهائي ميذاره كه با توجه به استفاده از اين وسيله موجوديت مي يابند. در همين راستاست كه نوشته خواه ناخواه كالائي مي شود كه ميبايد نه تنها معيارهاي متعارف بازار را رعايت كند، بلكه قابليت رقابت و جذب مشتري نيز داشته باشد. با اينهمه نوشته را به هوا پرت مي كني. و هيچ دليلي نمي بيني كه انتظار داشته باشي اگر برحسب تصادف هم كه شده كسي اين نوشته را ببيند، بتواند تو را و لحظه نگارشت را درك كند و تو بشود و آن نوشته را خود بنويسد. چه، خود ديگر همان لحظه نيستي و آن كسي كه آن نوشته را نوشته بود، ديگر وجودي خارجي ندارد و تو هربار و هرروز متولد شده اي. پس، براستي ديگر چه ضرورتي به نگارش هست؟ وقتي توئي كه آنرا مي نويسي، در لحظه اي دورتر، ديگر همان نيستي؟ و اين ” همان “ چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟ اگر كه احياناً برخي تكيه كلام هايت و برخي اشكال نگارشي ات و حتي ذهنيتي كه در تو شكل ميگيرد و يا حباب هائي از انديشه كه در تو حيات لحظه اي مي يابند، تنها شباهت هائي عام بهم داشته باشند؟ آيا راه ديگري براي تعيين تكليف با فراز و فرود ذهن و درك جنب و جوش دائمي و بي پايان انديشه وجود دارد؟ راهي كه ربطي به نگارش، گويش، و اساساً نمود بيروني نداشته باشد؟ آيا مراقبه همان راه حل نيست؟ و آيا مراقبه ميتواند ترجمه كلامي همه آن حس هائي باشد كه سيگنال هايش را در مغز شناسائي مي كني؟ يا اينكه ساكت شدن مغز از ترجمه كلامي فعل و انفعالات دروني است؟ گيرندگان نامه هايت شايد يكي از وجوه ترا و در پاسخ به فلان و بهمان سوال مي بينند. اما نميتوان انتظار داشت كه ديگري ترا زندگي كند. كمااينكه خود نيز عموماً در زندگي كردن در ديگران ناموفق بوده اي. ديوار ضخيم ” من “ در هر فرد اجازه نميدهد يگانگي و جريان همزمان زندگي در انسانها برقرار گردند. و صداي شرشر حيات بيكسان در گوش ها طنين افكن شود. همه اينها هم هيچ ربطي به نگارش ندارند. نگارش، مامان بازي ساده لوحانه دوران كودكي است كه تمامي موجوديت زندگي خانواده را در سفره اي خلاصه مي كند كه در گوشه اي از حياط خانه و يا سركوچه پهنش ميكردي و با چندعروسك و چوب و چكال همه اداهاي روال روزمره زندگي را در آن هويت مي بخشيدي. ابعاد زندگي همچون اقيانوسي است كه نمي توان آنرا در طشت كلام و يا ادبيات وارد كرد. اگر دست از اين كار بشوئيم، شايد بتوان لحظه اي هم كه شده در گوشه اي از اقيانوس آب تني كنيم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?