کلَ‌گپ

۰۹/۰۴/۱۳۸۲

آخرين ماههاي اقامتم در هند با دختري آشنا شدم كه فرانسوي بود. اون و يه چندتائي ديگه از همكلاسي هاش تو خونه اي زندگي مي كردند كه همه ما اونا رو بعنوان ” سرونت كوارتير “ - آپارتمانهايي براي خدمتكارها ـ مي شناختيم. اتاقهائي كه در جنب خانه و در حياط پشت و در ادامه طبقات خانه مورد نظر ساخته ميشد تا خدمتكاران هرطبقه تو اون زندگي كنند. اما صاحب خانه هاي آن محلات ـ محله كارمندان وزارت دفاع و محله دوستان جديد ـ ترجيح ميدادند كه آن اتاق ها رو به دانشجويان خارجي و يا پناه جويان وابسته به سازمان ملل كرايه بدن و از اين طريق پولي بيش از حقوق يه كارمند معمولي بدست مي آوردند. باري، ماري تو يكي از اين اتاقها و طبقه دوم زندگي مي كرد و زابينا و سابين در اتاقي بالاتر. هرسه اينها براي آموختن زبان هندي به دهلي آمده بودند تا از اين طريق و با استفاده از امكان تحصيل يه زبان خارجي غيراروپائي در طي يكسال، گشت و گذاري هم در هند داشته باشن. معمولاً زندگي اينها هم خيلي ساده و خلاصه ميشد از خورد و خوراكي در حد بخور و نمير. با اينهمه پيش مي آمد زمان هائي كه آخر هفته يه غذائي راه مي انداختند و چندتائي ديگه از همكلاسي ها و يا دوستان ديگري رو دعوت كرده و خلاصه بزمي براه مي انداختند. ماري، ميشه گفت دختري جهان گرد بود. پيش از آن زمان دوسالي در شوروي و هم در مسكو و هم در لنين گراد زندگي ميكرد. به شوخي ميگفت: حالا اين هيكل چاقالويم رو نگاه نكن. رفته بودم بالرين بشم. اما تو اونجا همه كاري كردم غيراز بالريني!! راست ميگفت. از اون هفت خط ها بود. نه در جنبه كلاه بردارانه اش. در واقع بايد بگم همه فن حريف بود. خيلي كم پيش مي آمد كه من در ماركت وسط محله مون گير كنم. اما هربار هم كه آنجا ميرفتم، يكي دوتائي از دوستان بودند كه باهاشون مي نشستيم و احتمالاً يه غذائي هندي مثل : ” چانا باتورا“ يا ” ماسالا دوسا“ ئي ميخورديم. اين غذاها البته خيلي ارزان بودند و حتي نسبت به جائي كه آنرا مي خريدي، باز ميشد تفاوت قيمت جدي اي رو ديد. در يكي از همين ديدارها بود كه با ماري آشنا شدم. تو هر حرفي كه پيش مي آمد، نيشش تا بناگوش باز ميشد. خوش سروزبون و در باره همه چيز صحبت ميكرد. يكي از دوستامون اينجا و اينجا اينطور گفته بود كه انگار باهاش خوابيده. و خلاصه همه اش دور و برش مي پلكيد. ناگفته نذارم كه دوست شدن با دختراي غربي يكي از راههايي بود كه بچه هاي ايراني براي خروج از هند روش حساب باز مي كردند. ازدواج و در پي آن گرفتن ويزاي كشوري اروپائي، آرزوئي بود كه به درجات مختلف ذهن خيلي ها رو به خودش مشغول ميكرد. ماري هم كه آنچنان آشنائي به اين روحيه نداشت، با دست و دلبازي تمام با همه دوست ميشد. خودش بعدها ميگفت: نميدوني اين بچه هاي شرقي خيلي باحالند. دنيائي از محبت و احساسات. برعكس آنچه كه در مورد مردان شرقي ميگند، اينها عموماً آماده اند كه زن ها رو به پادشاهي برسونند. ميگم: البته شايد در مورد زن ها و دختران غربي اينطور باشن. اما همين ارتباط گيري تو با مردان مختلف، براحتي براي دختران شرقي ممنوع ميشه. آنها در يك محاسبه ناخودآگاه طوري رفتار مي كنند كه انگار همه اين امور براي شما عادي و براي بقيه غيرعادي است. وضعيت من طوري بود كه مكانيسم دوست يابي براي دريافت ويزا در من كارگر نبود. من چنين مشكلي نداشتم. و همين بهترين فضائي رو ساخته بود كه ماري ميگفت: يه چيزائي هست كه الان نميتونم بگم. اما فكر ميكنم كه تو با اين بچه ها فرق داري. جريان چيه؟ من گفتم: چيز زيادي ندارم كه بگم. فقط يه جمله اي به روسي بهت ميگم و فكر مي كنم برات كافي باشه. نگاهي بهم كرد و گفت: يعني تو شوروي هم بودي؟... خوب همين زمينه اي شد كه خودشو با من راحت تر و نزديك تر احساس ميكرد. منو براي ميهماني آخرهفته خودشون دعوت كرد. وقتي فرداش يه بطر ويسكي و چندتائي آبجو خريدم و با خودم بردم، نگاهي با خنده بطرفم انداخت و گفت: يعني اينها رو خريدي كه منو مست كني و بعله؟؟؟ گفتم: نه بابا، فكر كردم من دارم دست خالي ميام. بد نيست يه چيزي با خودم بيارم. آن شب با بچه هاي زيادي تو جمع آنها آشنا شدم. اكثراً هم از كشورهاي غربي آمده بودند. با كمك ماري و زابينا غذائي درست كرديم و خلاصه بزن و بكوبي و اينها كه يهو ماري رو به من كرده و به روسي گفت: بريم پائين. من آبجو ها رو گذاشته ام كه خودمون بنوشيم. من اوكي دادم و در حاليكه بقيه با چشماني گشاد شده نگاهمان ميكردند، زابينا گفت: به به چشم ما روشن. حالا ماري يكي رو ميبره خونه اش! و رو بمن گفت: مواظب خودت باش. هركي رفته خونه ماري تا حالا سالم برنگشته... آن شب ساعتها با هم صحبت كرديم و وقتي بهش ميگم: خيلي ها خيال مي كنند كه اولاً دست يابي به تو سخته و بعدش دلشون ميخواد با تو بخوابند... خنديد و گفت: اي بابا، ما رو بگو كه سگ دو ميزنيم يكي گير بياريم! حالا چرا راحت حرف دلشونو نمي زنن؟ گفتم: اين ديگه از رازهاي شرقي است. تو بايد تو نگاهشون و توي حركاتشون بخوني. مثلاً اگه از بين يه جمع فقط يكي هست كه هميشه تو رو به غذائي دعوت ميكنه، بدون كه بقيه حساب خودشونو دارن و مجاز نيستند كه بطرف تو نزديك بشن... صداي غش غش خنده ماري چهارتا ساختمان آنطرف تر رو هم به لرزه در آورده بود. ميگه: اينو گفتي ياد يه مردي افتادم كه همان هفته اول ورودم به دهلي باهاش آشنا شده بودم. اين طرف يه هندي بود كه هراز گاهي ميامد توريست كمپ. ـ توريست كمپ يه جائي بود كه اتاقك هائي براي خواب در اختيار توريست ها و به قيمت خيلي ارزان قرار ميداد مثلاً شبي دو دلار و اينها و دوش و توالتش عمومي بود. براي خيلي از اين جوونهاي غربي، جائي ايده آل و ارزان بود. ـ خيلي راحت باهاش دوست شدم. اون با موتورش منو اينطرف و آنطرف دهلي ميبرد و هرجا هم ميرفتيم حساب غذا و اينها رو هم ميداد. من هم از خدا خواسته و با خودم فكر ميكردم عجب آدم دست و دل بازي. يكي از اين شب ها بود كه با يه جوون نيوزلندي آشنا شدم. پسر با حالي بود و اصلاً از همان لحظه اي كه ديده بودم، بخودم گفتم : من بايد امشب با اين بابا بخوابم. وقتي حرف هامون گل انداخته و يه چند پيكي هم ويسكي زديم، ميخواستيم برم تو اتاق آن پسره كه يهو سروكله اين مرد هندي پيداش شد. رو به من كرده و گفت: تو ميخواي با اون بخوابي؟ گفتم: اين چه سواليه. من هركاري دلم بخواد مي كنم. به تو چه؟ مرد هندي در جواب گفت: يعني ما اينجا مسخره دست تو بوديم، هرحا ميرفتيم خرج تو رو من ميدادم و حالا تو ميري با يكي ديگه؟ گفتم: يعني تو پول غذامو ميدادي كه با تو بخوابم؟ بابا جون قيمت من خيلي بيشتر از اين هاست. لااقل مي گفتي تا نرخ خودمو بهت بگم... وقتي جامونو انداختيم و من پائين و اون هم رو تختش خوابيده بود، گفت: اگه دلت ميخواد ميتوني بياي كنارم بخوابي... البته اگه شيطوني نكني!!! البته درباره شيطوني خودش هيچ چيزي نگفت! روزي كه رسوندمش فرودگاه، ميگفت: دنيا خيلي كوچيكه. شايد يه روزي همديگه رو ديديم. من گفتم: البته اگه آنوقت آنقدر گنده نشده باشي كه منو يه ضرب بتوني قورت بدي... ديدارهاي بعدي ام با دوستان ديگه از جمله آلماني ها و يك بالرين سوئدي كه بيش از چهار سال در ايالات جنوبي هند مشغول تحصيل رقص هاي هندي بوده رو سرفرصتي ديگه مي نويسم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?