کلَگپ | ||
۱۷/۰۷/۱۳۸۲رابطه؟!
رابطه مثل جريان برقه. ربطي هم به كليد و لامپ و دوري و نزديكي نداره. وقتي نيست، هزاربار هم اگه روي كليد فشار بدي، باز هم فضا روشن نميشه كه نميشه. چه لامپش گنده باشه، يا كوچيك. يا مثل چراغ خواب باشه و رويائي و يا مثل نورافكن باشه و مستقيم بزنه تو چشمون.
حالا هرچه بهش ميگم: بابا جان اينقده زور نزن. هي كليد رو اينور و آنور مي كني، هي لامپ رو عوض مي كني. نه اون لامپ، نه اين كليد هيچكدامشون در مسير جريان برق قرار ندارن.
فكر ميكرد وقتي خودش كليد رو زده، جريان برق قطع شده. ديگه نميدونست كه مدتها بود چشمش به تاريكي عادت كرده بود و همونو روشنائي مي فهميد. يه مدتي هم كه افتاده بود به جون لامپ و تزئينات دور و برش. هي اينو عوض ميكرد، اينجوري ميذاشت، آنجوري ميذاشت. روش آباژور ميكشيد؛ يا حتي اونو لخت و لخت گذاشته بودش وسط اتاق. اما انگار نه انگار. از اين كليد و از آن لامپ هيچ خيري نمي رسيد.
حالا هرروز ورميداره و يه نامه بلندبالا مينويسه واسه طرف. در هركدامش هم يه عالمه كلمه از قعر تاريخ گرفته تا نك قله مدرنيسم ور ميداره و پرت مي كنه واسه طرف. من حتي شك دارم كه اين نامه ها به دست طرف ميرسه! تازه اگه برسه و اون هم بازش نكنه، باز همان آش هست و همان كاسه.
بهش ميگم: اونوقت كه هم جريان برق بودش و هم لامپ بود و هم كليد، تو حالش رو نداشتي و اصلاً تو باغ نبودي كه ميبايد كليد رو زد. اما حالا هي زور بزن. ميگه ميشه؟ بابا طرف ميگه من نرم، تو ميگي، بدوش!
اسم چند نفر رو ميشه اينطرف و يا آنطرف معركه گذاشت؟
گرفتاري اينه كه درست از اولين لحظه تماس، نقشه كاملي از رابطه تو كله ما شكل گرفته و بعدش انگار نه انگار. ديگه ميبايد حتماً همان خطي رو طي كنيم كه در چارچوب آن نقشه قرار داره. اصلاً هم ربطي به اين طرف و آن طرف نداره. تمامي پيوندهامون تركيبي شده از تماسي اوليه، شكل دهي تصويري از طرف مقابل و آنگاه وارد كردن آخرين تغييرات در تصوير مربوطه. و بعد، افراد واقعي ميبايست با تصاوير مربوطه بخوانند. وگرنه، رابطه تمام شده هست. اما از آنجائي كه تصوير رو توي خودمان شكل داده ايم، باهامون هست و تمام دردي كه در جانمان شكل ميگيره واسه اينه كه چرا موجود واقعي روبروي ما خودشو با تصويري كه ازش ساخته ام هماهنگ نمي كنه. آنوقت، خر بيار و باقلي باركن.
آخ اگه ميشد جريان برق رو ديد. آخ اگه ميشد نيروي حركت دهنده موج دريا رو ديد. آخ اگه ميشد عشق رو ديد، محبت رو ديد و حتي نه، چه خوب ميشد مزه شونو مي چشيديم.
راستي كسي ميدونه حجم عشق چقدر هست؟ آيا مساوي است با جمع عددي دو نفر و يا دو شكل از موجوديت؟ يا محصول تركيبي از آندوست؟ يا محتواي آن تركيبي است از آن دو و بسياري عوامل و شرائط پيراموني اش؟ و يا، اصلاً عشق در حجم مجزا از هم معني نداره؟ و ما در درياي عشق غوطه وريم و جانمان توان حس و دركش رو نداره؟
چقدر مزه ميده همينطور يك بند سوال طرح مي كنم. كيه كه جوابشو بده!
نوشته شده در ساعت ۱:۴۲ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|