کلَگپ | ||
۱۶/۰۷/۱۳۸۲يادداشت هائي درباره زندان رشت بيست و دو سال پيش
قسمت دوم
يادهائي از زندان رشت بيست و دو سال پيشتر از اينها
همان يكي دو روز اول زندگي در اتاق بزرگي در زندان باشگاه افسران كافي بود كه همه بچه ها رو بشناسم. بيش از هفتاد و شش نفر در سالني به عرض هشت متر و طول دوازده متر زندگي ميكرديم. در واقع سه تا تخت سه نفرد در عرض سالن و چهار تا در قسمت طول اتاق قرار داده بودند كه در جمع روي آن حدود نزديك به چهل نفر مي خوابيدند. روي بعضي از آنها بالاخص طبقه پايين اكثراً دو نفر مي خوابيدند. و اونائي كه بد خواب بودند آنها رو ميذاشتيم بالا بخوابند. البته وقتي ما به اين جمع اضافه شديم، آنها اين قوانين رو راه انداخته بودند.
داستان توبه مصلحتي و بايكوت سياسي و اينها ديگه در اينجا تعطيل شده بود. پچ پچ هاي هراز گاهي جاي جلسات منظم توي زندان شهرباني رشت رو گرفته بود. راديوئي كه در زندان شهرباني داشتيم از ما گرفتند و در اينجا از تلوزيون هم خبري نبود. هرچه بود، ميبايست به امور سرگرم كننده اي روي مي آورديم كه مختص همين جاها بود.
خيلي از بچه ها ديگه حتي حوصله مباحثه هم نداشتند. بي خبري و نداشتن ملاقات و هواخوري آنهم فقط يكبار در يكي دو روز، وضعيتي از كرختي و بي حالي براي بچه ها درست كرده بود.
تركيب زندانيان هم گسترده تر شده بود. بهرحال اينجا و آنجا برخي هواداران شريعتي هم بودند. بعضاً موضوعاتي مطرح مي كردند كه بيشتر به گروه هاي تروريستي شبيه ميشدند تا يك جريان صرفاً مذهبي كه داراي ديدگاههاي مخالف با جريان حاكم داره.
در صحبتي كه با يكي از مسئولين زندان پيش آمد خواستيم كه تعداد ساعات و روزهاي هواخوري و محل آنرا اگه ممكنه تغيير بدن. همانجا و بطور صريح مخالفت كرد و گفت: خيال مي كنيد ما براي زندان درست كردن و محلي براي تفريح شما اينجا هستيم؟ ازش خواستم اگه ممكنه يه توپ پلاستيكي و نخ مخصوص براي تور واليبال بما بده. گفتش كه نخ بطور اكيد قدغن هست كه در اختيارتان بذاريم و توپ پلاستيكي رو بچه ها خودشان مخالفت كردند. دليلش هم اين بود كه بخاطر سبك بودن نميشه باهاش در همان سالن!!! فوتبال و يا واليبال بازي كرد. با اينهمه مسئول مربوطه خبر داد كه داره امكاناتي جور ميكنه كه اگه بشه بما ملاقاتي بدن. البته جايش رو دارن در يه محل ديگه بصورت توري دو طرفه درست مي كنند كه ما و ملاقاتي هامون با دو رشته توري از هم فاصله داريم. از يكطرف فضاي باز بود و امكاني براي هواخوري. اما فكرش رو بكنيد: در آن واحد تعداد زيادي از ملاقاتي ها ميان و تو در اين ميان ميخواي با مادرت و يا خواهر و كسي صحبت كني، همه صداها با هم مي پيچند. توي قصر و قزل حصار ميشد با استفاده از تلفن و پشت شيشه صحبت كرد. اما هرچه بود فاقد آن حسي از يدار بود كه ديدار حضوري شكل ميداد.
بد نيست در همين جا از مادرم صحبتي بميان بيارم. وي كه مثلاً و بقول خودش ميخواست برايم خبري سياسي بياره در يكي از ملاقاتي هاش بهم خبر داد كه تو محله ما تظاهرات بوده و همه شعار ميدادند: بهشتي بهشتي، خلخالي رو تو كشتي؟؟؟!! من گفتم: بابا جان خلخالي كه زنده هست. شايد منظورت طالقاني هست؟ صداي خنده مادرم تا چند متر آنطرف تر هم به گوش همه رسيد. ميگه واي چي بكنم، بي سوادم ديگه. ميگم: تو كه اينو ميگي شنيدي؟ اين كه ربطي به سواد و اينها نداره. خلاصه از اين شاهكارها البته مادرم زياد داشته. مثلاً اون وقت ها كه من در تهران زنداني بودم، با هزار خواهش و تمنا بالاخره رفته بود پيش بهشتي و يا يكي ديگه كه الان اسمش يادم نيست. آنوقت ها دادستان انقلاب كل كشور بود. بعدها توسط مجاهدين ترور شد. وقتي مادرم وارد دفتر اين يارو شد، بر اساس نقل قول يكي از فاميل هايمان كه باهاش بود، شروع كرد به گريه كردن. ـ گريه و خنده مادرم تنها نشانه هاي ساده اي از احساساتش هستند. و براحتي جايشان را با هم عوض ميكنند! ـ طرف پرسيده بود كه چه كمكي از دستش بر مياد؟ مادرم گفت: حاج آقا والله پسرم بي گناه هست. رفته بود سر قبر پدرت....؟! دادستان انقلاب پرسيد: سر قبر پدر من؟ مگه پسرت پدر منو ميشناسه؟ بعد يهو مادرم زد زير خنده و گفت: واي حاج آقا اشتباه كردم ببخشيد رفته بود سر قبر پدرش!؟ ناگفته نذارم كه منو تو تازه آباد رشت گرفته بودند... ماجراي آن هم بماند بعدها كه خواستم در دوران بازنشستگي خاطراتم را خورد خورد نشخوار كنم، شايد به ياد برخي از اين حوادث هم افتادم...
از ملاقاتي ها، ميوه ها و شيريني ها و بطور كلي هرآنچه كه آنها مي آوردند را به ما ميدادند. با يكي دوتا از بچه ها كه ميشه گفت انگار نوشادر مصرف كرده اند، مشورتي كرديم تا يه فكري بحال گذران روز و شب هايمان بكنيم. تا ان موقع ما از بستن بند كفش هايمان به هم نخي درست كرده و بين دو تخت مي بستيم و از آن بعنوان تور واليبال استفاده مي كرديم. توپ ما هم تكه هائي از پتو بودند كه مجموعهي ساخته بوديم و اونو حسابي دوختيم. اگر چه كمي عجيب و غريب به نظر ميرسيد، اما يك چيزش محشر بود و اينكه هيچگاه پنچر نمي شد.
بالاخره با پيشنهاد يكي از بچه ها كه واقعاً ميشه گفت از زير زمين هم كه شده ايده هاي خنده دار بيرون ميكشيد، راه حلي براي تور واليبال پيدا كرديم. قرار شد با باز كردن دقيق نخ جوراب و تافتن اون بوسيله آويزان كردن و وصل كردن به سيب و يا خلاصه هر چيز سنگيني كه بشه اونو تاب داد، آنها رو بصورت چند لا تاب داده و ازش نخ بسازيم. روز اول درست مثل كساني كه كمك هاي مالي براي اين و يا آن مصيبت و كار خيريه و اينها جمع ميكنند، افتاديم به دوره زني. خلاصه هركي دو جفت جوراب داشت، قطعاً يك جفتش رو ميداد. جالب اينجا بود كه در ملاقات بعدي، بيشتر خانواده ها براي بچه هايشان جوراب آوردند. چون همه بهشان با يادداشت هاي باز و از طريق نگهبانان اطلاع داده بودند كه برايشان جوراب بيارن.
سيب و بالاخص آنهائي كه چوب مياني شان هنوز برجا بود، از ليست ميوه هاي مصرفي روزانه حذف شد. همه اينها زير نظر كميته اي قرار گرفت كه كارش تهيه تور بود. روز اول كارم اين بود كه به هركدام ياد بدم چطور ميتونن نخ رو تاب بدن. و چكار كنند كه از ارتفاع بلند تري استفاده كرده و بعداز شانزده لا شدن نخ جوراب، شكل و شمايل مناسبي براي تور واليبال ازش درست بشه.
فرداي آن روز بافتن تور واليبال رو شروع كردم. اين تخصصي بود كه من در دوره بين دبستان و دبيرستان ياد گرفته بودم. براي تهيه لباسي تازه واسه بعداز تعطيلات عيد، يكي از كارهايم بافتن تور توپ بود كه براي دوست خوبم محمد فولادي ميبافتم. شنيده ام چند سال پيش فوت كرده. اون فروشگاه ورزشي داشت و من هم كه فوتباليست تيم خردسالانش بودم، همزمان با بافتن تور، يه پول توجيبي هم واسه خودم مهيا ميكردم. بهرحال تور بافتن رو در همان دوران ياد گرفته بودم و بالاخره با اولين جوراب ها كه خوب هم شسته شده و نخ هايشان با دقت باز شده و سپس چند لا ـ شونصد لا ـ شده بودند، اولين خانه هاي تور بافته شد.
لازم به يادآوري است كه تمام اين كارها طوري سازماندهي شده بود كه توجه نگهبانان بهش جلب نشه. يكي از موضوعات خنده دار سر صبحي اين بود كه هميشه صداي ناله يكي در ميومد كه كسي جورابم رو نديده؟ من فلان جا و يا بهمان جا گذاشته ام و از اين حرفها. بعدها وقتي لنگ هاي مختلف جوراب ها رو ديدند كه روي لوله آبگرم راهرو براي خشك شدن گذاشته شده، پي بردند كه جوراب هايشان در چه جرياني بكار برده شده. همان دوستي كه صحبتش رو كردم، اولين بار بدون اينكه به كسي بگه يك لنگه از جوراب هاي يكي رو بلند كرد. يه روز بعدش طرف لنگه دومش رو به من داده و گفت: يه لنگه اش كه بدردم نمي خوره. خلاصه از اين طريق تعداد بيشتري جوراب در اختيار ما گذاشته شد.
روزي كه بالاخره كار تو تمام شد، بعدازظهر اونو به بالاي دو تا از تخت هاي سه نفره بسته و سالن رو به دو قسمت كرديم. تيم هاي سه نفره اي تشكيل شده و مسابقاتي برگزار شد. هر دور از مسابقات چند روزي طول ميكشيد و تيم هاي اول و دوم و سوم، بترتيب سه نوبت، دو نوبت و يك نوبت از شستن ظرفها معاف مي شدند. ـ ما ظرفها رو بصورت چندنفره مي شستيم. اصلاً كار تقسيم غذا و شست و شو و نظافت و جارو زدن و همه اين كارها طبق يك جدول پيش ميرفت.
وقتي كه براي آخرين بار منو براي سپاه بردند، هيچ كس نميدونست كه از همانجا منو آزاد خواهند كرد. بعد از آن هم ديگه نفهميدم كه تا چه مدتي آن تور در آنجا باقي ماند. اما تا آنجائي كه يادمه، يكي دوتائي بودند كه پاي ثابت و تغيير ناپذير واليبال بودند و فكر كنم همانها هم آن تور رو كماكان حفظ كرده باشن.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|