کلَگپ | ||
۳۰/۰۶/۱۳۸۲يادمان سال 67 - مراسيم در شهر آخن
انگار شانس من بود كه بعد از شركت در مراسمي به مناسبت سالگرد كشتار زندانيان سياسي در سال 67، كه در شهر آخن و با حضور نسيم خاكسار و يكي از شاهدان عيني اين حادثه و اجراي نمايشي برگزار شده بود، برنامه اي را در تلوزيون ببينم كه به مناسبت بزرگداشت ياد كشته شدگان حادثه انفجار در دفتر سازمان ملل در عراق و در مقر آن در نيويورك برگزار شد.
در مراسم سازمان ملل برخي از اعضاء فاميل قربانيان حادثه با روشن كردن شمعي و كوفي عنان با سخنراني در رابطه با اين انفجار ياد قربانيان را گرامي داشتند. آنگاه كوفي عنان در كنار گروهي از نوازندگان برزيلي قرار گرفت كه يكي از آنان نوازنده و آهنگساز معروفي در برزيل هست؛ و در حالي كه كوفي عنان طبلك مي نواخت، ساير نوازندگان آهنگ هاي شادي مي نواختند و حتي برخي از شركت كنندگان در اين تجمع سازمان ملل با رقص خود با آنها همراهي ميكردند.
فكر كنم در كتاب سينوهه بود كه به نقل از ديده هايش خوانده بودم وي با مردمي آشنا شده بود كه هيچ يادي از مردگان خود نمي كردند و اين كارشان بخاطر اعتقادشان به زندگي بود و مرگ را و تمامي نشانه هايش را از خود دور ميكردند.
اينكه ما هرساله جمع ميشويم ـ شنيده ام كه انگار اسماعيل خوئي سوالي را در مراسم استكهلم مطرح كرده در مورد اينگونه عزاداري ها و مراسم گذاشتن ها و همين كار باعث اعتراضاتي و خروج وي از مراسم شده ـ ( البته گفته ام كه هرساله جمع مي شويم، اما من براي اولين بار بوده كه در اين مراسم شركت كرده ام. دليل حضورم در اين مراسم، ديدن نسيم خاكسار بوده و بس.) با پديده خاصي روبرو هستيم. ازهمان اولين نگاه ميتوان سوالاتي را براي خود مطرح كرد. ميگويم براي خود، تا ابتدا بفهمم كه بالاخره چه ميخواهم. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد بتوان زندگي را بگونه اي ديگر ديد. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد چگونه گي رسيدن انسانها به ان لحظه را بگونه اي ديگر فهميد. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد بفهميم كه آزادي چيست. و اگر بفهميم آزادي چيست، شايد آنرا با كيفيتي ديگرگونه زندگي كنيم.
در جهان پر تناقض كنوني كه بر مناسبات متقابل انسانها معيارهاي گوناگون چه فرهنگي، سياسي و اقتصادي عملكرد دارد، براي غلبه بر بخشي و يا حتي در محدوده ي معيني از اين بحرانها، انسانها درگير با يكديگر مي گردند. ماحصل چنين درگيري هايي شايد زمينه ساز حذف فيزيكي طرفين مي شود. چه اين حذف بصورت به بند كشيدنها باشد، تبعيد كردن، سرگرم كردن انسانها با معضل معاش روزانه ويا آخرالامر با كشتن آنها. و تا زماني كه انسان چه از بطن وجود خود و چه درمناسبات خود با سايرين با تمام وجود و احساس مسئوليت و عشق در صدد برنيايد كه بر علل اصلي و بنيادين وجود بحرانها غلبه كند، خواه ناخواه تاريخ بصورت غلبه عده اي بر عده ديگر نگاشته شده و حذف شدگان كماكان با يادهاي معيني در اذهان تكرار مي شوند.
براستي ستايش زندگي آيا ربطي به انعكاس تنفر و مرگ و شيون و زاري و چهره بهم پيچيده دارد؟ سهراب سپهري در اشاره اي گفته بود: پدرم وقتي مرد/ آسمان آبي بود/ مادرم بي خبر از خواب پريد/ خواهرم زيبا شد....
آيا غير از اين است كه مرگ صرفاً جابجائي در اشكال حضور زندگي است؟ آيا غير از اين است كه تنها يك نمود در كليت هستي موجود است و آنهم بهم پيوستگي حيات است كه در شريانهاي اشكال گوناگوني جريان مي يابد؟
وقتي حضور اشكال جاودانه شدند، بود و نبود آنان بوده كه نماد حيات گرديد. در واقع حيات انسان، تنها زماني مفهوم پيدا كرد كه ابتدا انسان مهم شد. و بعد از آن بوده كه براي حيات موجوديتي قائل شده و وقتي انسان مرد، حيات پايان يافت. اينگونه است كه تاريخ انساني پايه گذاري ميشود و زنجيره حيات به چگونه گي حركت مرگ و زندگي انسان تعيبر ميگردد.
مراسم ها بدون اينكه هيچ دقتي در آن وجود داشته باشد، مراسمي براي رنج بردن و ضجه كردن است. ضجه براي اينكه ما اين و يا آن فرد را از دست داده ايم. وقتي زندگي آنهم بدين گونه مهم مي شود، آنگاه قابليت تميز دادن ما محدود ميگردد. ما نمي بينيم خسران عظيمي را كه با هر عمل و اقدام نابخردانه در مناسبات انسانها شكل ميگيرند.
مراسم شده بود عين مجلس عزاداري كه بجاي قران خواني، شعرخواني گذاشته اند و بجاي ملايي كه بيايد گريزي بزند به صحراي كربلا و تشبيه كند حيات روزمره مان را با آن لحظات؛ سخنراني را مي آورند تا توضيح دهد چه با شكوه است كه نامت را از گنداب ننگ نجات داده و سرسازش با هيچ كس را ـ بالاخص آني را دشمن ناميده اي ـ نداشته و با قدرت تمام به آنچه كه خود بمثابه راه زندگي ميداني پاي فشرده اي.
با چنين احكامي، جهان بين خائنان و قهرمانان، يا به سخني ديگر زبونان و قهرمانان تقسيم ميشود. دشمن هركاري ميكند، دشمن است و بد و خلاصه ما در زنجيره پايان ناپذيري از همان قصه اي درگير مي گرديم كه انگار كارمان صرفاً شده تكرار و بازتكرار آن. بدون اينكه لحظه اي هم درنگ كنيم كه بالاخره چه وقت قراره كه نقطه پاياني به همه اين قضايا بگذاريم.
و اما در مراسم چه گذشت. همانطور كه گفتم ـ بقول دوست همراهم كه ميگفت: تكرار ياد خشونت نه تنها راه مبارزه با آن نيست، كه خود زمينه ساز بقا و زنده ماندن آن ميشود، حتي در اذهان بيننده گان آن. ـ اين مراسم با سخنراني ها و شعرخواني ها همراه بود. يكي از سخنرانها كه خود بعنوان شاهد جريانات بوده، بعداز تحليلي طولاني بر سير تاريخي تحولات سياسي در ايران، اشاره هائي داشت بر آنچه كه براي خودش اتفاق افتاده بود. اينكه با سوالاتي روبرو بوده و اينكه به همه سوالات نه گفته و اينكه بعد او را براي خواندن نماز فرستادند و اينكه وي كماكان زنده ماند. و اما سايرين كه آنها نيز تا آنجائي كه بطور غيرمستقيم شنيده بود، نه گفته و اعدام شده بودند. بگذريم از اينكه به هرحال در مجموعه اي كه قهرمان مهم است و قهرمان هم شكل وشمايل خاصي بايد داشته باشد، انتظار چنين حرفهائي ميرفت.
شاعراني شعرهائي خواندند كه تمامي نمودهاي زنده حيات را متاثر از اين كشتار كرده و خورشيدشان سرد شد و تابستانشان يخ بست و خلاصه همه زمينه ها را بگونه اي نمايش ميدادند كه ما باور كنيم، هستي از گردش عادي خود خارج شده و طبيعت نيز بر اين ظلم گريست.
نسيم اشاره اي ويژه داشت از اين امر كه انسان موجودي عادي است. چه در زندان باشد و چه بيرون. آنچه مهم بوده، مبارزه اي است كه بين نام و ننگ پيش ميرود. عرصه معمول را جنگ حضوري مي شناسند و در اين راه زندان و شكنجه و شلاق و حذف فيزيكي را بميدان ميكشند و اما، نام كه همراه با نيكي و همسو با آن شكل ميگيرد، ننگ را در عرصه اي ديگر شكست مي دهد و اين مبارزه درست از همان لحظه اي شروع ميشود كه ننگ، ننگ شده و با حذف انسانها براي آنها نام ميسازد.
بهرحال ميتوان به حالات گوناگوني به توضيح و تفسير قضايائي از اين دست نشست. من اما نميتوانم اين نوع تقسيم كردنهاي رمانتيك را بپذيرم. من جهان را حتي عرصه مقابله خوب و بد و خرد و بي خردي زور با آزادي و يا مظلوم با ظالم و از اين قبيل نمي دانم. همه حالاتي كه در مناسبات في مابين انسانها پيش ميرود، نمادي روشن از عدم انطباق شعور شكل گرفته در ذهنمان است با شعوري كه بر كليت هستي حاكم است. بي خردي است كه حكومت ميكند. نه در شكل ساختارهاي حكومتي كه در تمامي اجزاء حياتمان. تا زمانيكه يكپارچه گي و يگانه گي بشريت حس نشود و عميقاً و با تمام جانمان درك نشود، تا زمانيكه متوجه نشويم نابخردي بر اين كليت حاكم است و نمودش بطور مستقيم در ذهن خودمان وجود دارد، نمي توان نقطه پاياني براين قضايا متصور بود. اين حالات بروز نابخردي نيست كه درد آور است. درست نابخردي است كه ميبايد حس مسئوليتمان را بخود بخواند.
نمايشي از خشونت ها و بربريت هاي درون زندانها در تلاش بوده تا اين مصيبت زدگي ما را تكميل كند. دختركي را با چشماني گريان و حالتي ترس خورده به بيرون سالن آوردند. ـ بدليل بي طاقتي من و دوستم، راستش اصلاً وارد سالن نشديم. چون درست از بغل گوشمان در بيرون سالن بود كه يكي با داد و فرياد وارد سالن شده و باصطلاح نمايش را اينگونه شروع نمود. فريادهاي اين بازيگر در كنار گوشمان، باندازه كافي تكان دهنده بود كه ديگه احتياجي به ديدن تعزيه روي صحنه نبود تا بتوانيم حوادث عاشوراي 67 را مجسم كنيم. - پدر دخترك سعي ميكرد چه به آلماني و چه به فارسي به دخترش حالي كند كه بابا جان اينها همه نمايش هست و لازم نيست كه باور كند. ـ البته تمام تلاش هنرپيشه هاي اين تاتر اين بود كه به بقيه بباورانند اين صحنه را ـ خداي من، چه تناقض عجيبي است؟ آخه كي مسئوليت تاثيرات مخرب بر ذهن آن كودك را متقبل مي شود؟
مراسم با داستان خواني نسيم كه در راستاي تصاويري از بخاك سپرده شده گان اعدامي بوده، به پايان رسيد. داستاني كه خود، مصيبت وارده را سعي ميكرد زنده نگه دارد با تمامي سمبل هائي كه نمود نيكي در بين جبهه خودي و دد منشي در جبهه دشمنان بوده.
حسرت بزرگي است از آنچه كه برما ميگذرد. ما واقعاً ملت شهيد پروري هستيم.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|