کلَ‌گپ

۱۴/۰۶/۱۳۸۲

يادي از اعدام هاي سال 67

سال 67 سال دشواري بود. من آن سال در هند بودم و بنا به مجموعه اي از شرائط، تنها امكان من براي دستيابي به اخبار مستقيم اعدام شدگان يا راديو زحمتكشان ـ راديو مشترك فدائيان اكثريت و حزب توده ايران ـ بود، يا هراز گاهي كه نشريه كار به دستم ميرسيد. وقتي ليست بلند اعدام شدگان رو ديدم و وقتي اسم يكي دوتا از دوستانم رو شنيدم، رعشه اي تمام بدنم رو گرفت. يكي از اين دوستان، شخصي بود كه بدليل اشتباه در ارسال خبر از داخل، به اشتباه در ليست وارد شده بود و با توجه به اينكه بعدها خبر سلامتش رو گرفتيم، من فكر مي كنم بهتره كه ديگه از ” پيرمرد “ اسمي نبرم. اما شخص دوم، عبدالله ليچاهي بود. عبدالله رو از سالهاي پيش از انقلاب مي شناختم. آشنائي من با وي بالاخص در دوران تظاهرات ماههاي پيش از انقلاب جدي تر شده بود. او گاهي به جمع ما نزديك شده و برخي شعارهاي مناسب رو پيشنهاد ميكرد و بدون اينكه خودشو مستقيماً درگير كنه، سعي ميكرد با ما همكاري داشته باشه. روزهاي انقلاب ديگه چهره اي كاملاً آشنا و شناخته شده بود. كلاهي ميذاشت شمالي از اين كلاه بره ها و عينكي ذره بيني كه كمي نيز تيره بوده با سبيلي كه بطور مشخص نشان از چپي بودن او داشت. تيپي كه كاملاً او را از همه انواع دسته بنديها مبرا ميكرد. چهره اش جدي بنظر ميرسيد اما، مهرباني بي نظير دروني اش، در تنها چند جمله اي كه ردو بدل ميكرد، كاملاً مشخص ميشد. او را بعداز حوادث دانشگاهها كه در گيلان نيز جاي ويژه اي داشته، به دادستاني انقلاب احضار مي كنند. وي در آن هنگام استاد يار دانشگاه گيلان در رشته اقتصاد بود. علت احضارش اين بود كه وي در ساعات اضافي در كلاس هاي دانشگاه گيلان درس اقتصاد براي همگان و برايگان برگزار كرده بود. ازش خواستند كه نه تنها اين كلاس رو تعطيل كنه، بلكه تعهد بده كه ديگه تبليغ ماركسيستي نخواهد كرد و هيچ گونه همكاري با سازمانهاي چپ نخواهد داشت. وي به طرح اين قضيه اعتراض كرده و كلاس هاي خودش را در چارچوب آموزش اقتصاد معرفي كرده و اشاره داشت كه چنين كاري في نفسه نميتواند نشانه فعاليتي ماركسيستي باشد. او را در بازداشت نگه داشتند. قرباني، حاكم شرع آن موقع رشت، با چهره اي ملايم بهش گفت: امضاء كردن يه تيكه كاغذ چيزي نيست. بهتر نيست تو براي همين كار در بازداشت نماني؟ و او با اعتراض به اين رفتار توهين آميز، ميگفت: من براي چنين قضايائي سالها در زندان شاه بوده ام و در انقلاب نيز صميمانه شركت داشته ام. حال شما از من چيزي ميخواهيد كه با ساختار اعتقادي ام همخواني ندارد. من هيچ كاري برعليه شما و يا جمهوري اسلامي انجام نداده ام. حال نميدانم چرا ميبايد براي امري كه شغل خودم هست، تعهد بدهم. او را نگه داشتند و اين دوره تا چند ماه ديگه نيز طول كشيد. بارديگر از او خواستند كه فقط با امضاء تعهدي ميتونه آزاد بشه و او از همين كار نه تنها امتناع كرد بلكه با چهره اي پرخاش گرانه به تمام سيستم قضائي جمهوري اسلامي اعتراض كرده كه خودش را در بند يه تيكه كاغذ قرار داده و به حقوق انساني افراد تجاوز ميكنند. او كماكان در زندان ماند. تا اينكه سير حوادث من و اونو در يه زندان و در كنار يكديگر قرار داد. آخرين ماههاي پنجاه و نه و سال شصت رو با هم بوديم. چه بودني! ساعاتي كه با هم پينگ پنگ بازي ميكرديم و در شهرباني رشت ساعتها در حياط كوچك آن قدم مي زديم. از همه چيز صحبت مي كرديم و مباحثات جانانه اي با هم داشتيم. حوادثي همچون هفت تير و بمب گذاري در ستاد حزب جمهوري اسلامي و بقيه قضايا، زندانيان را به دسته بندي هاي جدي كشاند. من در آن روزها در بيمارستان پورسيناي رشت بستري بودم. به پيشنهاد عده اي از رفقا، تقاضا كردم كه مرا به زندان برگردانند. قضيه انتقام گيريها جدي بود و ما هم سوژه مستقيمي در برابرشان بوديم. وقتي به زندان برگشتم، ديدم كه دوستانم به گروههاي مختلف تقسيم شده اند. عبدالله با موضعي چپ از فدائيان و در چارچوب پذيرش نظرات اقليت، تمامي دسيسه هاي جمهوري اسلامي رو محكوم ميكرد و ما گروهي از افراد در حاليكه تمامي اعدام ها و انتقام جوئي ها را محكوم ميكرديم، كماكان سر همان موضعي قرار داشتيم كه پيش از آن بوديم. چيزي كه در بطن خود آرزوهاي ساده اي بودند و بدون اينكه نشانه اي از واقعيات جامعه و پتانسيل هاي موجود داشته باشند، نيروهاي بسياري رو به دنبال خود مي كشاند. گروه بسيار كوچكي بوديم و بايكوت شده بوديم. بخشي از اين بايكوت، حرف نزدن عبدالله با من بود. با اين هم، ما كماكان حريف پينگ پونگ هم بوديم. بچه هاي مجاهد به يه سري كارهاي ويژه در زندان احتياج داشتند كه بناچار ميبايد به من مراجعه كرده و از امكانات من استفاده كنند. من سعي خودم را كرده و بخش بزرگي از مدارك آنها را از زندان خارج كردم. همين امر باعث شده بود كه مرا شخصاً مي پذيرفتند ـ بدون اينكه با من حرف بزنند ـ اما بخاطر تعلقات گروهي، من نيز كماكان در بايكوت تماس قرار داشتم. مادر عبدالله تعجب مي كرد كه چرا عبدالله در زمان ملاقات در كنار من نيست و با من حرف نمي زند. يكي از همان روزهاي تند و بسيار غيرعادي عبدالله را مجدداً براي دادگاه بردند. اينبار نه عبدالله در مجموعه حالت و وضعيت روحي كه داشت آماده پذيرش طرف مقابل بود و طرف مقابل نيز ديگر سوالات و مسائل سابق را مطرح نميكرد. عبدالله بخاطر داشتن عقايد ضد اسلامي به پانزده سال زندان محكوم شد. وقتي به زندان برگشت، رنگي به چهره اش نمانده بود. نگاهي به من انداخت و گفت: مي بيني؟ اين حيوانات وحشي حتي به اندازه يه تف هم ارزش ندارند. حيف نيست خودت را مچل اينها مي كني؟ اينها مرا به پانزده سال زندان محكوم كرده اند ... فلاني را به پنچ سال و و... اشك در چشمانم جمع شده بود. ميخواستم اونو بغل بگيرم نه براي آرام كردن، بلكه براي تاسف شديدي كه از وضعيت جديد در جانم شكل گرفته بود. همسر جوان عبدالله كه خود طرفدار دكتر پيمان بوده و از زمان دانشجوئي همرزم عبدالله بود، يكبار ديگر به ملاقات آمد. بين او و عبدالله هيچ حرفي ردو بدل نشد. اون مرا صدا زده و با چشماني كه اشك درش جمع شده بود، گفت: مواظبش باش. من و اون مجبوريم از هم جدا شويم. عبدالله محل ملاقات را ترك كرد. من نيز. براي همه آن آغوش هائي كه لازم بود تا ما را وراي تعلقات سياسي و بعنوان دو دوست بهم نزديك كند، سخت دلخورم. چرا كه آنقدر جرئت نداشتم تا بهش بگم: چقدر دوستت دارم و چقدر برايم عزيزي. ما را به زندانهاي مختلفي منتقل كردند. فضاهاي جديد، ديگر فاقد كمترين امكان براي ملاقات هاي حضوري و تماس با اعضاء خانواده ساير زندانيان بود. جسته و گريخته از زندانهاي ديگر در مورد عبدالله مي شنيدم. او سيري بسيار تند را طي ميكرد. از سوئي درگير توابين شده بود و از سوي ديگر، درونش بشدت از سرنوشتي كه شخص او را در خود بلعيده بود، رنج مي كشيد. وقتي مادرم به ملاقاتم آمد، گفت: عبدالله از طريق مادرش برات سلام رسونده. مادرش رو تو دادگاه انقلاب ديده ام. ميگفت: جاي فلاني در اينجا و در كنارم خيلي خاليه. هرچه باشه، اون به همان چيزي كه اعتقاد داشت پاي بند بود. اينجا همه چند شخصيتي هستند... ديدن اسم عبدالله در ليست مربوطه، عليرغم اينكه اصلاً تمايل نداشتم كه آنرا شناسائي كنم، امري بود كه تقريباً شكي مترادف با يقين در ذهنم بود. من ميدانستم كه جواب عبدالله به تمامي سوالاتي كه مطرح ميشه، چيه. اون قطعاً به تمام اين ساختار نه ميگفت. نهي كه ديگر با تمامي موجوديت زندگي اش يگانه شده بود. مادرش يكي دو سال بعد فوت كرد. از اين خانواده هيچ اثر و نشانه اي باقي نمانده انگار. عبدالله واقعاً غريبانه مرد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?