کلَگپ | ||
۰۵/۰۳/۱۳۸۳خرده فرمايشاتي در مورد زندگي روزمره!
خرده فرمايشاتي در مورد زندگي روزمره!
همينطور كه دارم بطرف ماشينم ميرم، سري برايش تكان ميدم. ماشين شيك و تميزي داره. يه مرسدس بنز جالب و احتمالاً بايد خيلي نو باشه. قيافه اش و نوع حرف زدنش نشون ميده كه از مسئولين شركت ساختماني باشه كه صاحب آپارتمان هاي ماست. كارگر طرف صحبتش خيلي راحت و بي خيال داره باهاش صحبت مي كنه. وقتي كارگر بطرف ماشين خودش رفته و از آنجا دور شد، در يه لحظه احساس كردم كه فضا حالت خاصي پيدا كرده! هنوز دهانش رو باز نكرده بود كه بخودم گفتم: الانه كه منو براي پارك غيرمجاز ماشينم در اين محوطه نصيحت كنه! خب، نذاشت حتي لحظه اي به اين احساس پيشگوئي ام ترديد كنم! گفتش:" بهتره اينجا پارك نكني، اگه پليس ببينه حتماً تو رو جريمه خواهد كرد."
گفتم:" ميدونم. خيلي ممنون."
گفت:" تو همين مجتمع زندگي مي كنيد؟"
گفتم:" آره."
گفت:" خيلي وقته؟"
گفتم:" آره شش سالي ميشه."
گفت:" خب پس بايد بدوني كه اين خط نارنجي و اين علامت براي اين گذاشته شده كه كسي اينجا پارك نكنه."
من كه حسابي سرحال بودم، خواستم صحبت رو كش بدم. گفتم:" آره ميدونم."
گفت:" خب اگه ميدونستي، فكر نمي كني پليس تو رو جريمه مي كنه؟"
گفتم:" چرا اونم ميدونم." و هيچ توضيح اضافه اي ندادم!
گفت:" عجيبه، يعني از جريمه پليس نمي ترسي؟ برات اهميت نداره؟"
گفتم:" معلومه كه مهم هست. اما اگه پليس ازم بپرسه چرا اينجا پارك كرده ام، بهش توضيح ميدم و فكر مي كنم كه به من حق بده براي اينكار."
پرسيد:" خب، دليلش چي هست."
گفتم:" چيز مهمي نيست و به گفتنش نمي ارزه." و ازش خداحافظي كرده و سوار ماشين شدم و خودم را با گذاشتن نواري و مرتب كردن داخل ماشين مشغول كردم. مرد، در حالي كه تمام بدنش تبديل شده بود به يه علامت سوال بزرگ، مجبور شد سوار ماشينش شده و از آنجا دور بشه. بعداز رفتن اون، من سوئيچ ماشين رو انداختم و ماشين رو تو دنده دو گذاشته و از تنها سرازيري نزديك خانه ام استفاده كردم و ماشينم رو روشن كردم. آخه چندروزي هست كه دينام ماشينم باطري رو خوب شارژ نمي كنه و ماشين استارت نمي زنه.
تمام اين صحبتي كه بين ما پيش رفته بود واسه اين هست كه هلندي ها در هرفرصتي خودشونو در حالتي قرار ميدن كه يه نصحيتي، پندي، قانوني چيزي رو به ما كه ظاهر مشخصي بعنوان خارجي داريم، توضيح بدن. عموماً هم ما بعنوان افرادي تصور ميشيم كه انگار راه و چاه رو بلد نيستيم و يا حتي تعمدي داريم كه قواعد ساده زندگي شهري رو نقض كنيم.
حتي گاهي موضوع از بيخ و بن ميره تو اعصاب. مثلاً در كلاس زبان هلندي بودم. معلم داشت درباره شتر و قاطر و اينها از رو يه متن داستاني صحبت مي كرد. رو به من كرده و گفت: شما ديگه بايد خوب با خصوصيات اين حيوانات آشنا باشيد. گفتم: اتفاقاً خيلي كم درباره شان ميدونم و تا زماني كه به جنوب ايران نرفته بودم، هيچ شتري رو از نزديك نديده بودم. با تعجب گفت: جدي ميگي؟ گفتم: آره چه خيال كردين، حتماً جلوي خونه ما هم يه چندتائي شتر يا قاطر پارك كرده ايم!؟ شهر محل زندگي من در ايران اگر چه كوچيك بود، اما تقريباً دوبرابر آمستردام جمعيت داشت. – البته يه خورده غلو هم تو كار بود. وگرنه فكر نكنم جمعيت شهر رشت آن زمان از نيم ميليون نفر بيشتر بوده – و ادامه دادم: ضمناً درسته كه سطح دسترسي شما به مواد مصرفي خيلي بالاتر هست، اما همه اينها به اين معني نيست كه بقيه مردم دنيا در روستاها زندگي مي كنند و يا مثلاً در دشت و بيابان براي خودشان سرگردانند و بز مي چرانند!
چنين تصورات ساده اي از خارجياني كه براي زندگي به غرب ميان، گاهاً زمينه ساز طنزهاي جالبي ميشه. و حتي گاهي سوء تفاهماتي هم بوجود مياره. البته ناگفته نذارم كه بعضي ها از آن طرف هم شورش رو در ميارن. مثلاً اصرار عجيبي كه بعضي از ايرانيان در برخورد با هلندي ها دارن و عموماً وضع معيشتي و زندگي شون تو ايران رو طوري توضيح ميدن كه انگار فقط براي توريسم و حتي بالابردن سطح فرهنگي اروپائيان به اينجا اومده اند. به گفته چنين افرادي سرزميني زيباتر و بي نظيرتر از ايران پيدا نميشه! از چهارفصلش گرفته، تا كويرش، تا حيوانات اهلي و وحشي اش، تا مردمش، تا معادن و بطور كلي ثروتش و آخرالامر هوش و ذكاوت مردم ايران... البته در كنار همه اينها تهراني بودن گويندگان رو هم بايد اضافه كرد!
خب، هلندي ها آدم هاي ساده اي هستند و با دهاني باز به گويندگان اين قصه ها نگاه مي كنند. اما گاهي هم پيش مياد كه ميگن: خب، با اين وصف اگه حكومت شما عوض بشه، شما برميگردين به كشورتون. اينطور نيست؟ اينجا ديگه ميشه آسمان ريسمان بافتن گوينده رو حدس زد!
در اصطكاك شيوه هاي زندگي حالات بدتري هم بروز ميكنه. مثلاً اونائي رو در نظر بگيرين كه ميخوان با استفاده از درك و تلقي خودشان از رعايت قوانين و قواعد زندگي شهري در اروپا، كارهاي ديگران رو چك كنند. يكي از اين كارهايي كه سخت ميره تو اعصابم، عبور از چراغ قرمز و سبز و زرد و از اين قبيل هست. سريعاً فرصت رو غنيمت شمرده و ميگن: چرا غ قرمزه! باش تا سبز بشه! يا اگه بخوام سيگارم رو تو خيابان بندازم. يه موردي بود كه يكي از دوستام ميگفت: ته مانده سيبت رو تو بوته ها ننداز. نگه دار و بندازش تو سطل آشغال!؟ - اين قضيه موقعي اتفاق افتاد كه در سوئد ميهمان يكي از دوستام بودم - بهش ميگم: حالا ما تو اين هيروبير سطل آشغال رو چطور پيدا كنيم؟
و از همه اينها خنده دارتر آن حالاتي است كه تو خيابان و فروشگاه ها و اينطرف و آنطرف ميشه شاهدش بود. يه خارجي كه در هركدام از حركاتش ميتوني دقيقاً تشخيص بدي كه چندساله در اروپاست! از نوع نگاه كردن به قيمت اجناس و زيرلب زمزمه كردن هاشان – كه در مورد ايراني هاش حتماً دارن معادل تومني اش رو حساب مي كنند – تا آنهائي كه با دليل و بي دليل با صندوق دار سرحرف رو باز مي كنند و افه ميان كه مثلاً سالهاست اروپا هستند و حسابي انتيگيره – هماهنگ شدن – شدن؛ يا آنهائي كه سعي مي كنند زياد به زبان خودشون حرف نزنند و اگه احياناً يكي از آنها به صداي بلند صحبت كنه، اونو به رعايت سكوت دعوت مي كنند و خود با نگاهشون از اطرافيان – حتماً بخاطر رفتار ناشايست و دهاتي فلان دوست و فاميل – عذرخواهي مي كنند!
تيره ديگه اما مسافرين از ايران هستند. آنها هم تيپ هاي مختلفي رو تشكيل ميدن. يا اولين بار هست كه اومدن و در تمام مغازه ها با دقت به هرچيزي نگاه مي كنند – آخ كه بعضي وقت ها از ديدنشان در آلدي كه هنوز براشون روشن نيست كه مثلاً يكي از سوپرماركت هاي ارزان و بقول معروف غريب نواز اروپا و بالاخص آلمان هست، دلم مي گيره. با لبخندي يا گفتن چيزي بهشان نخ ميدم كه ايراني هستم و خلاصه با مصاحبت سعي ميكنم بخشي از احساس غربت و خجالت رو ازشون دور كنم - چنين افرادي همه چيز رو با دقت نگاه مي كنند و سعي مي كنند حتي الامكان فاصله معيني با ميزبان رو حفظ كنند! و تنها بعداز يكي دوماه اقامت بعضاً خودشان بطور مستقل هم يه گشتي تو سوپرماركت ميزنند!
در همين گروه هستند اونائي كه همه چيز رو با ايران مقايسه مي كنند و اصرار عجيبي دارن كه به ما بفهمانند نه تنها همه اين اجناس در ايران هست، بلكه بهترينش هم هست! و انگار ما مسئول مقايسه بين اين يا آن كشور هستيم؛ و يا مسئوليت توزيع اجناس در فلان و بهمان كشور به عهده ماست و ماحصل چنين مقايسه اي بايد اين باشه كه از بودن و زندگي خود در اروپا خيلي هم سرخورده بشيم!
طبيعي است كه تمام اين سازمان هاي تجارتي دنيا كارشان توزيع كالاها در اقصا نقاط دنياست. والله اگه دنيا به خواست و قدرت آنها بود، بطور مثال طوري تنظيم مي كردند كه هر كشاور وقتي داره ميره سر مزرعه، يه كامپيوتر قابل حمل هم با خودش ببره. حالا اينكه چقدر قابل استفاده هست، بماند. مهم اينه كه همه چيز رو به همه كس بفروشند. با اين اوصاف، مقايسه وجود اين كالا با كالائي مشابه در ايران، به اين معني نيست كه مثلاً ايران مرزهاي پيشرفت رو طي كرده و ... جالب اينجاست كه تفاوت فرهنگي – نه بهتر بودن يا بدتر بودن – درست در همين جنبه هست. اينكه بشه تشخيص داد كه عقب ماندگي و جلو افتاده گي به اين قضايا نيست.
خب براي حسن ختام بگم كه هركسي بهرحال گليم خودشو يه طوري از آب ميكشه. مهم اين نيست كه مثلاً وقتي مشكل دست به آب داري، تمام جنگل رو بگردي تا حتماً تو يه توالت بشدت كثيف قضاي حاجت كني. در هر انتخابي اثراتي از فرهنگي كه در آن رشد كرده ايم تاثير گذار هست. و اين نه بد نه خوب و نه موضوعي است كه مبناي فرادستي و يا فرودستي كسي باشه. مهم اينه كه همه يكديگر رو انساني بدانيم محق در زندگي روي اين كره خاكي.
والسلام.
نوشته شده در ساعت ۱:۳۸ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|