کلَ‌گپ

۲۹/۰۳/۱۳۸۳

" تمپلت تراپي" !؟ دوستم فري كه وبلاگ " هوشنگ و يادداشت هايش" رو مي نويسه، پيشترها موضوع جالبي رو مطرح كرده بود. از جمله در مورد " كمد تراپي" ! خودش ميگفت: من هروقت حوصله ام از يه سري چيزهائي سرميره كه حتي پيدا كردن دليل اصلي اش هم خودش نيرو و انرژي ميبره، ميرم سراغ كمدم و اونو از يه سر اتاق ميبرم طرف ديگه و خلاصه يه جابجائي جانانه اي در اتاق انجام ميدم. بعدش دوباره اونو يه روز ديگه برميگردونم سرجاش... و نام اين كار رو گذاشته بود : كمدتراپي! اتفاقاً ديروز كه رفته بودم آخن، ماشينم رو نزديك خونه اش پارك كردم كه پارك مجاز هست و پياده رفتم بازار. وقتي برگشتم از همان پايين خونه صداش كردم و خلاصه اومد جلوي پنجره و يه خورده حال و احوالپرسي كرديم. من از مغازه ايراني يكي دوتا كوچه پائين تر مرباي " بهار نارنج " خريده بودم تا اين هفته كه براي ديدار برادرم در آسايشگاه دوره نقاهت ميرم، براش ببرم. به " فري " تعارف كردم كه اگه ميخواد مربا رو بهش بدم. نگرفت و تشكر كرد و جالب اينكه اون خودش يه شيشه مرباي " كي وي " بهم داد و گفتش كه انگار به كي وي حساسيت داره. خيلي جالبه دوستت رو بعداز چندماه مي بيني و آنوقت در همان محدوده صحبتي كنار پنجره – البته خيلي اصرار كرد كه برم خونه اش، اما چون خودم هم تو " تراپي" هستم! ديگه نرفتم تو و همانجا گپي چرانديم! – بهت مربائي رو كه دست نزده و در قوطي اش رو هم باز نكرده ميده. من به اين احساسم اعتماد كامل دارم كه چنين افرادي با چنين روحياتي خيلي كم پيدا ميشن. كساني كه در لحظه مصاحبت و رفاقت، بيرون از هرگونه محاسبات متداول هستند و در بده و بستانها تنها چيزي كه در مخيله شان جا نمي گيره، تنظيم حساب و كتابي و نوشتن كارنامه اعمال براي ديگران هست. امروز هم يادداشتي ازش ديدم كه در رابطه با ادا و اطوار ناموس پرستي هاي بي معني بعضي هاست. خلاصه رفيق باحالي است! الان يه دقه رفتم تا يه چائي براي خودم بريزم و يه نگاهي هم انداختم به كانال تلوزيوني روسي از سري كانال هاي ماهواره اي. قضيه جالبي اونجا مطرح شد. برنامه اي بود كه به يادها و نشانه هاي زمانهاي گذشته تعلق داره. عده اي هم بعنوان تماشاگر در آنجا نشسته اند. مجري از خانمي تقريباً مسن سوال كرد: " بنظر شما نسل مسن تر جامعه ما الانه چه كتابهائي رو بيشتر مي پسندند؟" در جواب گفت: من فكر مي كنم خيلي از همسن هاي من ترجيحاً كتابهايي از كوئليو، عمر خيام و بورخس رو مي خونند..." وجود اسم عمر خيام در ميان اسامي شخصيت هاي مورد علاقه كتابخوان هاي روس _ كه بجاي خود واقعاً اهل كتاب و مطالعه و اينها هستند - برا م خيلي جالب بود. اينكه چنين عارفي اينگونه مورد علاقه وتوجه نه تنها علاقه مندان خاص، بلكه شهروندان عادي سرزميني ديگه باشه. تا يادم نرفته اشاره اي هم كنم به كتابي كه يكي از عرفاي معاصر كيوان قزويني در رابطه با بررسي اشعار عمرخيام داره. كتاب جالبي هست. و اما شرح تمام ماجراي نوشته امروزم محدود به اين چيزها نيست. يه مدتي است انگار زنبور بهم نيش زده! حال و حوصله درست و حسابي ندارم. واسه همين افتادم به " تراپي هاي سرخود" ! از جمله اين تراپي ها يكي هم " تمپلت تراپي " هست. در طي اين هفته نه تنها چندبار طرح تمپلت اين صفحه رو عوض كرده ام، بلكه تو " فرونت پيج" هم ده دوازده باري باهاشو ور رفتم و هي رنگ ها رو اينور و آنور كردم. بگذريم كه خودم نسبت به رنگ هاي سبز و قهوه اي كوررنگي مختصري دارم و تركيب رنگ ها و حتي گاهاً نامگذاري شان رو نيز درست بكار نمي برم. از همان دوران كودكي بود كه وقتي به رنگي اشاره كردم و گفتم اين نوع رنگ قهوه اي خوشم نمياد، ديدم دور و بريهام با تعجب بهم نگاه كرده و مثلاً گفته اند: بابا جان اين كه قهوه اي نيست فلان و بهمان رنگ هست! ترديدهايم از همان موقع شروع شد و بهمين دليل حتي وقتي هم كه رنگي رو براي خودم و با سليقه خودم مناسب مي دونم، واقعاً نمي تونم تشخيص بدم كه در نگاه يكي ديگه چطور نمايان ميشه. شايد گفته بشه: خوب اين وبلاگ و صفحه خودته و ... جوابش هم كاملاً روشن هست. اتفاقاً اين وبلاگ من نيست. يعني صفحه من نيست. چرا كه اگه قرار بود مثل رنگ ديوار هاي خونه ام مال خودم باشه ديگه دليلي نداشت كه آدم اونو در وب بذاره و خودشو درگير قضيه اي كنه كه همانا تجسمي است از سليقه عمومي و اينكه عده اي شايد بيان نوشته آدم رو محض رضاي خدا بخونند، لااقل چشماشون صدمه نبينه و يا در بهترين حالت احساس خوبي بهشون دست بده. ديروز دوستم در مورد طراحي اين صفحه يه سري ايرادهائي برام گرفت. ميگفت: نه از آن رنگي كه بكار برده اي كه كاملاً مرده هست و نه از آن استفاده اي كه از فضاي صفحه كرده اي، هيچكدام كمك نمي كنند تا كسي كه براي خواندن نوشته ات به صفحه مراجعه مي كنه، احساس خوبي بهش دست بده. من البته كماكان به اين فكر هستم كه خواه ناخواه بايد يه راهي باشه كه بشه اطلاعات و فشرده اصيل ترين دانسته هاي مورد نياز در زندگي رو بصورت " راحت الحلقوم" يا " پشمك" يا مربا يا خلاصه يه چيز با مزه و يا حتي مثل يه سيب خوشبو و اينها در آورد و طرف وقتي يه گاز به سيب زد و يا يه تكه پشمك رو گذاشت تو دهانش، در حاليكه ملچ ملچ مي كنه، از تمامي اثرات دانش قرار گرفته در بطن مواد بهره مند بشه. درست مثل ليواني آب سرد در عطش تابستان! كه تمام بدن با فراغ بال اونو مي پذيره و همه سلول ها از دريافت آن به وجد در ميان! من يقين دارم به چنين نوعي از مبادله اطلاعات و اساساً درك جايگاه واقعي براي اطلاعات خواهيم رسيد. البته فكر نكنم در آن زمانه كسي ديگه پشمك رو هم بطور مثال مثل اين آت و آشغال هاي تبليغاتي كه هر روز از سوراخ هاي جديدتري به درون كامپيوترها رسوخ مي كنند، براي اين و ان بفرسته. چون هم پشمكي شدن اطلاعات مهمه و هم ذائقه دريافت كنندگان. رابطه اي هارمونيك بين اين دو هست كه باعث ميشه جهان بالاخره روي خوش به خودش ببينه. پدرم يه زماني در حين نگاه به برف زمستان - همان سالي كه برفي خيلي سنگين در رشت و بطور كلي در سطح گيلان باريده بود - ميگفت: ببار، ببار بي همه چيز. تو اگه شكر و حتي نمك هم بودي، حتي يك كيلو هم نمي باريدي! نكبتي كه اينقدر راحت مياي روي سر مردم! خلاصه اينكه انتقال چنين اطلاعات هچل هفي چقدر اهميت داره، بماند. فعلاً كه ما در فكر طرح ايوان اين ويرانه هستيم! بهرحال الان سخت تو تراپي هستم. هنوز ازش دل نكنده ام. حالا چه براي خودم و چه براي ذخيره هم كه شده ميخوام يه تعدادي از طرح هاي " بلاگ درايو " رو آماده كنم كه بشه توش نه تنها فارسي نوشت، بلكه توضيحات لازمه هم درش وارد كنم كه چطور ميشه تركيب رنگ ها و اينها رو تغييرداد. خلاصه به زودي است كه مجبور بشم دور گردنم همان قالب هائي رو ببندم كه مخصوص بيماران آرتوروزي است! چون ديگه دارم فكر مي كنم درد گردنم بي خود نيست و حتماً اثر و نشانه اي است از آرتوروز! خب، با اين حساب تراپي امروزمان هم يه چيزي از آب در اومد! همين نوشتن هم ميتونه مثل " تايپ تراپي " محسوب بشه! شايد تا فردا حالش باشه كه درباره حادثه اي صحبت كنم كه در دامن زدن به حال اخيرم بي تاثير نبوده. تا تق تقي روي كيبرد و حوصله اي و ... برم براي پانته آ هم يادداشتي تشكر آميز از تبريكش براي تمپلتم بنويسم و سوالي در مورد جابجائي آن تبليغ مكش مرگماي بالاي صفحه. من كه هرچه اين تمپلت رو زير و رو كردم بالاخره نفهميدم كه كدش در كجا جاخوش كرده. كسي اگه بود و ميدونه چكار بايد كرد، حتي بدون زدن در خونه ام هم " ول كام " هست كه بياد تو و به من اطلاع بده.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?