کلَگپ | ||
۲۸/۰۵/۱۳۸۳مصاحبه با خودم - دومصاحبه با خودم – دو
س: تو چرا دیگه عضو سازمان نیستی؟
ج: این موضوعی نیست که بشه اونو بطور ساده پاسخ داد.
س: حالا شما لطف کنید و پاسخ بدین، ما تعیین می کنیم که این ساده بود و یا پیچیده!
ج: ببین، درسته که تو در واقع یه تصور تخیلی و یا بهتر بگم، فانتزی من هستی برای سروسامان دادن به نوشتن. اما دیگه به این معنی نیست که تماماً ساز خودت رو بزنی. بهرحال یه چارچوبی هم باید در نظر گرفت. من تو رو خلق نکرده ام که بخوای ادای وجدان مرا بازی کنی. در واقع من میخوام این خودم باشم که درست از جایگاه وجدانم با تو صحبت میکنم.
س: تموم شد؟ اولاً چه مبنائی هست که من فانتزی تو هستم و نه تو فانتزی ساخته شده توسط من؟ چه کسی میتونه اینو ثابت کنه و مبنا چیست؟ راستش هر دوی ما بنحوی از انحاء از مجموعه پیچیده تری بوجود می آییم و به این معنی نیست که وجود ما یه بار مصرف و یا یکبار برای همیشه خلق شده باشه. تا زمانی که مباحثه من و تو – و احیاناً حالات و نمودهای دیگری از عملکرد شعور خودآگاه، ناخودآگاه و تا حتی هم ناشی از همه اثرات ژنیتیکی منشاء انسانی، که میتونه نشانه شخصیت هایی بغایت متفاوت در وجود انسان باشه – و سایر نمودها جاری هست، ما مداوماً خلق شده و در پایان نگارش حذف می شیم. بهمین دلیل نه برای خودت وجودی ابدی قائل شو و نه برای من و نه خود را نماینده وجدان بنما و نه از من بخواه چنین باشم. وجدان اگر سکان اعمال و رفتار انسانی رو در دست داشته باشه، به هیچ عمله و اکره ای نیاز نداره. خودش هست و تمامی اثرات و نمودهای رفتاری اش. ما، هرکداممان تلاش می کنیم تا تلقی استفهامی از وجدان را نمایش بدیم. اینکه فلان و بهمان کار با عملکردی وجدانی سازگار نیست و ... اصلاً چرا باید برای وجدان تعریف قائل شد؟ و چطور میشه چیزی رو که هیچ راه مشخص و مستقیم تماس با آن در میان نیست، تصویر نمود؟
ج: من البته نفی نمی کنم که تلقی من از خالق تو بودن و اینها غلط بوده. با اینهمه، وجدان یا همان جایگاه بصیرت انسانی، میتونه نمایشی باشه از یکپارچه گی تمام وجود انسان و در عین حال بنحوی از انحاء در پیوند و در راستای عام همان خردی باشه که کلیت هستی و در نمود مشخص حیات زمین و فضای پیرامونش را پیش میبره.
س: من فکر می کنم باز تو داری درگیر همان تلاشی میشی که معمولاً همه انسانها خودشان رو بهش بند می کنند؛ تفسیر و توضیح دادن خرد.
ج: خب، بالاخره باید چیزی گفت!
س: اما، زبان و شکل دهی صوت، تنها یکی از قوای انسانی است که تلاش می کند فعل و انفعالات رفتاری و کرداری اش رو با چرخش هوا و شکل دهی کلمات و مفاهیم و از این قبیل توضیح بده. حال آنکه فکر نکنم بتوان عملکرد کلیت وجود را با چنین دریچه تنگی توضیح داد.
ج: بهرحال انسان میتونه تلاش کنه. در همین تلاش و تمرین هست که میشه به آن حالتی رسید که دهانت و قابلیت گویشت، تنها و تنها در خدمت و بیان صوتی ملزومات خرد و انتخابهای اصلح وجودت میشه.
س: من نافی چنین کاری نیستم. اما باید بپذیریم که فکر و متعاقباً زبان دچار ملاحظات میشه. اما خرد، همان زمزمه ای است که درونت جان میگیره. حتی اگه اونو بیان کرده باشی و یا نباشی.
ج: درسته. کم نیست لحظاتی که تمام وجودت در امواج کشش وجودی دیگر می سوزه اما دهان ملاحظه گرت که بنده اندیشه مصلحت جویت هست، حرفهای بی ربطی را سرهم می کنه.
س: خب، بد نیست بریم سر همان بحث اولیه مان. حالا چرا فعالیت سیاسی و سازمانی رو نفی می کنی؟
ج: خیلی ساده، چون انعکاس اعمال و انتخابها و اصواتی نیست که در پیوند با خرد و حضور بلامنازع وجدانم در صحنه وجودم باشه.
س: میتونی بیشتر توضیح بدی؟
ج: ببین، ما موجوداتی کلون شده هستیم. همه ما بلا استثناء حتی در جنینی ترین لحظات شکل گیری مان، از آنجائی که ماحصل رابطه جنسی و سکس و عشق بازی در چنان مناسباتی در میان انسانها هستیم، خواه ناخواه تاثیرات روحی و عاطفی دوره شکل گیری جنینی مان از وجود مادر نشان داره. مادر نیز بطور مشخص در وسط مناسبات انسانی قرار گرفته. حالا چنین جنینی دوره ای رو طی کرده و بعدش میاد در مناسبات اجتماعی قرار میگیره و تمام آرزوها و علائق و همه اثرات حیات انسانی اش در معیارهای ارزشی بیرون آمده از بطن جامعه – چه در راستای قدرتهای حاکم و چه در مخالفت با آنها – به بند کشیده میشه. ما، چپ میشیم، راست میشیم، مذهبی میشیم و فلان و بهمان میشیم. آیا بطور مثال این امکان میتونست باشه که یکی در زمان غارنشینی انسان، مارکسیست بشه؟
س: خودت میدونی که این سوال رو خیلی ها رد می کنند. تا آنجائی که من می فهمم، منظورت اینه که انسان خواه ناخواه در چارچوب همان فرهنگ و جامعه و زمانه ای که در زندگی اجتماعی وارد شده، معیارهای ارزشی رو می پذیره و یا رد می کنه. بهمین دلیل ما خواه ناخواه محصول همان فرهنگی هستیم که در آن نشو و نما یافته ایم.
ج: دقیقاً. مثلاً اگه کسی در اسرائیل بدنیا بیاد، با تقریب بالایی میشه گفت که هیچگاه بودیست نخواهد شد. و تا آنجائی که ما در همین محدوده از وجدان صحبت کرده ایم، عبارت است از یگانگی وجود و انعکاس همه حالاتی که در آن بروز میکنه و در راستای همگرائی این وجود در کلیت هستی قرار داره.
س: مثلاً عاشق شدن و یا جذبه انسانها به هم در دوره های سنی متفاوت و یا بطور کلی تمایل انسانی به همگرائی و با هم بودن، میتونه نمودی باشه از عملکرد خرد در مفهومی عام که در وجود های متفرق نمایان میشه.
ج: البته من در مورد این مثال شک دارم. همگرائی انسانی به هم به نظر به موضوعی دیگه بیشتر نظر داره و آنهم کسب امنیت هست. ترس شاید ناشی از وضعیتی که این وجود در فعل و انفعالات طبیعی داره درش بیشتر نقش ایفا کرده... بهرحال این را بذاریم برای یه وقت دیگه. و اما درباره فعالیت سیاسی، من اینطور میفهمم که به برخی پیش شرط ها تکیه داره که من به قبول آنها تردید دارم. مثلاً بپذیری که جامعه باید باشه. باید بپذیری که جامعه باید در شکلی هرمی باشه. باید بپذیری که قدرت مهمترین ابزار برای پیش برد حیات جامعه و متعاقباً حیات انسانی است. باید بپذیری که یک عده کوچکی باید عده بزرگی را رهبری کنند و ... من به همه اینها تردید دارم و بهمین دلیل فکر می کنم، فعالیت سیاسی، شرکت در تمایلات جمعی برای رسیدن به چنان هدفی، همه منشاء تردید و قابل بحث هستند و تا زمانی که در ایقان و تمایل همه جانبه نباشم، ترجیح میدهم که دیگر عامل فریب انسانهای دیگر نشوم و با آنها میثاقی را امضاء نکنم که نه تنها به امضاء آن باورمند نیستم، بلکه شکل و شمایل افراد دیگری را که آن ورقه را امضاء کرده اند نمیتوانم ببینم.
س: پس علت جدائی تو از سازمانی که باهاش بودی، ناشی از فعالیت ها و مثلاً سیاست های غلط و فلان و بهمان نبوده. و بیشتر علتش در بازبینی از کاری که می کنی، قرار داره؟
ج: البته، زندگی در کنار سایرینی که مثلاً همان میثاق را امضاء کرده اند و خود را مقید و معتقد بدان می دانند هم بی تاثیر نبوده. ساختار سلسله مراتبی، احساسی که در طبقات و لایه ها در اشتیاق به قدرت و حسرت در نداشتن آن خودش را در اجرای نمایشات مسئول بودن و زیردست بودن و غیره نشان میداد، همه اینها بعداز مدتی بسیار حال بهم زن میشه.
ببین، بطور مثال سازمان فدائیان خلق اکثریت، جمعی بود که از درون مجموعه های روشنفکری سالیان قبل از انقلاب و عمدتاً اواخر دهه چهل و بعداً دهه پنجاه بوجود آمده، معیارهای شکل گیری اش بر بنیادهایی بسیار عجیب و غریب و ناشی از شرائط امنیتی جامعه از یکسو، شیوه و تمایلات مبارزاتی گروه و آخرالامر ساده نگری ها و تمایلات ماجراجویانه جوانانه بوده. اگه در سال پنجاه می خواستی به این سازمان میرسیدی، خواه ناخواه می بایست به یکی از افراد آن الیت بخصوص روشنفکری دسترسی پیدا می کردی. از آنجائی که روند آزاد و راحت مباحثات و همفکری ها و فضای دموکراتیک در جامعه وجود نداشت، خواه ناخواه این افراد دیگری بودند که برای جذب تو اقدام می کردند. تمایلات ماجراجویانه و نام فریبنده همراهی با چریکها برایت کافی بود تا قدردان افرادی باشی که ترا جذب کرده اند و طبعاً گوش بفرمان آنها که هرچه میخواهند به تو بگویند. تصور مغلوط و عجیب و غریب آنها از حکومت، قدرت، مبارزه، زندگی، عشق، نفرت، سلاح، شاه، سوسیالیسم و همه و همه وقتی به ذهن جوان و اما ساده پذیرت می رسید، تمامشان را می پذیرفتی و خود نیز نوع خاص و عجیب نگاه خودت را به آن اضافه می کردی. در همین راستا بود که مثلاً در یه حوزه سازمانی یکی را تنها بخاطر ابراز عشق به دختری که در یه خانه تیمی با هم زندگی می کردند، بشدت سرکوب می کنند و به روایتی حتی شنیده ام که سربه نیست کرده اند، اما در جائی دیگه، میدانیم که عشق های آتشینی نیز در جان همان افراد و تحت همان نام نیز بروز می کرد. در واقع توده بی شکل و عجیب و غریبی که هرکس برداشت فردی خودش را در قضیه وارد می کرد.
س: فکر می کنم اساس و مبنای شجاع بودن و توانائی برای از جان گذشتگی برای ایده آل های سازمانی جذبه بیشتری در ساختار داشت تا قابلیت ادراکی و حد انطباق وجدان انسانی با رفتارهای روزمره. آنجائی که عشق و جذبه طبیعی فردی به فرد دیگر تمام وجودت را احاطه کرده بتوانی آنرا بدون ترس و ابهام و احتمال سرکوب به راحتی بیان کنی. من هم با تو موافقم که بوده اند افرادی در این سازمان که از ابراز عشق شان به یکدیگر نه تنها ابائی نداشتند، بلکه بنحوی از انحاء خودشان را آماده کردند تا در شرائطی دیگر با یکدیگر ازدواج کنند و یا بوده اند که حتی به همین ترتیب ازدواج کرده اند.
ج: حالا همین افراد به شرائطی دیگر وارد می شوند. شرائطی که هاله ای گسترده از هواداران مشی سیاسی و عملی شان آنها را احاطه کرده. آنها در فورمولی خودبخودی ژنرال های این دم و دستگاه هستند. چه آنهائی که در زندان ها بودند و چه آنها که در خانه های تیمی بوده اند. حال آنکه بوده اند بسیاری از فعالین سیاسی که عمل مشخص و روزمره توده های هزار نفره را رهبری می کردند ولیکن در مقایسه با رهبرانی که تنها در یه خانه تیمی و رهبر یکی دونفر بوده اند و یا بخاطر دستگیری در زندان بودند و اساساً فاقد زمینه های عملی رهبری مبارزه، آن رهبران عملی باید نقش درجه دوم ایفا می کردند.
س: می فهمم. و این سلسله مراتب هیچگاه و تحت هیچ شرائطی نه توانست و نه اساساً درکی داشت از اینکه چطور ساختاری میتونه نه تنها تجمع انسانهای خردمند، مسئول، جستجو گر و در عین حال آموزش گر سایرین باشه تا مجموعه ای همگون داشته باشن و نه مجموعه ای از انسانها در ساختاری هرمی.
ج: و همانطور که همه میدانیم، این رهبران همیشه رهبر باقی ماندند. حتی زمانی که دیگه در فعالیت های روزمره و حرص و جوش های معمول آن نیز شرکت نداشتند. درست مثل همه آن ژنرال هائی که هنوز در رژه مخصوص جنگ جهانی دوم تمامی نشان هایشان را روی سینه نصب می کنند. آنها نیز همین بالماسکه را اجرا می کنند.
س: خب، تو از کی و چطور با این پدیده برخورد کردی؟
ج: من برخورد خاصی نکردم. من فقط همه این قضایا را می دیدم. من از یکسو می دیدم که ما در اجرای قواعد زندگی روزمره مان، با انسانهای دیگر هیچ فرقی نداریم و تنها وقتی توی حوزه می نشینیم یا در کنگره و یا حتی گاهاً در میهمانی ها و اینها، بطور اتوماتیک افرادی را می بینی که همیشه در جیب شان حق وتو حمل می کنند. هرچه تو بگی، میگن: ولی؟ اینطور نیست و آنطور نیست. بعدش می دیدم که چطور آنها هم همان ساختارهایی را می پذیرند که دیگران. مثلاً آنها هم انسان را در شکل فردی اش ناقص می بینند و دست به عملی میزنند که مضحکه شعور میشه بدان لقب داد. خواندن ورد و جادوئی برای تحکیم رابطه انسانی به انسان دیگر. یا تمامی شعارهائی که بدون تفکری عمیق تکرار می گردد.
س: مثلاً؟
ج: بطور مثال، تحصیل برای همه، کار برای همه، مسکن برای همه...
س: یعنی اینها هم غلط بودند؟
ج: میدونی، وقتی بطور مثال به ساختار آموزشی در جامعه ایران و تحت سیستم آموزشی جمهوری اسلامی نگاه می کنم، فکر می کنم، دوری از آموزش و پرورش جمهوری اسلامی بهترین شعار می تونه باشه! آخه قرار دادن کودکان در دست ساختاری که نابخردانه ترین رفتار و موضوعات را به خورد آن بچه ها میده و قرار دادن کودکان در دستان افرادی که سیستم تربیتی شان جز ترویج و تحکیم نفرت و خرافه در جامعه چیز دیگری نیست، آیا این شعار احمقانه نیست؟
س: منظورت اینه که آموختن اصیل اساساً متفاوت هست از رها کردن فرزندان خود در دست ساختار آموزشی که بر خرافه و بی خردی پا گرفته و پیش میره؟
ج: دقیقاً. من فکر میکنم بدلیل طولانی بودن این نوشته مجبورم این رو همین جا تمام کنم. من دلایل نفی فعالیتی رو که به اسم فعالیت سیاسی معروف شده، بی معنی بودنش و در عین حال تفاوت بنیادین بین احساس مسئولیت بمثابه یک انسان نسبت به سرنوشت تمام انسانها را با ادا و اطوار نجات یه جامعه مفروض، شاید در مباحثه های دیگری توضیح بدم – البته منظورم اینه که تراوشات ذهن خودم رو بیرون بریزم. وگرنه، توضیح دادن به این مفهوم نیست که مثلاً من یه امر بدیهی رو میخوام تنها به گوش سایرین برسانم! نه بابا ما را با این گونه گنده ... هیچ رابطه ای نیست. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|