کلَ‌گپ

۱۷/۰۴/۱۳۸۳

ربع ساعتی کنار آبگیر!

ربع ساعتی کنار آبگیر! وقتی درب خونه ام رو خواستم باز کنم، فشار باد با قدرت اونو بطرف خودش میکشید طوری که مجبور شدم زور بیشتری بزنم تا در باز بشه. همزمان کوران ناشی از بازشدنش، تمام پرده سمت دیگر خانه ام را به حرکت در آورد. به سرعت بیرون رفته و در را بستم. هوا اگر چه ابری بود، اما هیچ نشانی از باران در خود نداشت. تا لحظه ای که به جلوی درب اصلی مجتمع برسم، انگار تمام زمین و آسمان تغییر کرده باشند، زیرا تک و توک قطرات سنگین باران حکایت از هوائی طوفانی داشت. با اینهمه دودل بودم که پیاده به مرکز شهرکمان بروم یا با ماشین. بسته نان مانده ای که با خود داشتم مرا به صرافت انداخت که باید به کنار آبگیری بروم که در وسط محوطه پارک نزدیک خانه ام قرار داره و آنها را واسه مرغابی ها و غازها – و صد البته ماهی ها – بریزم. در محوطه کوچکی که دو دروازه فوتبال کوچک در آن قرار داده اند، مردی داشت با دخترک نوجوانی فوتبال بازی می کرد. مرد که به زحمت میتوانست بعنوان پدر محسوب شود، با هربار پاس دادن توپ به طرف دخترک و دریافت آن کلماتی می گفت که دخترک از خنده ریسه میرفت. دخترک دوازده سیزده ساله بنظر میرسید با عینکی ذره بینی، موههای خرمائی و قد و قواره ای متوسط. وقتی بطرف من نگاه میکردند، دستی برایشان تکان داده و به سوی آسمان اشاره کردم که نشان از باران و طوفان احتمالی داشت. هردویشان با تکان کله و لبخند به من و ابراز نگرانی ام پاسخ دادند هرچند آنقدر مبهم که بالاخره نفهمیدم می مانند یا زمین را ترک می کنند. به راهم ادامه دادم تا به کنار دریاچه رسیدم. مرغابی ها و غازها که بطور غریزی نوع حضور آدمها کنار آبگیر را میتوانند تشخیص دهند، همچون ناوگانی با آهنگ و سرعت مناسب و در حالی که روی سطح آب زوایای در همی از خود باقی میگذاشتند، بطرف من می آمدند. من به آرامی نانها را خورد کرده و سعی می کردم حتی الامکان بین ضعیف ترین مرغابی ها تقسیم کنم. اگر چه قادر نبودم در برابر زیبائی غازهای وحشی که امسال میهمان آبگیر ما شده و همین جا جاخوش کرده اند، مقاومت کنم و آن چشمان و ابروان زیبا را نادیده بگیرم. پس خورده های نان را طوری پرت می کردم که دقیقاً نزدیک آنها برسند و آنها که فقط از غازهای سفید می ترسند و فاصله می گیرند، بتوانند براحتی نان ها را مورد استفاده قرار دهند. در بین مرغابیها هستند تک و توک که کله شان را حتی تا نزدیک انگشتانم نیز می آورند و اما وقتی میخواهم نان را پرت کنم، بسرعت پا پس می کشند. نان ها را بصورت توده خورد شده به آبگیر می ریزم و در عین حال تکه هائی را نیز نزدیک یکی دوتا مرغابی که در نزدیکی من قرار دارند و من در دلم شجاعت شان و اعتمادشان را تحسین می کنم و احساس صمیمیتی بیشتر با آنها. ریزش قطرات باران در چند ثانیه شدت گرفت. سطح آب زیر ضربات آن آبکشی را می ماند که انگار با استفاده از میخی و چکشی درست کرده باشی و سوراخ هایش رو به بالا باشند. حتی ضربات باران روی سطح آب را میشد حس کرد. در عرض چند ثانیه شُره آب از سروکله ام سرازیر شد و من مجبور شدم کلاه کاپشنم را باز کرده و سرم را بپوشانم. ناگهان متوجه شدم که انگار مرغابی های کناره آبگیر پس کشیده اند. تکه های نان هنوز روی آب بودند. هنوز با شکل مسئله خوب عجین نشده بودم که سروکله ماهی ها پیدا شد. بعضی از آنها حتی بزرگتر از شصت هفتاد سانتی متر بودند. چاق و درشت با پولک هائی پت و پهن. من بارها آنها را دیده ام که چطور در وقت صبح در کناره های آبگیر به سروکله هم میزنند. اما وقتی یکی از آنها برای بلعیدن تکه ای بزرگ از نان، سرش را درست روبرویم و در نزدیکی من از آب بیرون آورد و دهانش را دیدم که با لبهای قطورش و بطور کامل باز کرده و چشمانی که با تیزی و دقت تمام به من نگاه میکرد، بشدت جا خوردم. انگار انسانی از میان آب سربرآورده و بطرفم خیز بردارد. چندتکه دیگر از نان را به همانجا پرت کردم. و او مانند قادر مطلق و بدون اینکه ماهی دیگری و یا مرغابی ها و حتی غازها جرئت نزدیک شدن داشته باشند، به آرامی آنها را بلعیده و در ته آبگیر گم میشد. وقتی آخرین قطعات را می ریختم، شدت باران از حالت محدود و موقت خارج شده و حالتی یکدست و تمام عیار بخود گرفت. هوا نیز همزمان آنچنان تاریک شد که انگار یکی از سردترین روزهای زمستانی است. از دور همان مردی را دیدم که همراه دخترک در حال بازی بود. دخترک با دستانش کمر مرد را در بغل داشت و مرد نیز سرشانه های دختر را طوری در آغوش داشت تا او را هرچه بیشتر از باران محافظت کند. هردو بشدت خیس شده بودند و انگار مدتی هم در باران بازی کرده بودند. وقتی از کنارم میگذشتند، احساس کردم مرد دستش شل شده و قصد دارد دختر را رها کند. وقتی نگاهش در نگاهم گره خورد، ترسیدم. با خود فکر کردم، نکند نگاهم نشانه ای از تردید نسبت به رابطه این دو نشان داده که مرد با این کار قصد دارد از هرگونه قضاوت احتمالی فاصله بگیرد؟ دختر اما در حالیکه لبخند بسیار صمیمی بر لب داشت کماکان با قدرت تمام به مرد چسبیده و دستش را دور کمرش حلقه زده بود. با میمیک صورتم حالتی را نشان دادم که بگویم: دیدید، گفتم که هوا بارانی است و بهتره که زودتر برای برگشت تصمیم بگیریید! و این اشاره کار خودش را کرد و مرد انگار یقین حاصل کرد که من نسبت به رابطه اش با آن دختر دچار هیچ داوری و یا پیش داوری نیستم. بعداز اشاره ام، رویم را بطرف آبگیر برگرداندم و آنها را بحال خودشان گذاشتم. هنوز پنجاه متری دور نشده بودند که مرد دوباره دخترک را در آغوش داشت و بدون کمترین عجله ای راهشان را بطرف شهرک ادامه میدادند. از رفتن پیاده به بازار صرف نظر کردم و وقتی ماشینم را در پارکینگ جلوی یکی از سوپرمارکت های شهرک مان نگه داشتم، احساس کردم کار عاقلانه ای بود که ماشینم را برداشتم؛ چرا که چنان بارشی در گرفت که انگار هزاران نفر آن بالا نشسته و از سر تفنن آب را سطل سطل به سوی زمین پرت می کنند!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?