کلَ‌گپ

۰۴/۰۶/۱۳۸۳

پراکنده گوئی های سحرگاهی!
گاهگداری که این بارندگی های کلافه کننده، نفسی تازه کرده و آنتراکتی بخودش میده، میزنم بیرون و میرم طرف تپه هائی که در چند کیلومتری خونه ام و درست در مرز بین بلژیک و هلند قرار دارن. پیاده روی در این جنگل بهرحال یکی از تفریحات مجانی ای هست که فعلاً خوشبختانه دلم رو نزده و کماکان ادامه اش میدم. الغرض، در هفته های اخیر چیدن تمشک در جاهای نشان شده ای که هرکدام با فاصله زمانی خاصی آماده چیدن میشن، از مهمترین مشغولیات من هست. جالب ترین بخش آن هم مربوط هست به وضعیتی که بوته های این تمشک ها دارن و انگار هر شاخه ای از آن جدا از هزاران خاری که با خودش دارن، مجموعه ای از گزنه هم وظیفه محافظت از اونو به عهده گرفته. خلاصه خوردن این تمشک همچین هم مجانی نیست و باید پیه گزنه رو هم به تن مالید و چه سوزشی هم که نگو و نپرس! حالا فقط این گزنه هائی نیستند که دورتادور همان شاخه تمشک رو احاطه کرده اند. بعنوان مثال مجموعه ای از تمشک های رسیده و درشت داره بهت چشمک می زنه و از طرف دیگه، زیر پات تا نزدیکی بوته، چندین ردیف پوشیده از گزنه هست و از آنجائی که من با پرروئی تمام به این باور هستم که هنوز تابستان هست، کماکان شلوار کوتاه می پوشم. و معنی اش این هست که نه تنها دستانم در زمان چیدن تمشک در معرض دفاع طبیعی طبیعت از دست درازی های طمع کارانه و زیاده خواهانه ام هست، بلکه لشکری از گزنه ها نیز موانعی سر راه و جلوی پایم ایجاد می کنند. – انگار همه شون میگن: داداش، این تمشک ها غذا پرنده ها و عنکبوت ها و یه سری حشرات ریز و درشت دیگه هست، تو برو پی کار و همان پیاده روی خودت! - با اینهمه ناگفته نذارم که من پررو تر از این حرف ها هستم و تا حالا تنها کار عجیبی که در ذهنم داره تبدیل میشه به یه دستور خود بخودی، اینه که پوست تنم هیچ گزارش خاصی از مالیده شدن گزنه ها به پاها و یا دستانم رو به مغزم مخابره نمی کنه. البته بعدش درگیر این ترس میشم که نکنه این بی حسی برای همیشه دوام پیدا کرده و من از دسترسی به گزارشات عادی سیستم حسی پوستم محروم بشم و تبدیل به آدمی بشم بی احساس و فاقد حس درد و سوزش ناشی از اینگونه قضایا؟! حالا اخبار روزمره هم انگار داره همان کار رو با مغزم می کنه. در طی شبانه روز و بخاطر بیماری و اعتیاد دیرینه سال ام به شنیدن بی دلیل اخبار روزمره و خوردن قهوه صبح با چاشنی کشت و کشتار و درد و ... – انگار بدون اینها چائی یا قهوه از گلویم پائین نمیره! حالا اگه یکی بیاد بگه: بهتر نیست یه آهنگ ملایمی بذاری و گوش بدی، حتماً درون خودم حالتی تصویر میشه که انگار دارم تی تیش مامانی میشم و دارم مثلاً نسبت به غم دنیا و امور جاری بی تفاوت میشم و واسه همین به یه نوع خجالت از خود گرفتار میشم – بارها و بارها می شنوم که در اینجا و آنجای دنیا بی دلیل و با دلیل و قصد و غرض مثل برگ های پائیزی آدم ها روی زمین می افتند و کشتار میشن و ... و در کنارش هم گوینده کون این خبر رو به سر یه خبر دیگه ای وصل می کنه که تا فی خالدونش با هم تفاوت دارن و ما هم طبق همان عادات ناپسند همه این آت و آشغال ها رو بعنوان خبر میریزیم تو کله مون و آخرش هم به فعل و انفعالات هوا در چند روز آینده و اینها گوش میدیم و خوشحال می شیم که اگه این روزها هوا ان و گه اش قاطی است، حتماً در یکی از روزهای هفته های آتی یه کورسوئی از خورشید رو خواهیم دید و از این طریق خودمان رو تسلی میدیم. آیا باید باور کنم که نسبت به اینهمه کشت و کشتار و رفتارهای احمقانه غیر حساس شده ام؟ بقول یکی از دوستانم دو شب پیش میگفت: ما نسبت به بیرحمانه ترین و بی معنی ترین قوانین جاری در جهان امروز غیرحساس شده ایم. به تو میگویند: ما می توانیم نه یک یا دو آدمکش، بلکه کارخانه ای از آدمکشی داشته باشیم و هرروز اونو آبدیده تر کرده و به کشتار مشغولش کنیم؛ اما تو حق نداری حتی به آن اعتراض کنی. آنگاه مجبور می شویم ترا با نام هائی که خودمان برایت انتخاب می کنیم، از بین ببریم. بهترین کار برای تو این است که به کار خودت مشغول باشی و اگه کمی هم عقل معاش داشته باشی و واقع گرا باشی تا حد دیدن حضور قدرتمند ما، آنگاه می توانی آنها را نه تنها توجیه، بلکه تائید و آخرالامر ضرورتی انکار ناپذیر برای پیشبرد جهان بدانی. ... و بدینسان می بینی افرادی را که همین حقیرانه ترین و خرفت ترین بی نظمی را بعنوان تنها نظم و بهترین و تا حد مبلغینش سقوط می کنند و میخواهند به ما حقنه کنند: بدون گردن گذاشتن به ضروریات مورد علاقه چنان قدرتی، حیات روزمره ما بی معنی و رفتار ما بی خردی است و چه آسان نیز برای هرکاری هم نامی انتخاب کرده و همه معترضین به بربریت امروزین را به همه نوع اسمی متهم می کنند... آره فلانی، ما شدیداً بی حس شده ایم و دیگه کک مان هم نمی گزد... بهرحال باید سعی کنم، هر برگی از گزنه اگه به پایم مالیده شد و احساس سوزش نکردم، دست از چیدن تمشک بردارم! من دلم نمی خواهد تبدیل به موجودی بی حس شوم! *** این روزها در تمام کانال های اروپا – احتمالاً سایر قاره ها نیز – مسابقات المپیک رو نمایش میدن. راستش به هر عرصه ای از مسابقات دقت می کنم، حالم خراب میشه و خلاصه خنده ام میگیره که آخه در چه دوره و زمانه ای زندگی می کنم و این چه بساطی است راه انداخته ایم! مثلاً وزنه برداری – که حالا هم مردانه و هم زنانه شده! خب، انگار داریم تساوی زن و مرد رو به همه عرصه ها می کشانیم! چون بعداز نشان دادن زنان همکار در شکنجه زندانیان در ابوغریب، به خودم میگفتم: یعنی ما در عرصه های دیگه هم به چنین تساوی حقوقی خواهیم رسید!؟ - در این عرصه از رقابت های المپیک، با خودم فکر می کنم: آخه در دورانی که جرثقیل و لیفت تراک و خلاصه انواع و اقسام نقاله ها هستند که کار جابجائی وزنه ها را انجام میدهند، این ادا و اطوارها چیست که یکی میاد و یه وزنه ای رو برمیداره و آن یکی یکی دو گرم کمتر و بیشتر و خلاصه... آخرش چی خواهد شد؟ حتماً در پایان تاریخ با موجودی روبرو خواهیم بود که کره زمین رو رو دستش نگه خواهد داشت! بکس و کشتی و جودو و کاراته و خلاصه همه آنهائی که دو نفر رو روبروی هم قرار میدن... آخ اینها که دیگه حسابی تهوع آورند. داشتم به جودوی زنان نگاه می کردم. قیافه های خشن، بی روح و عضلات منقبض و تحت تاثیر ترس و خشونت، دست و یقه همدیگر رو می گیرند و تلاش می کنند تا اگه شده پشت هم رو به زمین بزنند. آخه این چه احساس خوشحالی هست که به آدم بعداز شکست دیگری میتونه برسه؟ این همه هزینه و اینهمه دنگ و فنگ و نمایش و تجملات و اینها حالا اگه در کره دیگه ای بود، باز میشد اونو توجیه کرد! – البته نمیدونم چطوری! – اما، عراقی ها بالا رفتن تیم فوتبالشان در آنجا رو جشن میگیرند و عراقی های دیگر، تعداد کشته شده گان رو در درگیریهای نجف و گوشه و کنار شهرهای مختلف عراق شمارش می کنند. از طرف دیگه هنوز هم که هنوزه در مورد رساندن کمک های انسانی به سودان خبر خاصی داده نمیشه. یا در بروندی جلوی چشم همه دنیا اینهمه کشتار جدید اتفاق می افته. همه اینها به این خاطر نیست که من با شاد بودن و شادی و هنر و رقص و تجلی شور انسانی ور افتاده باشم. اما وقتی به کنه چنین هیجانات و لذت های همراه آن نگاه می کنم، این نکته به ذهنم میاد که همه آنها در راستای همان قاعده عمومی است که در همه جا جریان داره و آنهم رقابت و بدر کردن دیگران تحت عنوان رقیب از صحنه هست. از حریف ورزشی تا حریف سیاسی تا حریف اقتصادی و تا رقیب عشقی و ... ما در همه جا در انشقاق و تجزیه هرچه بیشتر قرار می گیریم تا همراهی و همسوئی. و بدتر از همه اینکه برای دستیابی به آن لذت هیستریک مجبور می شویم انواع و اقسام داروها را مصرف کنیم و کلک ها رو سوار کنیم و در کنارشان هم یه عالمه دستگاه کنترل و اینها بذاریم که چی؟ که میخواهیم از زندگی لذت ببریم و سرگرم باشیم... حالا در کنار اینها نگاه می کنم به بازی کودکان در جلوی خونه همسایه هایم. صدای جیغ و خنده و داد و فریادشان همه و همه نشان از شور و شوقی بی بدیل و صاف و خالص داره. بدون اینکه به نتیجه اعمال و بازی هاشان فکر کنند و آخرش هم دهها بار نوع بازی هایشان رو عوض می کنند و خلاصه خسته و مونده میرن خونه و فکر کنم دو دقیقه هم نکشه که بیافتند و غش کنند! نمیدونم. هرچه هست فکر کنم یه جای قضیه بطور اساسی می لنگه. واسه همینه که بارها با این سوال روبرو میشم: یعنی این همان چیزی است که میشه بعنوان زندگی انسانی فهمید؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?