کلَگپ | ||
۲۰/۰۹/۱۳۸۳گپی در " کونوس کله "!گپی در " کونوس کله "! - بیشتر می نویسی، یا بیشتر میخونی؟ سوال عجیبی بود! داشتیم قدم می زدیم و تازه به مجموعه " کنوس کله " – توده درختان ازگیل – رسیده بودیم و همانطور که به آرامی و از لابلای شاخه ها ازگیل های رسیده را کنده و با حرکتی کاملاً ماهرانه آنرا می خوردیم، این سوال غیرمنتظره را ازم پرسید. وقتی با سکوت کشدارم روبرو شد، با لبخندی که درونش کرم ریختنی نیز همراه بود، گفت: اگه نشنیدی یا نفهمیدی، میخوای سوال رو بیشتر باز کنم! - نه، فهمیدم چی می گی. اما نمیدونم جواب چه میتونه باشه و دارم بهش فکر می کنم. - آها، من خیال کردم داری رو مزه " کونوس " ها کار می کنی! دیر به دیر همدیگر رو می بینیم. اما همین ساعاتی رو هم که با هم هستیم کافی است تا درباره موضوعات متنوعی صحبت کنیم. مهمترین عرصه های صحبت مشترکمان از عرفان و فلسفه و اینها گرفته تا سیاست روزمره و رفتارهای شخصی و توضیح سلیقه های فردی و حتی حوادث ریز و درشت رو در بر میگیره. همه این عرصه ها رو هم با تمام وجودمان اما تنها در محدوده اطلاعات و دانش خودمان پیش میبریم. اگر هیچ کس در این دنیای پهناور زندگی نمیکرد، شاید ما فیلسوفانی بی نظیر بودیم! اما، در چنین جهانی که ما زندگی می کنیم، حتی ما را در مسابقات هم شرکت نمیدهند! - وقتی دارم نوشته ای رو می خونم، تردید دارم که بگویم تماماً کلمات آن نوشته هست که به ذهنم وارد میشه. اگر فکر موجود در نوشته رو بخوام تشبیه به قلمی کنم، نُک اون رو تنها میتونم به صورت افشان در نظر بگیرم که مرز خاصی نداره و در پهنه ذهنم پخش میشه و فراهم کننده اثرات خاصی از اندیشه و احساس میشه. در چنین شرائطی حتی تردید می کنم که آیا من دارم چیزی می خونم یا فکری آنهم از فردی دیگر را در ذهنم وارد می کنم، یا اینکه خود دارم فکری میسازم با استفاده از برخی نشانه ها که روی صفحه کامپیوتر و یا کتاب و غیره هست؟ در چنین شرائطی است که اصلاً نمیتونم تشخیص بدم که آیا من دارم می خونم یا یکی از پایه های اصلی برای نگارش رو دارم میسازم؟ همان اندیشیدن و حس کردن منظورم هست. واسه همین، خوندن و فکر کردن و متعاقباً نوشتن مجموعه ای میشن از یک عمل و من نمیتونم بدلیل اینکه یکی به ظاهر، اینطرف این کار هست و دیگری در آنطرف، به این نتیجه برسم که کمتر می خونم یا بیشتر و ... - منظور من البته از سوال در عرصه هائی دیگری دور میزد. من بیشتر دنبال این قضیه بودم که آیا آنانی که بیشتر می نویسند، معتاد هستند، یا آنانی که بیشتر می خوانند؟ و هرکدام از این افراد دنبال چه چیزی هستند؟ - من هم میخواستم اولش به همین جنبه بپردازم. اما بعدش دیدم که حتی نمیتونم این دو فرد رو از هم جدا کنم. یا بهتر بگم این دو عمل رو من یکی می دونم. و هردوی اینها رو هم بخشی از کارکرد اندیشه و فکر انسان. بدون استثناء همه موجودات در محدوده معینی فکر می کنند. انسانها البته بیش از سایر نمودها – حداقل آنقدر که سواد من قد میده – از داده ها و بازمانده های توی ذهنشون استفاده می کنند و فکر کردن بیش از اینکه پاسخ عملی به تطبیق امور لحظه لحظه زندگی باشه، در حالتی پاندولی بین گذشته و حال و آینده در حرکت هست. خب، حالا منظور خودت از این بحث چه چیزی بود؟ - من فکر می کنم اونائی که زیاد می خونند گمشده ای دارن که بالاخره نمیدونن چطور پیداش کنند. و طی همین گشت و گذارشون به معتادهائی تبدیل میشن که اگه یه روز نشخوار ذهنی دیگران بهشون نرسه، احساس خلاء و تهی شدن می کنن. اما، از آنطرف هم اونائی که در حال نوشتن هستند و هنوز یکی دو کلمه از نوشته ای رو نخونده، جرقه ای تو ذهنشون میافته که مثلاً فلان و یا بهمان چیز رو بنویسن به ورطه دیگری می افتند که خودشون رو بالای برج عاج قرار میدن. در واقع امر هردوی اینها عاداتی هستند که هیچ ربط مستقیمی به اندیشیدن خلاق و هوشمندانه نداره. - پس منظورت اینه که هر دوی اینها بیشتر معتادند تا مثلاً اندیشمند و امثالهم؟ - دقیقاً. ببین، من و تو همین الان داریم روی موضوعی تجریدی صحبت می کنیم که هیچ ربطی به ضروریات لحظه ما نداره. پیدا کردن ازگیل های پخته تر، مواظب حشراتی بودن که روی پوسته اش جا خوش کردند، تنفس در هوائی تمیز و خنک و ترکیبش با گرمای دلپذیری که تو تن مون حس می کنیم... خلاصه همه اینها در ارتباط با بحث ما نیستند. در عین حال هردوتامون چنان سفره ای تو کله هامون باز کرده ایم که همه صحنه رو به روشنی می بینیم. همه اینها عاداتی است که نشئه گی خاص خودش رو داره و اگه ما این کار رو می کنیم، نشانه هیچ ارزشی نیست. درست مثل آبجو نوشیدن و یا سیگار کشیدن و هر نوع دیگری از اعتیاد هست. اگر چه اعتیاد به خواندن نشخوارهای ذهنی دیگران، اگر تبدیل نشه به نمایش اینکه من آدم کتاب خوان و یا اهل مطالعه هستم، زمینه ساز هیچ آزاری در مناسبات با دیگران نیست. ولی نویسندگی بطور مستقیم رساندن آزار به دیگران هست. کسی که برای خودش بنویسد و بعداز نوشتن حالا یا پاره اش کند و یا از کامپیوتر پاکش بکنه، در واقع باید به فکر بیماری اش باشه! اما اگه بنویسه و اصرار داشته باشه که در دسترس دیگران قرار بده، به جاه طلبی دچار خواهد شد. و عادت به جاه طلبی، بطور مستقیم دیگران را مورد حمله قرار میدهد. - خب، با این حساب تو که ترتیب کار همه اونائی رو دادی که چیزی می نویسند! البته قبل از اینکه بخوای بیشتر توضیح بدی، من میخوام برگردم به بحث اول خودم. من حرف تو رو در این زمینه هائی که مطرح کردی و در واقع مسیر نگاهت رو قبول دارم. اما هنوز پای حرف خودم هستم که: من همه این حالات رو مجموعه ای از یک حرکت می دونم. خواندن، فکر کردن و نوشتن. آنچه که در لحظه خواندن از جنبه فیزیکی اتفاق می افته، هیچ ربطی نداره به همه فعل و انفعالاتی که در ذهنمان جریان داره. اصلاً انتخاب یک نوشته و یا یک موضوع، از ضروریاتی است که فکر پیش پای ما میذاره. ما نوشته ها رو از روی اتفاق نمی خونیم. ما اونا رو انتخاب می کنیم و با این کار، فکر و تمایل و نیازهای ذهن جلوتر هست از عمل خواندن. در زمان خواندن هم، چشم کلمات رو میفرسته به مغز و آنگاه در آنجا ترکیبی از شکل دهی مفهوم و همچنین اندیشیدن روی آن و حتی جرقه های اولیه برای انعکاس آن فراهم میشه. در زمان نوشتن نیز مراجعات مکرر ما به مفاهیم، خواه ناخواه و بطور غیرمستقیم از لحظات خواندن هایمان و احساسات مربوطه نشان داره. خلاصه کلام بدون اینکه خواسته باشم افراد و اعمال و کارها رو با نگاه ارزش گذاری های اجتماعی نگاه کنم، باید بگم که خواندن، فکر کردن و نوشتن هر سه آنها شرکت در فضائی غیرواقعی و مجازی است که متاسفانه از تبعات دفرمه شده گی انسان در زندگی اجتماعی اش هست. بهم ریخته گی های روز افزون و بحران های هر روزه و هرلحظه ای ماحصل دفرمه گی انسان و شرطی شدن هایش باعث شده تا اندیشه پیدا کردن راه حل برون رفت از چنین زندگی و حتی چنین سرنوشتی، هرکس رو به کنکاشی مشغول کنه. شاید اگر در شرائطی بغایت متفاوت از آنچه که من و تو رو به این بحث کشانده، زندگی می کردیم آنگاه نه در چنین مکالماتی، بلکه در ارتباط همه جانبه تری از تجسم زندگی و حیاتمان بسر می بردیم. حیاتی که ضروریات اندیشه اش محدود به حل سوالاتی نیست که بیرون از ضروریات زندگی لحظه به لحظه شکل میگیره. در چنان حیاتی شاید میتونستیم حتی حرف نزنیم و در عین حال همدیگه رو بفهمیم... اینطور نیست؟ سوالم همراه شد با آمدن زوج پیری که با چهره ای باز بطرفمان آمده و از ما در مورد " ازگیل " سوال کردند! وقتی برایشان از مزه ازگیل صحبت کردم و یکی دوتائی هم بهشان تعارف کردم، پیرمرد با تردید آنرا گرفته و بعداز کندن پوست ازگیل گوشه ای از آنرا به دهان برده و امتحانش کرد. شاید مزه ای رو که ما از ازگیل می فهمیم، با سلیقه آنها همخوانی نداره. مرد با کلماتی بسیار مودبانه گفت: مزه عجیبی داره. معلومه شما خوب بهش عادت دارین! خب، موفق باشین. از ازگیلی که به ما تعارف کردین خیلی ممنون... و در حال بحث در مورد مزه ازگیل از ما دور شدن و ما هم، بعداز جمع و جور کردن پلاستیک های ازگیل هائی که کنده بودیم، بطرف خونه برگشتیم.
نوشته شده در ساعت ۱:۳۹ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|