کلَ‌گپ

۲۱/۰۷/۱۳۸۳

پائیز

پائیز!
امروز رو براحتی میشه نمایش دقیق روزی پائیزی دونست. آسمانی آبی، بادی سرد و آفتابی که تنها پشت شیشه پنجره گرمابخش هست و در بیرون اما در ترکیبی از سرمای باد و گرمای آفتاب بالاخره نمیدانی، سردت هست یا گرمت! روز را با دیدن فیلمی شروع کردم که دیروز از دوستام گرفته بودم. فیلم خانه ای بر روی ماسه و مه. صحبت درباره این فیلم و فیلم میهمان مامان رو میذارم برای یه وقت دیگه. اما آنچه امروزم رو شدیداً تحت تاثیر خودش قرار داده بود، یاد یکی دو روزی بود که پیش دوستام بودم. هر وقت سوار ماشین میشم تا به شهر رورموند در هلند و به دیدار دوستام برم، چنان احساسی در من هست که انگار سوار هواپیما شده و بطور مستقیم نه تنها به ایران بلکه بطور مشخص به محله ای از رشت پای گذاشته ام. دیدن دوستان و عزیزانی که دیگه نمیشه اونا رو با همین نام های معمولی خطاب کرد؛ مثلاً دوستم، خواهرهای دوستم، پدر و مادر دوستم یا فلان هم محلی و فلان دوست دوران کودکی و از این قبیل چیزها. با یکی از همان دوران کودکی دوست بودم، با دیگری در یه محله زندگی می کردم و با سومی بیش از اینکه دوستی داشته باشم، با تمام اعضاء خانواده اش دوست بودم چرا که اون کوچکتر از آن بود که دوستم خطاب بشه و فاصله خونه ای که خانواده ما در آن مستاجر بود با خونه اونا تنها چند تا ساختمان بود و بارها و بارها جلوی خونه اش یا طنابی بسته و والیبال بازی کردیم و یا تمام ساعات داغ بعدازظهر رو با فوتبال کردن و سروصدا گذراندیم و شبها نیز تا ده یازده جلوی تیر برقی جمع شدیم و خلاصه دوران شیرین کودکی و نوجوانی ام با آنهائی گذشت که حال چندتائی از آنها تنها شصت کیلومتر با من فاصله دارن. مسافرت شان به رشت و به محله مان و دیدار با این و آن فرد آشنا، از فریدون سیاه گرفته تا زیور که خونه دوستم بزرگ شده بود و مثل بازوی کاری خانه بود و از حمید و شهرام و فلان و بهمان گرفته تا اصغر مرادی و کوچه واحدی در محله لطف آباد و این طرف و آن طرف خلاصه وقتی همه اینها را همراه با خوردن میرزا قاسمی و کولی ای که از رشت آورده اند، قاطی میکنی میشه به راحتی به مادر دوستم و یا حاج بابا هوشنگی حق بدم که وقتی گفتم: من هر وقت میام پیش شما تمام یادهای رشت برام زنده میشه و آنها در جواب گفتند: اصلاً میتونی بگی که رشت اومدی. حق با اوناست. وقتی در یه میهمانی تنها یکی دو نفر هستند که خودشان فارسی صحبت می کنند و اما تو با اونا رشتی حرف میزنی و حتی آنی که هلندی است از همه بیشتر عاشق میرزا قاسمی است و بهانه ای دستش می افته که به شریک زندگی اش بگه: تو چرا از این غذاهای خوشمزه درست نمی کنی؟ صبح ها را با دیدن فیلم های جدید ایرانی می گذرانی و شبها را تا پاسی از شب بزن و بکوب هست و خنده و شوخی و در ساعات دیگر هم با بچه ها که حتی میشه نسل دوم و سوم و چهارمش نامید، خوش بش می کنی و با پوست و گوشتت احساس خوشحالی را حتی در چشمان کودکان دو ساله و سه ساله هم حس می کنی که چقدر از بودن در جمع و با جمع خوشحال هستند. غذاهای خوشمزه، هنرنمائی های آشپزی رشتی و تهرانی و خلاصه زنان و دختران جوانی که انگار همین دیروز بود سوسن را می دیدم با چهره ای گشاده در محل با من سلام و علیک می کرد و یا لحظاتی که با لب و لوچه آویزان از مربای اخته ای که مادرش پخته بود و یه نعلبکی برای من میریخت و همراه چای به من میداد تا مثلاً من که نقش معلم سرخانه را برای خواهر و برادرش بازی می کردم، دهانی شیرین کنم... امروز رو با این یادها گذراندم و سعی کردم به جزئیات و لحظه هائی فکر کنم که همراه این دوستانم گذراندم. همزمان به سوال و جوابی فکر می کردم که سر میز شام بین من و همسر یکی از همین دوستان دیرینه ام رد و بدل شد: - شما نمی خواهید عروسی کنید؟ این سوالی است که هیچوقت نفهمیدم جوابی که میدهم، آیا قابل درک هست یا نه. مشکل بزرگ من – که به درستی خیلی از دوستانم نیز به من یادآوری کرده اند - این است که گاهی به شنونده ام توجه لازم رو ندارم و تنها براساس همان فرکانسی صحبت می کنم که در ذهن خودم جریان داره. واسه همین، جواب هایم گاهی همچون خطوطی موازی است که هیچگاه با فرکانس های طرف مقابل در تماس قرار نمیگیره. در جواب میگویم: مگه کسی قصد ازدواج داره؟ و پشتت لبخند می زنم. همسر دوستم میگه: اگه شما قصدش رو داشته باشین، خب هستند کسانی که مایلند ازدواج کنند. سری تکان داده و گفتم که راستش کار خیلی سختی هست دست زدن به کاری که برای خودم زیاد روشن و واضح نیست. واسه همین روش زیاد فکر نمی کنم. اما درون قلبم پاسخم چیز دیگه ای هست. رابطه انسانها اصلاً به هیچ مناسک و مراسمی احتیاج نداره. حرف امواج و کشش هست و بس. حرف از این است که هم بودی انسانی رو نمیشه با ورد و اینها توضیح داد. آنچه ما انجام میدهیم و یا میلیونها بار و میلیاردها بار تکرار میشه، تنها اجرای مراسم جادوگری هست و بس. انگار از درون آن وردهائی که میخوانیم فضائی نامرئی ایجاد میشه و آدمها توسط اونا بهم می چسبند. با کلمات، اوراد و آیات و حتی گاهاً با قول چندین شهود و اعلام آن با صدا و صوتی مشخص. در کنار همه اینها باز چیزی قرار داره که گاهی فکر میکنم انگار زور الکی میزنم و بیشتر شبیه مردان مریخی میشم. اینکه انسان در وضعیت زندگی فردی اش تنها، منزوی و ناقص تصویر میشه و همه در فکر آنند که او را تکمیل کنند. با ادله های مختلفی نیز. یادم نمیره چندین سال پیشتر در برنامه تابستانی دوستانم شرکت کرده بودم که بصورت کمپینگ و هرساله اجرا میشه. در آنجا و وقتی داشتم از بخش کم عمق آب دریا بطرف قسمت های عمیق تر میرفتم با تعدادی از دوستان زن برخورد کردم که با هم صحبت می کردند و می خندیدند. یکی از آنها که منو از دوران زندگی در کابل می شناخت گفت: آها تقی هم اومد، چرا با اون صحبت نمی کنی؟ وی اشاره اش به دوستی دیگر بود که منو نمی شناخت و آشنائی مان تنها در همان کمپینگ بود. وی پرسید: - رفیق تقی تو از هواداران سازمان هستی؟ - گفتم والله نه. - واقعاً جدی میگم، تو مگه از بچه های سازمان نیستی؟ - خب یه زمانی یه نیمچه رابطه ای داشتیم، حالا منظور چیست؟ - مجرد هم که هستی!؟ - ببین رفیق جان، لطفاً به مجردی من چشم بد نداشته باش که فعلاً قصد از دست دادنش رو ندارم! - جدی میگم. تو چرا با همسر یکی از این رفقایمان که شهید شده اند و بهرحال جانشان رو برای آرمانشون از دست داده اند، ازدواج نمی کنی؟ با این کارت به سهم خودت میتونی کمکی باشی برای آن خانواده ای که از رفیقمان باقی مانده... - رفیق جان، آخه رابطه انسانی که برای حل معضلات نیست. جنسش از چیز دیگه ای هست. تازه شما از کجا میدونین که من چه تیپی هستم آخه. مگه گفتن اینکه من به فلان برنامه سیاسی اعتقاد دارم و از این حرفها، کافیه که یک زن و یه مرد بتونند با هم زندگی مشترک بکنند؟ شما فکر نمی کنید با این پیشنهادتان اون آدم رو گرفتار آدمهائی مثل من می کنید که هزار و یک مشکل فلسفی و روحی وسیاسی و اجتماعی و غیره گریبانش رو گرفته؟ آخه مگه چنین اموری رو هم میشه جلسه ای و سیاسی حل کرد؟ بخش اصلی این صحبت البته همراه خنده و شوخی و در عین حال در همراهی با متنی جدی دنبال شد و آن دوستمان بعداز آن هیچوقت با من در این مورد صحبت نکرد. در جواب این دوست جدیدم که همسر دوستی قدیمی است، اشاره ای داشتم به اینکه ما افرادی که این سوی دنیا زندگی می کنیم، آنقدر معضلات ذهنی داریم که بهتره هیچ بنده خدائی رو گرفتار ما نکنه... و البته دنیائی حرف های دیگه که مجبور شدم پیاده روی امروزم و توجه به آفتاب پائیزی را به زمزمه ی درونی آن ها آلوده کنم. وقتی به دوستانم فکر می کنم، این احساس در من جان می گیره که: در روح و روان آدمی امکانات بالقوه عظیمی وجود داره که وقتی زمینه ای برای گشایش پیدا می کنه، زندگی رو بطور جدی میتونه تحت تاثیر مثبت خودش قرار بده و نمایش شیرینی باشه از همگرائی انسانی و توانائی اش برای تعمیق آن. شاید بد نباشه در همین جا بازهم تشکری کرده باشم از همه محبت های بی دریغی که این دوستانم در این چند روز به من داشته اند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?