کلَ‌گپ

۲۶/۰۶/۱۳۸۳

سفری ورای زمان و مکان!

سفری ورای زمان و مکان!

نمیدونم، انگار داشتم تو خواب به موضوعی فکر می کردم یا نه، انگار داشتم مطلبی می خوندم درباره چگونه گی امر تشکل یابی جامعه و کارگران و ... در همانجا به ذهنم رسیده بود که: نوع نگاه نیروهای درگیر در مبارزه دموکراتیک در ایران و بطور کلی کارگران و غیره به امر تشکل همیشه از زاویه نفی دیگرانی دیگر بوده است. حتی برای مدح تشکل یابی انسانها، آن را زمینه ای میدانند در مقاومت برای حقوق خود و یا اعمال فشار بر نیروهای اجتماعی دیگر.

بگذریم از اینکه در اصل چنین عملی نمیتواند به پایان مناسبات نابرابر و دوستی و یگانه گی انسانی منجر شود. بهرحال داشتم به این موضوع در مبهم ترین و در عین حال سریع السیر ترین حالتش فکر می کردم و ناگهان دربرابرم مقاله ای قرار گرفت که انگار بجای خواندنش، داشتم آنرا مثل یه فیلم می دیدم. نویسنده آن زنی بود بنام.... که اسمش برام آشنا بود و داشت در مورد برخی خطاهای نیروهای سیاسی و یه جریان بخصوص صحبت می کرد.

در خواب بودم و احساس می کردم که این فرد را می شناسم. بهرحال در حین دیدن و گوش کردن نظرش که بخشاً به اشکالات دید و نگاه نیروهای سیاسی پرداخته بود و بعضاً از تجارب خود یاد میکرد و همه را هم مثل یه فیلم سینمائی می دیدم که چگونه خودش در میان کارگران زن دچار مشکل برای توضیح برخی مسائل میشد، همه و همه را دنبال می کردم و بالاخره همراهش به خانه اش وارد شدم. تفاوت قضیه در این بود که من او را همچون تصور و یک فانتزی می دیدم و او بهیچ وجه از حضورم خبر نداشت. وقتی در اتاقک کوچکش را باز کرد، هجوم خاطرات به مغزم فشار آورد. این اتاقک را می شناختم. با آن لحاف و تشک هائی که روهم تلنبار شده و با یه رو انداز استتار شده بود. در گوشه ای از اتاق متوجه حرکات دو دخترک نوجوان شدم. آری بهار و ریحان را می شناختم. آنها البته خیلی بزرگ تر از آن عکسی بودند که مادرشان برایم فرستاده بود. وقتی از شدت خوشحالی دیدار آنها دستی برایشان تکان دادم، مادرشان متوجه نشد اما بهار دستی برایم تکان داد و همراه لبخندی بوسه ای را در میان دستانش گذاشته و آنگاه با بازکردن سفره دستش آنرا همچون گل قاصدک برایم فرستاد.

مادر متعجب به کارهای بچه نگاه می کرد و جهت عمومی حرکت دستش را. دیگر جایز ندانستم که خودم را پنهان کنم. انگار پائین آمده باشم، توی ایوانشان قرار گرفتم. همانجائی که در سال 58 وقتی ... و شوهرش یه اتاقی را در یه محله کارگری و فقیر نشین رشت اجاره کرده بودند، مجبور شده بودم شب را بسر برم. آخه زن و شوهر بعداز دو هفته یکدیگر رو می دیدند و دلم نمیخواست در همان اتاقی بخوابم که شاید آنها خواسته باشند با هم عشق بازی کنند. .... بطرفم آمده و یکدیگر را بغل کردیم. چهره خندانش مثل همیشه جذابیت ویژه ای به دیدارمان بخشید. همین طور که نگاهش میکردم احساس کردم واکنش مثبتم در مورد نوشته اش را می فهمد. از شوهرش پرسیدم. گفت: رفته خارج. گفتم: کی؟ کجا؟ پس چرا هیچ خبری ازش نیست؟ گفت: اوایل صحبت برسر این بود که با هم بریم. اما من دلم میخواست بچه ها در ایران بمانند. بهش گفتم که بره و اگر شرائطی پیش اومد ما گاهی میریم به دیدارش. اما انگار برنامه های دیگری در زندگی اش بوده و یا چیزهای دیگری. فقط اینو بهت بگم که خیلی از دوستان سابقش میگفتند انگار در زندان اونو خریده اند و حالا هم واسه اینکه زیاد تو چاه نیافته، کمتر بین بچه های سازمان دیده میشه. اینجا که بود برای راضی کردن من مدام میگفت که میخواد با تو تماس بگیره و ازت مشورت بخواد. میدونست که ممکنه تو بتونی نظرم رو عوض کنی – تو خواب بودم اما احساس کردم که خون به چهره ام هجوم آورده. هرگز فکر نمی کردم که اون میتونه چنین احساسی نسبت به من داشته باشه! خب، واکنش طبیعی من در خوابی اینچنین، لبخندی بود که بهش حواله کردم...

همین طور که داشتم بهش گوش میدادم، انگار متوجه نگاهم به اتاقش شد. گفت: اون خونه ای که آخرای بودنت تو ایران خریده بودیم رو فروختیم... – من اما داشتم به یکی از آوازهای خنده دار شوهرش فکر می کردم که به برای بهار می خوند. بهار وقتی تو جاش جیش می کرد، با خنده میگفت: جیش کردم و جیش کردم! باباش می گفت: خوب کردی و خوب کردی... بعدش ادامه میداد: بابا رو جیش کن که تو رویای منی...

دوستم متوجه خنده ام و موضوعی که بهش فکر می کردم شده و گفت: می بینی، بهار الان حسابی بزرگ شده. ریحان هم همینطور. در یه لحظه احساس کردم که دختر کوچکش عین خواهرش شده. دخترک زیبارویی که وقتی اونو دیدم، ساعت ها مات و مبهوت و گیج بودم و تمام وجودم قفل شده بود حتی نفسم به سختی بالا و پائین می رفت.

سال پنجاه و هشت بود و تازه چندماه از انقلاب گذشته بود. من بالاخره توانسته بودم یه چند روزی از ستاد سازمان در رشت بیام بیرون و با این دوستام که اصلاً تهرانی بودند و تنها بخاطر تصمیم به ازدواج و زندگی مستقل به رشت آمده بودند، با آن فولگس واگن قورباغه ای قراضه، اولش بطرف یکی از شهرستانهای مازندران رفته بعداز سرزدن به خانواده شوهر از طریق جاده چالوس به تهران رفتیم و به خونه مادری دوستم وارد شدیم. برادرش از هواداران فدائیان بود و تمام کارهائی که میکرد انگار واسه خنده و شوخی بود. چون اصرار عجیبی داشت که اعلامیه ها و ترا کت های سازمان رو درست توی کمیته محل پخش کنه.

مادر دوستم که هنوز از تصمیم ازدواج دخترش عصبانی بود، مدام کج خلقی میکرد و تنها گاهی از سر تفنن سربسر من میگذاشت و میگفت: حالا درسته که رشتی هستی، اما ازت خوشم اومده و اگه تو بخوای من حاضرم دختر کوچکم رو بدم بهت. البته یه خورده هوائی هست اما میدونم که تو زیاد بهش سخت نخواهی گرفت! و بعدش هری میزد زیر خنده.

برادر دوستم هی به مادرش ایما و اشاره میکرد که بابا خوب نیست فلانی میهمان هست و ممکنه ناراحت بشه! مادر اعتنائی نمی کرد ، اما دوستم مثل همیشه با تمام چهره اش می خندید.

وقتی خواهر کوچیک بالاخره از بیرون اومد و بعداز عوض کردن لباسش با آن پیراهن نازک و کوتاه و بشدت سکسی اش وارد اتاق شد، دیگه قلبی در جانم نمانده بود. حتی یه لحظه رو سراغ نداشتم که چشمم به جهت دیگری کشیده بشه. و اون زیباروی جادوگر که متوجه اثر سحر و جادویش روی من شده بود، با لبخندی موذیانه تیر خلاص رو بطرفم رها کرده و درست در لحظه ای که انگار همه مشغول صحبت در مورد چیز دیگری بودند، با صدائی آهسته و در کنار گوشم گفت: تو دوست دختر داری؟

چی میتونستم بگم؟ اگه دست خودم بود، یا اگه قفل دهانم باز میشد و یا اگه جرئت مناسب رو پیدا می کردم، حتماً میگفتم: از لحظه ای که تو رو دیدم، اصلاً هیچی دیگه ندارم جز یه جفت چشم که به ماموریت نگاه کردن به تو گماشته ام و بس! اما کو آن اراده که بتونه قفل دهانم رو باز کنه. تنها امیدم به این بود که اون بتونه از تو نگاهم متوجه بشه که قضایا از این سوالات گذشته...

تمام لحظات مسافرتم به تهران، رفتن به دانشکده های مختلف و پیشگام و ستاد سازمان و همه و همه فقط شده بود آن دختر و آن نگاه و آن اندام بسیار ظریف و زیبا و پوست لطیف. بارها و بارها در مسیر برگشت جا میخوردم از سوالی که ازم شده بود. چرا که مضمونش را نمیتوانستم بیاد بیاورم.

حال دختر کوچک دوستم، شده بود عین خاله اش. خیلی دلم میخواست از دوستم درباره خواهرش بپرسم. اما احساس میکردم داره دیرم میشه. حتی فرصت نکردم ازش خداحافظی کنم، چرا که صدای آرام چند ناقوس کلیسا که از جهات مختلف به درون خانه ام و به حفره گوشم نفوذ کرده بودند، به من خبر دادند که باید از رشت و آن ایوان و آن دوستان و آن خاطره دلنشین دخترک زیباروی تهرانی و همه و همه فاصله بگیرم. امواج صدای ناقوس ها بسیار آرام بودند و ترکیبی بودند از یه موسیقی و ضرب های مشخص. انگار یکی از این دو کلیسا بجای ناقوس آهنگی را پخش میکرد و دیگری همان صدای معمول ناقوس بود. حرکت مواج صوت را میدیدم. غلتی روی تختم زده و هردو گوشم را بطرف پنجره گرفتم تا بتوانم جهت هرکدام از این صوت ها را تشخیص بدم. آنها نیز آرام و همچون پرواز پرنده ای در حرکت بودند و هرکدام از سوئی و بدون اینکه مانع حرکت دیگری شوند، از بغل هم گذشته و براه خود ادامه دادند تا به دور دست ها بپیوندند و بخشی از هستی شوند.

پی نوشت:

این متن رو وقتی نوشته بودم، محض امتحان از برنامه غلط گیر فارسی مایکروسافت در محیط ورد فارسی استفاده کردم. جالب اینکه بسیاری از لغت ها رو نداره و من اونا رو به مجموعه لغت نامه اش در کامپیوتر خودم اضافه کردم. اما، با تعجب فراوان بعداز اینکه تصحیح و غلط گیری تمام شده و متن رو به صفحه وب منتقل کردم، در بازخوانی آن متوجه شدم که یه سری تغییراتی نه تنها در همان لغاتی که تصحیح کرده و به مجموعه لغتنامه کامپیوتر فرستاده ام، بلکه برخی جملات هم تغییر یافته اند. حالا اینبار با ادیت جدید میخوام این متن رو بذارم. بهرحال از آنهمه غلط املائی و غیره جداً عذر میخوام.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?