کلَگپ | ||
۳۰/۱۱/۱۳۹۲من ماریا ...
" من ماریا، شانزده سالهام " قسمت پنجم
وقتی کامیون جلوی میدان
باباطاهر ایستاد، حتی نای آنرا نداشتم که از کامیون پیاده شوم. خستگی تو تنام
چنان بود که تمام مسیر پادگان تا باباطاهر را در خواب بودم، حتی توقف جلوی باشگاه
افسران که چند کیلومتری مانده به همدان بود نیز، به بخشی از خوابم بدل شده بود! عدهای
را می دیدم که لباس شنا پوشیده و میخواهند به ساحل بروند. صدای یکنواخت موتور
کامیون " زییل " روسی در مغزم همچون زمزمه دریا و حرکت امواج تداعی شده
بود.
از خیابان کناری میدان
باباطاهر خودم را به خیابان فرعی خانهام کشاندم. فکر کردم حالا چطور میتوانم ماریا
را راضی کنم که غروب رو خونه بمونیم و من استراحت کنم که عملاً بیهوش بودم؟ آقای
حیدری جلوی در روی یک چهارپایه نشسته بود و دخترک کوچکش رو تو بغلش داشت. دخترک با
دیدن من لبخندی زد و خودش رو بیشتر تو بغل پدرش فروبرد! سلام و علیک من با آقای
حیدری نصفه نیمه ماند چرا که نوازش دخترک کاری بود که نمی توانستم خودم را کنترل
کنم! چشمان سبز دخترک مهر و نشانی از چشمان و رنگ و چهره مادر داشت که علیرغم
اینکه هیچگاه او را در تمام پهنای صورت ندیده و تنها محو حرکات موزون جمع و جور
کردن چادرش در برخورد با خود شده بودم، اما نشان و حکایتی داشت از چهرهای روشن و
چشمانی که سبز بودند حتی فواصل نامتوازن آنها از هم زیبائی خاصی داشت. طبق معمول
تلاشام برای دعوت به آغوش کشیدن دخترک بینتیجه ماند. اما لبخند دخترک و نگاهی که
از گوشه چشم به من داشت حکایتی داشت از آشنائی و مهربانی متقابل.
آقای حیدری با گفتن
اینکه:" ماریا خانوم خونه نیستند؛ گفته که میره آرایشگاه... " در یک
لحظه، حس غریبی در من ایجاد کرد حسی از ترس، نگرانی:" کدوم آرایشگاه؟ کی؟ کجا
رفته؟" حیدری، با لبخندی موذیانه که انگار درست به هدف زده، گفت:" فکر
کنم همین دور و برا هست؛ یه آرایشگاه خصوصی زنانه هستش. به عیالام گفته که با یه
خانوم آرایشگر تهرانی آشنا شده."...
روی تختخواب یادداشتی
برایم گذاشته بود که روی آن آدرس و پلاک خونه آرایشگر رو نوشته بود. ازم خواست
هروقت برگشتم برم دنبالش.
حسی غریبی داشتم. انگار
پای هر فرد دیگری به فضائی وارد بشه که مختص به من و ماریا و دنیائی بوده که با هم
داشتهایم، همراه خود پای واقعیت مسلمی را بدان وارد می کند؛ واقعیتی که همچون
هشداری بود بالای سرم از تعلق ماریا به کسی دیگر و زندگی دیگری. تنها شبها و وقتی ماریا
چشمانش را روی هم میگذاشت، هر دو به دنیائی وارد میشدیم که مختص من و او بود؛
دنیائی که در هم ادغام میشدیم و بدون اینکه کلامی بینمان ردو بدل شود به یکدیگر
تعلق داشتیم.
دهانم تلخ شده بود. حوصله
هیچ کاری نداشتم. نگران بودم که با واقعیتی روبرو شوم که ممکن است او را و شبهایم
را از من بگیرد. هر فرد دیگری و هر غریبهای میتواند حس و نشانی باشد از اینکه ماریا
دنیایش را با دیگرانی دیگر قسمت می کند. در چند هفتهای که از زندگی مشترک ما
گذشته، تنها یکبار و با آمدن دوستم بود که گذران ما با هم نبود و صدا و نفس و حس و
حضور فردی دیگر ما را از هم جدا کرده بود. دوستم از اولین فرصت مرخصی آخر هفته
استفاده کرده و مستقیماً از پادگان به همدان آمد. توی محله بعداز پرس و جو وارد
کوچه ما شده بود و در کنترل پلاک خانهها و نگاه به اطراف بالاخره به آقای حیدری
رسید و وقتی اسمم رو برد، انگار گره جدیدی بر مجموعه گرههای آقای حیدری افزود و
او علیرغم اینکه با خوشروئی به اطلاعاش رساند که آدرس رو درست آمده و من در خونه
اوون مستأجر هستم، همزمان با سوالاتش متوجه شد که سعید در شهری دیگر و دوره آموزشی
را می گذراند و اینکه ما دوستان قدیمی هستیم. برای اینکه بتواند راز پیداشدن ماریا
در زندگی مرا بفهمد به اطلاعش رساند که با خانومی زندگی می کنم. رنگ باختهگی سعید
و دستپاچهشدناش را دلیلی دانست که بالاخره رابطهای باید بین او و ماریا باشد.
نگهبانی شبانه گروهان
معضلی بود که بعداز آمدن ماریا تا همان روزها نتوانسته بودم درست و حسابی حل کنم.
روزهای پیشتر از آن بارها با خواهش از سایر همکاران و قول و قرارهائی برای نگهبانی
به جای آنها، نوبت نگهبانیام را عقب انداخته بودم. آخرین بار مجبور شدم که با یکی
از سرگروهبانهای گروهان صحبت کنم. اشاره به اینکه نامزدم بخاطر حاملگی پیش از
ازدواج و بخاطر احتمال اعتراض خانوادهاش پیش من هست و من نمیتوانم او را با چنان
وضعی در خانه تنها بگذارم و تأکیداتی از اعتماد و اطمینان به وی تقاضای کمک کردم
که خودش راه حلی به من نشان دهد. او که در تمام ماههای پیشتر فکر می کرد من
اتوریته او را نادیده میگیرم و هربار سختگیرانهتر و با تحکم بیشتر با من صحبت
میکرد، ناگهان در نقش و لباس انسانی بزرگتر، مهربان و مملو از حس همدردی قرار گرفت
و چنان با گشادهروئی با من صحبت می کرد که انگار سالهاست با هم دوستی و رفاقت
داریم. در تنظیم برنامه نگهبانی دخالت کرد و اسمم را برای چندروزی عقب انداخت.
اطلاع داد که میتوانم روزهائی که نگهبان خواهم بود، میتوانم همسرم را پیش خانواده
او بگذارم. برایم شرح داد که وی و همسرش نیز با همین مشکل روبرو بودهاند و علیرغم
اینکه خانه بزرگ و مستقلی دارد، اما بهرحال نمیتوانسته همسرش را تنها در خانه بگذارد.
برای حل مسئله مجبور شده خواهر همسرش را هم از زنجان به همدان بیاورد.
در آن روز وقتی سعید را
دیدم سریعاً به سراغ سرگروهبان رفته و خواستم تا همان شب و شب بعد مرا برای
نگهبانی بگذارد. حس عجیبی داشتم. از یک طرف دلم میخواست سعید را با ماریا تنها
بگذارم و در عین حال شاهد برخوردهای ماریا با سعید نباشم. میدانستم ماریا در حس
دوگانهای با سعید درگیر هست؛ حسی از خواستن و نگرانی و ترس از واکنشهای خشن او.
در تمام لحظاتی که سه نفره بودیم، سعید با خنده و شوخی همیشهگی برخورد میکرد و ماریا
نیز اصرار داشت من در خانه بمانم تا همین فضا برقرار باشد. با اینهمه توانستم قرار
نگهبانی برای دو روز متوالی را تنظیم کرده و سریعاً به پادگان بروم.
سعید و ماریا نیز از فرصت
استفاده کرده و با من به شهر آمدند. قرار ما این بود که تا آنجائی که میتوانند
دیرتر به خانه برگشته و سعی کنند حضور و چگونهگی بودنشان در خانه از چشم حیدری
پنهان بماند.
آن روزها گذشت و وقتی از
نگهبانی به خانه برگشتم، چندساعتی از رفتن سعید گذشته بود. روزهای بعد روزهای سختی
بودند که با گلهگی و ابراز نگرانی ماریا همراه بود. همسر حیدری حتی چنددقیقه هم
خانه را ترک نمی کرد؛ نگران تنها گذاشتن حیدری و ماریا در خانه بود. حیدری از همان
لحظاتی که ماریا به شستن ظرفها و یا لباسی مشغول میشد، صندلیاش را در حیاط خانه
گذاشته و مستقیماً به او زل میزد. ماریا که در تمام مدت لباسی آزاد و مخصوص برای
حاملگی می پوشید، مجبور بود مدام خود را بپوشاند. همسر حیدری می آمد و در کنار
حوضچه می نشست و با کمک به ماریا و مشغول کردن او، حائلی میشد بین او و حیدری.
آدرس آرایشگاه را پیدا
کردم، دو تا کوچه پائینتر از خانه ما و نزدیک تر به مرکز شهر بود. خانهای کم و
بیش نوساز با در آهنی بزرگ. با تردید و دستپاچهگی زنگ خانه را بصدا در آوردم. در
باز شد، خانومی میانسال با چهرهای مهربان و لبخندی دوستانه روبرویم ایستاده بود.
سلامی گفتم و پرسیدم: ماریا اینجاست؟ مهری خانوم اصرار کرد که داخل شوم و من پا به
پا کرده و خواستم که اگه کارش تمام شده بیاید و من منتظرش جلوی در می مانم. ترس
مصاحبت، ترس پیش کشیدهشدن سوالاتی و جوابهائی متفاوت و برملاشدن راز حضور ماریا
در خانه من، ترس بهم ریختهشدن تمامی فضای رازآلود و بیچشمانداز ناروشن این
اقامت، ترس شکلگیری اختلاف بین من و ماریا... از لای در خانهای روبرویم قرار
گرفته بود که با پلکانی به مجموعهای از یک خانه نوساز وصل میشد. سمت چپ خانه که
در زاویه دید من از شکاف گشوده خانه نمایان بود، حوضی کوچک و تک درختی در میان
زمینی که تماماً کاشی شده بود قرار داشت.
ماریا با سروصدا و خنده
همراه دو دختر دیگر به ما ملحق شد. دختران مهری خانوم چنان شباهت غریبی به او
داشتند که براحتی میتوانستند نقش او در شانزده سالگی و بیست و دو سالگی را بازی
کنند. مهرنوش بیست و دو سال داشت و منیر شانزده سال. هر دو در لباسی راحت و کوتاه
سرشار از زیبائی و ظرافت بودند.
نگرانی من جایش را به رنگپریدگی
داد. دیدن دخترانی اینچنین زیبا و حالت احترام و همراه با تمایل آشنائی با من، مرا
از خود بیخود کرده بود. مهری خانوم اصرار میکرد که حتماً باهاشون در تماس باشیم.
میگفت: والله نمیدونی از آشناشدن با ماریا جون چقدر خوشحال شدهایم. ما تو این شهر
و تو این محله یه جورائی تنها و جداافتاده هستیم.
بعداز خداحافظی و در راه ماریا
دستش رو توی دستانم انداخت و در حالیکه با دست دیگرش برای آنها دست تکان میداد
چنان خودش را به من می چسباند و نزدیک نشان میداد که احساس کردم، این دختر، برای
فرار از تنهائی به چه بهانههای سادهای نیاز داشته. دختری که در شهر خودمان مثل
بمبی شاد و میدان دار جمعی میشد، حال با یافتن این سه تن، انگار ترکیبی از مادر،
دوست و عزیزترین بستگانش را در چهره مهری خانم و دخترانش پیدا کرده است.
بعداز شام در حالیکه توی
ضبط نواری از گوگوش گذاشته بود روی تخت دراز کشید. ظرفها را جمع کردم و در گوشهای
قرار دادم. گفت: میتونی چراغ رو خاموش کنی من میخوام بخوابم. یه خواهشی هم ازت
دارم، میتونی بیای کنارم بخوابی و تا وقتی خوابم ببره بعد میتونی بری سر جات
بخوابی...
سریعاً چراغ رو خاموش
کردم؛ تا حال اینقدر صریح از من نخواسته بود کنارش بخوابم. برایم جا باز کرد. آرام
گفت: بغلم کن. دستم را از زیر دستش گذراندم و زیر سینههایش حلقه زدم. دست دیگرم
حائل پشته موههایش بود. به آرامی گفت: مهری خانوم میگفت: داشتن چنین دوستی،
بزرگترین شانس زندگی تو و شوهرت هست. قدرش رو بدون. الان فکر می کنم چقدر خوبه که
پیش تو هستم. و چقدر خوبه که تو اینقدر به من نزدیک هستی و از من با دستات حفاظت
می کنی...
صدایش آرام و ضعیف و ضعیف
تر میشد. وقتی صدای نفسهایش آرام شد، دستم را از بالای سرش برداشته و از تخت
پائین آمدم. بدنام از تب می سوخت. فشار سختی زیر شکمم احساس می کردم. از ترس تماس
با بدن ماریا زور میزدم تا فاصلهام را باهاش حفظ کنم. اگرچه در تمام مدت و در خانه
همیشه یک مایوی شنای تنگ زیر شورت و پیژامهام می پوشیدم تا وضعیت عمومیام چنان
نشود که مایه خجالتام باشد. سالیان سال زندگی در خانوادهای شلوغ به من یاد داده
بود که چطور پوشیدگی اندام جنسی خودمان را با وسواس تمام حفظ کنیم.
وسوسه بازگشت به تختخواب
دست از سرم بر نمیداشت. بارها و بارها روی تشک پیچ و تاب می خوردم و خوابم نمی
برد. بعداز رفتن به دستشوئی و برگشت بالاخره تصمیمام را گرفتم. پیژامهام را در
آورده و آرام به زیر لحاف روی تخت خزیدم. وقتی خواستم دستم را به جای قبلی
برگردانم احساس کردم انگار پیراهن ماریا بالاتر قرار گرفته و او کاملاً لخت هست.
برخورد دستم با پاها و کونش فشار شدید خون در رگهایم را به حد انفجار رساند. احساس
کردم زیرشلواریهایم دارند می ترکند. دستم را بالا برده و زیر پستانش قرار دادم.
دستش را روی دستانم گذاشت و با حرکتی آرام بدنش را در خم شکم و رانام فرو برده و به
تنم چسباند. داغی پوست دو نیمکره کونش پاهایم را می سوزاند و من در درون حرکت
لغزنده شعلههای آتش را می دیدم که تمام وجودم را در گرمای خود فرو برده بود.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|