کلَگپ | ||
۰۳/۰۸/۱۳۹۲یک خداحافظی با شکوه!
تصمیم به خداحافظی را یکشبه
نگرفت؛ هرچند ایده چنین کاری، در یک آن به ذهنش رسیده و آنگاه که به جوانب آن نگاه
کرد و ابعاد قضیه را در نظر گرفت، احساسی از رهائی در ذهنش جای گرفته بود. تمام
لحظات هفته پیشروی را به جوانب کار فکر کرد و تأثیر چنین شیوهای برای خداحافظی و
جدائی در ذهن دیگران را تجسم کرده و گاه حتی به جزئیات مکالماتی فکر می کرد که
میباید بمثابه دلیلی برای این کار بیان نماید.
از همان اولین روزهائی که
در سن هفدهسالگی و در پی فراخوان سازمان جوانان حزب کمونیست شوروی در سالهای پس
از جنگ دوم جهانی، در امتداد بازسازیهای بعداز جنگ و برای گسترش سوادآموزی از شهر
کیف و جمهوری اوکرائین، یعنی از یک شهر اروپائی و از یک زندگی شهری به سوی دورترین
روستاهای اتحاد شوروی سوار قطار شد و همراه با صدها جوان همسن و سال خود مسیری را
در زندگی برگزید که همچون شمشیری تمام رشتههای گذشتهاش را بریده و او را در
فضائی کاملاً خالی رها کرده بود، فکر نمی کرد گذرانش به آنجائی برسد که میباید
برای جدائی و خداحافظی هم فکر کند. نه زیبائی روی و چهره و نه رفتار و منش اجتماعی
و خلاصه هیچ یک از قضایا نشان از این نداشت که کسی بتواند او را در مقایسهای سطحی
کنار گذاشته و به عشق و عاطفه و دوستی و رفاقتاش چنین عامیانه برخورد نماید.
روزهای اولی که وارد یکی
از روستاهای شهرک " بیک آباد " جمهوری ازبکستان شده و در میان خیل مردمی
ساده و فقیر و عقبمانده و بیسواد قرار گرفت، با خودش فکر می کرد که همه اینها به
زودی به پایان می رسد و او بعداز شش ماه کم یا بیش مجدداً همان قطاری را سوار
خواهد شد که روزی او را از دنیای رنگارنگ شهر زیبای کیف بیرون کشیده و به این
روستا پرت کرده بود و باز، خواهد دید دوستانش را، جمع کامسامول در مدرسه و محل
زندگیاش را، آنهائی را که همراهشان شبها و روزها سرودخوان و سرفراز در هر کار و
هر مشکلی حضور پیدا می کرد؛ آری، روزی خواهد رسید که او به شهرش برگردد و این روز،
نه در یک سال که تنها پس از سی و هفت سال برایش امکانپذیر شد و او، در تمام این
سالها و ماهها و روزها، تنها و تنها به عشق بزرگش برای خدمت به مردم فکر می کرد و
همه امور دیگر زندگی را تابعی از آن در نظر گرفت و با آن هماهنگ می کرد.
اولین و آخرین عشقاش
دوستی و رفاقت و سپس عشقی بود که با علیشر داشت، رابطهای که به ازدواج با او منجر
شده و ثمره آن تولد سه فرزند بود: گولنارا، سریوژا و دیما. علیشر مسئول شعبه حزب
کمونیست یکی از مناطق شهر بیکآباد بود. بارها والیا – والنتینا – را در جلسات
منطقهای دیده بود. بین آنها گاهاً مصاحبتی پیش می آمد. اما در یکی از روزهای
تابستان این مصاحبت جایش را با حضور قدرتمند حسی تعویض کرد که نهایتاً به عشق
بزرگی بین آن دو منجر گردید. اهالی روستا تحت فشار برخی ریش سفیدان محلی و ملای
روستا شکوائیهای تنظیم و به دفتر حزب فرستادند. علیشیر که آن روستا در حوزه
مسئولیت او نیز قرار داشت، شکوائیه را گرفت. از مسئولین درخواست شده بود به این معلم
جوان سوادآموزی روستا دستور دهند دوچرخه سوار نشود و برای شنا یا استحمام نه از
رودخانه شهر، که مثل سایر مردم روستا از حمامهای درون خانه است، استفاده کند.
علیشیر فکر می کرد این
کار را میتواند با ارسال یک توصیهنامه برای والیا تمام کند. در یادداشتی برای او
متذکر شد که توجه به پرنسیبهای اجتماعی حکم میکند او برخی امور زندگی روستائیان
را در نظر بگیرد و ... والیا چندساعتی پس از دریافت نامه خودش را به دفتر مرکزی
حزب رساند و با صدائی محکم به آنها اعتراض کرد و گفت: ما جوانان کامسامول را از
اقصا نقاط کشور شوروی به اینجا نفرستادند که روحیات و رفتار و زندگی خود را تغییر دهیم
و به شکل و شمایل عقبماندهترین افراد این جوامع در آئیم. ما را فرستادند تا
فاصله شیوه زندگی شهری و روستائی را از بین برده و جامعه را در سطحی شایسته مقام
انسانیشان بالا ببریم. رفتار ما تنها زمانی قابل اعتراض خواهد بود که دستگاه حزبی
آنرا مغایر با سیاستهای در نظر گرفته شده برای کل کشور و منطقه و محله مضر تشخیص
دهد و نافی اهداف حزب کمونیست باشد. شما با ارسال این توصیهنامه اشتباه بزرگی
کردهاید و فکر می کنم شایسته هست در اجلاس عمومی منطقهای از خود انتقاد کرده و
حتی از من برای دریافت چنین توصیهای معذرت بخواهید...
علیشیر که تا آن زمان والیا را با چنین استدلالی و چنان قدرت
بیانی ندیده بود، هاج و واج مانده و چنان شیفته کلام شیوا و انتخابهای درست و
گراماتیک زبانی او شده بود که در دل بارها و بارها به کامسامول تحسین می فرستاد چنین
فردی را برای تدریس زبان به ازبکستان فرستاده است.
در پچپچهای که به زبان
ازبکی با یکی دیگر از اعضاء دفتر حزبی کرد اعتراف نمود که در برابر استدلال والیا
حرفی برای گفتن ندارد... والیا در میان صحبت آنها دویده و گفت: خب، پس چرا همین را
به روسی نمی گوئی!؟ علیشیر نمیدانست که در همین فاصله چند ماهه، والیا نه تنها
زبان روسی تدریس می کرد، بلکه خود با کمک روستائیان و دفتر سازمان جوانان در روستا
بطور شبانه روزی به فراگیری زبان ازبکی مشغول بوده است؛ کاری که بعدها او را به
یکی از استادان برجسته زبان و ادبیات ازبکی در دبیرستانهای شهر تاشکند مبدل کرد.
والیا در طی سالیان دراز
زندگی در میان ازبکها، نه تنها به فن و فنون آشپزی آنان تسلط یافته بود، بلکه با
استفاده از سلیقه و آداب زندگی شهری، تغییرات معینی در طرز تهیه پلوی ازبکی وارد
می کرد همراه با شرابی که خود انداخته بود و کنیاکی که تهیه دیده و مخلفات مختلف و
غیره همه و همه را برای یک روز یکشنبه و نهار تدارک دید.
میز بزرگی زیر سایه
درختان انگور و آلوچه برقرار کرد. از ظرف و ظروف گرفته تا میز و صندلی و نیمکت و
دیگ و غیره از همسایهها قرض گرفت و همه چیز را آنچنان زیبا و با سلیقه آماده کرد
که همه میهمانان بدون استثناء پچپچههائی می کردند که شاید قرار است از نامزدی
دخترش پرده بردارد و یا خبری درباره نامزدی سریوژا در میان است.
بعداز نشستن میهمانان و
کشیدن غذا و ریختن عرق و شراب و کنیاک برای میهمانان در کاسههای مخصوص، همه آماده
شدند تا یکی از پیرترین و مهمترین فرد جمع به نیابت از بقیه به افتخار والیا و
خدماتی که در طی سالیان دراز در ازبکستان انجام داده است و سوال در مورد خبر و
موضوعی احتمالی، اولین پیک را بالا گرفته شروع به صحبت کند، والیا خواهش کرد که
این سخنرانی به او محول شود.
همه بدون استثناء قبول
کردند و آنرا به فال نیک گرفته و منتظر ماندند تا شاید والیا خبر خاصی برایشان
داشته باشد. علی شیر مدام دور والیا می گشت و از دست پخت بینظیر او تعریف می کرد.
اولیا با اشاره سر از علیشیر خواست تا بر جای خود نشسته تا والیا صحبتاش را شروع
کند.
والیا که تمام روزهای هفته
برای آنچه قرار بود در این جمع بیان کند روی هر کلمه و جمله و گرامر و غیره مکث
کرده و خود را آماده کرده بود با اینهمه لرزشی اولیه روی کلماتش تأثیر گذاشت و
بخشی از آن را نامفهوم کرده بود. پیالهاش را بالا گرفته و روی به پیرترین فرد جمع
که یکی از عموهای علی شیر بود کرده و گفت: با اجازه شما! میدانم که در رسومات
ازبکی ما ابتدا به ساکن مردان و ریشسفیدترینشان صحبت خواهد کرد. اما، اینبار
اجازه دهید من این مسئولیت را به عهده بگیرم و با شما درباره موضوعی صحبت کنم. من
این پیک را به سلامتی علی شیر، شما محمدجاناف، و سایر میهمانان بالا گرفته و
میخواهم به اطلاع شما برسانم این جمع و این میهمانی را برای این راه انداختهام تا
همانگونه که وصلت من و علیشیر با جشن و شادی و میهمانی همراه بوده، در اینجا
رسماً و مشخصاً اعلام نمایم که ایشان از این لحظه به بعد حق ندارند پای در این
خانه گذاشته و از نسبت خود با من و فرزندانم که با دستان خودم بزرگشان کرده و
کماکان این کار را با عشق تمام پیش خواهم برد، نامی ببرند.
نزدیک به بیست سال است که
من و علیشیر پیوند وصلت بستهایم و بخشی از شما و از جمله شما رفیق محمدجاناف در
آن حضور داشتهاید. در طی این سالها هرکدام ما به سهم خود در سختیها دست در دست
هم دادیم و زندگی را که گاه بسیار دردناک و فقیرانه بوده را پیش بردهایم. سالهای
اولیه زندگی ما زیر سایه عشق و علاقه مشترک به آرمان سوسیالیستی ما و تبعیت
ملزومات خانواده با آن پیش رفته است. هر کدام از ما مسئولیتهای مختلف حزبی و
اجتماعی داشتهایم و داریم و علیشیر بعنوان فردی مسئول و جدی کماکان در چنین
موقعیتها و گاه بسیار وسیعتر در پیشبرد ساختمان سوسیالیسم کار کرده است. بعداز
جابجائی ما به شهر تاشکند و تغییراتی که در موقعیت حزبی علیشیر و کار سنگین و سخت
برای من پیش آمده، آرام آرام متوجه شدم که بین من و علیشیر فاصلهها هر روز بیشتر
و بیشتر می شود. او در طی ده ساله اخیر بارها در مناسباتی بوده که نافی و ناقض عشق
مشترکمان بود. حضور بچهها و نیازشان به حضور پدر و مادر بطور همزمان، سختیهای
کاری علیشیر و همه و همه مرا برآن میداشت که دندان به جگر گذاشته و چنین رفتارهای
وی را با دیده اغماض نگاه کرده و گاه، از کنار آنها بی توجه بگذرم. اعتمادم این
بود که عشق من خواه ناخواه موفق شده و
قادر خواهد بود او را به درک درست و عمیق عشق برساند. متأسفانه ...
در این لحظه علیشیر از
جای برخواسته و با بوسیدن دست عموی خود خواهش کرد که از جمع رفته و شنونده این
حرفها نباشد. محمدجاناف با نگاهی به والیا و تکان سر خواستار نظر او شد. والیا با
قبول خروج علیشیر، به صحبتهایش ادامه داد:
علیشیر عملاً در چند
مناسبات آنچنان پیش رفت که فکر می کردم به زودی شاهد خبری خواهم بود مبنی بر طلاق
و یا تصمیم قطعی به خروج از خانه و رفتن و همراه شدن با آن فردی که با او اموراتش
را میگذراند. بسیاری از این دختران که علیشیر با آنها رابطه داشته در دورههای
مختلفی محصلین من بودهاند. آنها وقتی در خیابان و محله و کوچه با من روبرو
میشوند، سرشان را برمیگردانند تا نگاهشان آنها را لو ندهد. آنها فکر می کنند که من
احساس بدی یا کینهای از آنان دارم. آنها نمیدانند که این سرنوشتی است که مردان ما
حتی در اوج موقعیت و وظیفه و مسئولیت اجتماعی متأسفانه با آن سبکسرانه برخورد
کرده و بر مکانیسم مردسالاری مهر و نشانی تازه می نشانند.
در سال گذشته و بالاخص
ماههای اخیر، و با بزرگشدن فرزندانم که خود شاهد بسیاری از این ارتباطات پدرشان
بودهاند، احساس کردم برای دفاع از عشق، پیوند خانوادگیمان و مهمتر از همه برای
سلامت رفتار اجتماعی فرزندان من که از چنین نمونهای تبعیت نکنند، باید وارد میدان
شده و راهحلی برای این وضعیت پیدا کنم. شما امروز اینجا جمع شدهاید تا جدائی ما
را نیز همچون وصلت ما و دقیقاً با همان مضمون از شادی و احساس خوب جشن بگیرییم.
برای من بسیار سخت است جدائی از کسی که عاشقاش بودهام و سختترین سالهای جوانیام
را با حمایت او و با تکیه به او در ازبکستان گذراندم. شما میدانید که با همه
میهماننوازیهایتان و حضور بسیار خوبم در این سرزمین، باز دل من هوای آب و خاک و
سرزمین خودمان یعنی اوکرائین را دارد. علیشیر متأسفانه راه دیگری انتخاب کرده و
من نمیخواهم بمثابه انسانی در این میانه قرار گیرم که انگار آدمی بی دست و پا
هستم. من ترجیح میدهم فرزندانم چنین منشی را بمثابه یک رفتار اجتماعی انتخاب نکنند
و راهی را برگزینند که بر مهر و وفا و توانائی تصمیم گیری خصوصاً در شرائط پایانی
یک رابطه حسی تکیه دارد.
من این پیک را به سلامتی
علیشیر، شما محمدجان اف و سایر میهمانان بالا کشیده و از این لحظه به بعد رسماً و
حقوقاً و به شهادت جمع شما، اعلام می کنم که علیشیر شوهر من نیست و فرزندانم نیز
هیچ نسبتی با او ندارند. ...
محمدجاناف از جا برخواست
و به سوی والیا آمد و سرش را با دو دستانش در دست گرفته و پیشانیاش را بوسید و
خود نیز پیالهاش را بالا گرفته و گفت: ما می نوشیم برای چنین شیرزنی که پای به
خاک ما گذاشت و بخشی از ما شد و درس بزرگی به تک تک ما داده است!
حال تیوتیا والیا – خاله
والیا – آخرین سال و یا شاید آخرین ماههایش را میگذراند. او چند سالی است که با
سرطان سینه درگیر هست. سالهای پیری و در هشتمین دهه عمرش هنوز نتوانسته این زن با
فرهنگ و فرهیخته را از عشق و علاقه به زندگی دور دارد. وقتی تابستان امسال به او
زنگ زده و تولدش را تبریک گفتم، با صدائی لرزان و با کلماتی مملو از عاطفه و
مهربانی از من قدردانی نمود.
خاله والیا، که به اصرار
به من میگفت مرا مادر بزرگ صدا کن درست مثل آن زمانی که با نوهام مشترکاً زندگی
می کردید، از من تشکر کرده و یادهای پیوندهای مشترک مان در طی سالهای زندگی در
تاشکند را بمثابه سالهائی ارزنده و ثبت شده در ذهن خود نشانهگذاری کرد!
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|