کلَگپ | ||
۲۰/۱۲/۱۳۹۱نوشتههائی پراکنده – 2 ( تنها انگیزه این نوشته یادآوری نگاهی است مهربان، صمیمی که از قلبی بزرگ نشأت گرفته بود و در گوشهای از نگاه غیرمستقیم من نقشی ابدی از خود باقی گذاشت. ) زندگی مانند حرکت در خیابانی است یکطرفه که هیچ امکانی وجود ندارد تا مسیر رفته را بازگشت و یکبار دیگر و اینبار با استفاده از دیدهها و شنیدهها و حوادث و پیچ و خمهای پیش روی، آنرا تصحیح نمود. بخش اعظم این راه در اوج بازیگوشی ذهن و جان و در بیخبری محض پشت سر گذاشته میشود. راهی است که تنها برای تو و در ذهن تو شگل گرفته میشود و در واقع این خیابان تنها و تنها به نام توست و برای توست. اینرا خوب میدانی و یاد گرفتهای که تمام این خیابان را تا انتهای آن تنها خواهی رفت؛ چه بخاطر آن وسیلهای که حامل " تو " است و چه همه عواملی که تنها در این " تو " و در فردیت آن تمرکز می یابد، باز بینی می شود، حافظه میگردد و در بازیهای رنگارنگ زمانه، در نقشهای گوناگون زمینه ساز خیالسازیها و رویاپردازیهایت می گردد. بارها و بارها در دورههای گوناگون شاهد آن هستی که عدهای در این راه با تو همراه هستند. تصور اولیه و کودکانه تو، وقتی در هر لحظه به دور و بر خود نگاه می کنی تا نشانهای از آنانی بیابی که انگار ابدیتی را تداعی می کنند و نامهائی چون پدر، مادر و بستگان را بر خود دارند، و تنها با یک نگاه امنیت زمین را زیرپای خویش حس می کنی و قدمهایت را بلندتر و تندتر و محکمتر بر زمین میگذاری. دورهای دیگر به ایقانی نزدیک میشوی که انگار میدانی چرا در چنین خیابانی میرانی و میدانی که انتهای آن کجاست و چه هدفی ترا به سوی خود می کشاند و آنگاه، چنان سرعت میگیری و اوج که حوادث و پیچ و خمها و رنگها و ... همه و همه تنها اثراتی بسیار ساده بر ذهن تو می گذارند و از تو دور میشوند بدون آنکه خود بدانی که چه مسیر طولانی را با چه سرعتی پشت سر گذاشتهای. گاه افرادی را می بینی که در بخشهای از این راه پر پیچ و خم زندگی با تو همراه می گردند یا خود را همراه با آنها مجسم می کنی و گاه در هر پیچ و حادثهای عدهای از تو دور میشوند و عدهای به تو نزدیک می گردند. هنوز در ذهن تو تجسم از راه، همان راهی است که انگار از همان اولین لحظه حرکت اینگونه بوده و باقی خواهد ماند. گاه دستانی را در دستان خود می بینی و شخصی را در آغوش خود و همراهی او را برای رسیدن به انتهای راه مجسم می کنی؛ انتهائی که تنها و تنها ابتدای راه تلقی میگردد و تجسمی است از جائی و فضائی که انگار دیگر نه محاطشده در راه خواهی بود و نه انگیزه حیات در قدمهائی تعبیر خواهد شد که در راه از خود بجای می گذاری. همه و همه فضائی خواهد بود بی زمان و بی مکان. و تو آنی را که دستانش را بگرمی در دست می فشاری، همراه خود مجسم می کنی در چنان فضائی و ... باز، دیده بر می بندی به همه آن سایهها، اشیاء. همه آنهائی که در واقع نه سایه که نشانههائی هستند از حیاتی زنده و تو نمی بینی و گذر می کنی بی هیچ نشانهای از هوشیاری. گاه ناتوان می مانی از عبور از پیچهای مهیب زندگی. آنگاه که تمام هستی خود را ساقط شده می فهمی و دلت میخواهد پیش از آنکه راه به پایان رسد، خود به راه پایان بخشی. میدانی که وقتی نباشی، راه به پایان می رسد. یاد میگیری که ملزومات راه، از تو طلب می کند آهستهتر برانی و به گوشههای بی نظیری که تا این زمان بی هیچ نشانهای از توجه و علاقه بدانها نگاه کردهای، تماماً مملو از حس زنده و نمودی پر رنگ و نقش و نگار در کنار تو جریان دارند. دیگر نه سرعت، نه حرکت، نه رسیدن به آنچه که نامش را هدف نهاده بودی، نه حتی اهمیتی برایت دارد که اساساً در راه باشی. زندگی درست از لحظهای که مفهوم خود بمثابه یک راه را از دست میدهد، کیفیتی دیگر در برابرت میگسترد. آنجاست که همین نگاه به اطرافات، دیدن اشیاء، افراد، نمادهای طبیعت، موجودیت زنده و همه و همه اینها هستند که موضوع و مضمون گذرانات را توضیح می دهند. برگشت به راه سپری شده امکان ناپذیر است، نگاه به آن راه، تنها تصویری مبهم از پیچ و خمها را و حس و ترس و دلهره و گاه هیجانات گذر ات را نمایان می سازد؛ با نقشی واژگونه که اینبار ترا از دیدن آنچه که در اطراف تو میگذرد، محروم میگرداند. توقع اینکه راهی که تو می روی، راهی زیبا و دلنشین است و آنی که دستی به مهربانی در دستت می گذارد و یا نگاهی محبتآمیز به تو هدیه می کند، میباید با تو همراه باشد، خطای جبران ناپذیر از چنان درکی است که ندانی، هر کدام از ما راه خودمان را می رویم. تنها آنانی که نه به راه، که به چگونهگی راه توجه نشان میدهند، آنها هستند که یکدیگر را باز می یابند و از بودن در کنار هم در هر واحد زمانی و مکانی، حسی دلنشین در خود تجربه می کنند. به آنهائی می نگری که از کنار تو میگذرند، با ضربآهنگ پاهای تو همراهی می کنند؛ از خنده شاد و صدائی که در اطراف تو می پیچد لذت می برند؛ آنها تا آن زمانی با تو هستند که تو صدا و نور و رنگ و حرکت و جوشش شور و زندگی را با تمام اجزاء وجودت که " تو " را در خود جا داده حس کنی. بدان وقتی در خود فرو می روی و به التماسهای " تو " ی درون خود گردن گذاشته و در بند توهماتاش غرق میشوی، صدا محو میشود، رنگها خود را می بازند، شور و حرکت باز می ایستد و تو مردهای بیش نخواهی بود و راهی نیست که در برابرت گشوده شده باشد. اینجاست که تنها صدای باقیمانده که در گوش تو می پیچد و علامتی آنرا به چشمانات می نمایاند همانا کلمه " کات " خواهد بود؛ تو دیگر مردهای! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|