کلَگپ | ||
۱۶/۰۷/۱۳۹۱” من فرشته، شانزده سالهام “قسمت اول
پشت كاميون ارتشي روباز نشسته ام. هنوز چندمتری از در بزرگ پادگان دور نشده بودیم که دگمه هاي بلوز ارتشي ام رو باز كرده و شال گردن لباس نظامیام را بیرون آوردم. بلوز سربازي ام اگر چه از جنس نازكي بود، اما بازم حسابي عرق كرده بودم. يكي دوتائي ديگه از درجه دارها و يه سرباز ديپلمه و يه ليسانسيه سرباز هم پشت كاميون نشسته بودند. سرويس ما يه ساعتي ديرتر از بقيه حركت كرده بود. بعداز پايان خدمت روز پنج شنبه كه همه سرويس ها پشت هم به طرف شهر مي رفتند، سرویس ما آخرین کامیونی بود که درجهداران باقیمانده را به شهر می رساند. فاصله پادگان تا شهر حدود سي كيلومتري ميشد. اولين ايستگاه باشگاه افسران بود كه بعضي از سربازها برای كار به آنجا اعزام میشدند و ايستگاه بعدي درست با فاصله چند دقيقه، ميدان باباطاهر بود. هنوز كاميون ترمز نزده بود كه من پريدم پائين. دستي واسه راننده تكان داده و كاميون به راهش ادامه داد. از سرميدان تا خانهام صدمتر هم فاصله نبود. چندتائی از بچههای محله سر كوچه بودند. با هم سلام و عليك كرديم و يكي از اينها مثل هميشه از سر شوخي سلامي نظامي داده و به حالتي مسخره گفت: خبردار! سلام جناب سروان... با خنده باهاشون سلام و عليك كرده و پرسيدم: امشب بچهها واسه بازي ميان يا نه؟ يكي از اونا گفت: امشب بچههاي شیرسنگی ميخوان بيان واسه مسابقه. قراره شرطي بازي كنيم. تو مياي؟ گفتم آره خوب معلومه. البته اولش بايد برم واسه حمام و ممكنه با دوستام برم سينما. فكر كنم تا ساعت نه و نيم ديگه ميرسم.
آقا حيدري صاحبخونه مثل هميشه جلو در بود. يه سلام و عليكي كرده و رفتم تو خونه. زن صاحبخونه داشت حياتو جارو ميكرد. صداي خنده از تو اتاق بچه هاي لُر مي اومد. آنها همسایه ما بودند و اتاقشان درست روبروی در ورودی قرار داشت. دستي بعنوان سلام و علیک برایشان تکان داده و رفتم تو اتاق. هم اتاقيهام رفته بودند. اونا دو سه ساعتي زودتر اومده و حالا بار و بنديل رو برداشته و برگشتهاند به شهرخودمون. آخر هفته رو من تنها بودم. اگر چه جمعه رو تعطيل بودم اما حالشو نداشتم كه برم به شهرمون. هم شش هفت ساعت مسافرت با اتوبوس و از طرف ديگه اصلاً نميدونستم با قضيه کتی چكار كنم. بعداز اينكه برادرش بهم گفت كه ديگه خونه ما نيا، و خودش هم گفته بود كه دلش نميخواد با خونواده اش ور بيافته و واسه همين بهتر ميدونه كه همديگه رو فراموش كنيم، راهي واسم نمونده بود. دلم نميخواست برم شهرمان و بدون هيچ برنامهاي واسه خودم سرگردان باشم و از يادآوري جاهائي كه با کتی بودم و مناسباتي كه باهاش داشتم خودمو اذيت كنم. از طرف ديگه هزینه مسافرت هم كم نبود. آخرش هم بايد با هزار بدبختي اتوبوس بگيرم و نصف شبي برگردم خونه ام و خوابيده و نخوابيده برم پادگان.
آخرهفتههائی که تعطیل بودم و به شهر خودمان نمی رفتم، لحظهها و ساعات روز و شب خیلی کُند و خستهکننده میگذشتند. اگرچه بیش از پانزدهماه از زمان خدمت سربازی من گذشته بود، با همه اینها گذران روحی و ذهن من کماکان در شهر خودمان می گذشت. در این شهر دوستانی داشتم و با بچههای محله هم رفیق شده بودم، در محیط نظامی هم دوست و آشنا کم نداشتم. رابطهام با سربازها هم خوب بود و تا آنجائی که برایم امکان داشت وسائل شخصی بعضی از اونا رو هم در خونهام جا داده بودم. اما، دلتنگی و کنده شدن از تمامی دلمشغولیهای گذشته و در شهرمان لحظهای مرا تنها نمی گذاشت.
لباسهامو در آوردم. پردههاي پشت شيشه رو كشيدم تا اين آقا حيدري هم بند نكنه كه زنش تو حياطه و ما لخت افتاديم رو تخت! تو قابلمه نگاه كردم. هنوز يه ذره از عدس پلوي ديشب مونده بود. حالشو نداشتم گرمش كنم و با همان ديگ گذاشتم جلوم و يه نواري از داريوش هم تو ضبط و افتادم به جون عدس پلو. بفهمي نفهمي يه بويي گرفته بود. اما چاره اي نبود. نه حالشو داشتم برم ساندويچي و نه به خوردن نون خالي قانع بودم. خورده و نخورده افتادم رو تخت و ...
” كوهو ميذارم رو دوشششششم ... “ صداي داريوش به آرامي داشت در فضاي سبك خوابم پخش ميشد كه احساس كردم ديگه موزيك تو مخم هست كه داره پخش ميشه.
” آق كمال، آق كمال، هستي خونه؟ يه آقائي اومده باهات كار داره. آق كمال...“
بعله، بعله اومدم. همچين خواب و بيدار ملافه رو دور خودم پيچيدم و رفتم جلي در اتاق. آقا حيدري بود. ميگه: يكي اومده اول آدرس رو از رو كاغذي خونده و بعدش هم اسم تو رو گفته. الان جلو دره. بگم بياد تو؟
- خوب معلومه بابا جان. حتماً دوستي آشنائي كسي هست دیگه. از بچههاي محله نیستند که؟
- نه من كه گفتم. انگار از يه شهر ديگهاي اومده.
فريدون بود. از دوستاي همشهريام. با تعجب و خوشحالي بهش نگاه مي كنم و ميگم: ناكس تو كجا و اينجا كجا؟ كي اومدي؟ چرا نگفته بودي كه مياي؟ بيا تو...
فری دوست مشترک من و حسن بود. پدرش بقال بود و سر بازار مغازه بزرگی داشت. فری و برادراش هم گاهی بهش کمک می کردند. چندسالی بود که رفته بود تو نیروی دریائی و داشت دورههای مخصوص رو میگذراند. دوستی ما آنقدر نبود که بدون واسطه حسن همدیگه رو دیده باشیم. همیشه اونو در مجموعه خانوادگی با حسن دیده بودم؛ حتی چندباری هم شد که اونو با خواهر بزرگتر حسن تو شهر دیده بودم. اوایل فکر می کردم که حتماً باید همزمان باهاشون نسبتی هم داشته باشه. حضور فری و خوابآلودگی من فرصتی نمیداد فکر کنم چه دلیلی میتونه فری رو کشونده باشه به اینجا، همدان و به خونه من.
اومد تو. برام تعریف کرد که یه ساعتی میشه اومده به شهر و یه غذائی هم خورده و بعدش با تاکسی اومده طرف بابا طاهر. از بچه هاي محله آدرس منو پرسیده و بعدش هم با صاحبخانهام صحبت کرده.
- اين يارو عجب ميخي هست؟ انگار اومدم خونه رو بدزدم. ازم مي پرسه از كجا اومدم و چه كاري با تو دارم و بهش ميگم بابا جان تو رو سننه. تو بگو خونه کمال اينجا هست يا نه. همين. ديگه چرا اصول دين مي پرسي؟ اين يارو كار نمي كنه؟
- نه بابا. زندگياش از اجاره همين دو سه تا اتاق ميگذره. بچهها هم گاهي از شهرهاشون واسهاش سوغات ميارن و يا واسه بچههاش يه لباسي چيزي ميخرن. از صبح تا غروب هم تو خونهاس. انگار همچين يه قدم اون ور تر بره حالا اين ملت مي پرن سر زنش. بيچاره زنه از صبح تا غروب هم درگير پخت و پز و رفت و روبه.
- شما اگه بخواين يكي بيارين خونه چكار مي كنين؟
- والله دور از جون شما، مال خودمونو مي بريم يه جاي ديگه! وگرنه اگه خدای نکرده کسی رو هم بیاریم، اولش باید بگیم طرف بیاد یه حالی به این یارو بده و بعد، اجازه بگیریم و بیاریماش تو اتاق خودمون. خوب بگو چطور شده اومدي اينطرفها؟ چيه نكنه به سرت زده باشه كه از اين طرفها حشيشي چيزي... نكنه واسه هروئين اومدي؟ من مشنگ رو بگو كه واسه تون از اوضاع اينجا تعريف كردهام. نكنه خر شده باشي و تو اين فكرا باشي؟
- نه بابا. قضيه تخميتر از اين حرفهاست. اين جور چيزها كه تو خود رشت هم گير مياد. يادت نيست دفعه آخر چه مالي گيرمون اومده بود؟ طرف انگار از خود افغانستان آورده باشه. يادته عبدي كره لازم شده بود؟ پسر چه ضايعبازي راه انداخته بود؟
- فرداش هم اومده و ميگه كه شما ناكسها دوره رو هي پاس ميدادين به من. اين حسن جلب ولكن كه نبود! هي از دستش ميگرفت و چليم رو رد نمي كردش و دوباره ميداد دست عبدي. اونم فكر كرده بود كه چليم دور چرخيده و ...
- ببين، چطور شد تو نرفتي طرف رشت؟ من همهاش گير اين بودم نكنه تو راه بيافتي و بري! واسه همين هم يه سري به يكي دوتا گاراژ زدم و ساعت اتوبوسهاي رشت رو پرسيدم. بغير از اتوبوس كرمانشاه، بقيه شون يكي دوساعته که رفتند.
- خره، من اگه بخوام برم از همين جا ميرم. ميرم سر اين خيابون واميستم و واسه هرماشيني باشه برا تا قزوين دست تكان ميدم. اينجوري بعضي وقتها ميشه كه مجاني هم برم. زودتر هم ميرسم. يه وقتهائي پيش مياد كه ماشين شخصي گیرم میاد و ميرم طرف قزوين. اگه شانس بزنه كه طرف خودش هم خواسته باشه بره طرف رشت كه ديگه نوراني ميشه. بعضي از اينها حتي اينقدر تو خط هستند كه آدم ميتونه يه سيگاري هم باهاشون تو راهي حال كنه. تمام ماشینهای کرمانشاه و همدان میان از همین مسیر رد میشن.
- بگذريم. راستش قضيه اومدنم يه خورده بيخ داره.
- چيه چي شده؟ موضوعي پيش اومده؟ خر نشدي كه تو نيروي دريائي از اين چرت و پرت هاي خودمونو بلغور كرده باشي؟ اونجا خشتك در میارن ها؟
- نه بابا. قضيه يه چيز ديگهاس. موضوع فرشته و حسن هستش.
- چي شده؟ حسن چيزياش شده؟ فرشته خودمون؟ همون دختر خوشگله؟
- آره. هموني كه اون شب تو خونه حسن بود. همونی که حسن تیز کرده بود باهاش بخوابه.
- آره یادمه. فرشته هم میخ شده بود که بیاد کنار ما تو جمع بخوابه و ... شاید فکر می کرد اینجوری امنیت بیشتری خواهد داشت! خوب یادمه، شما دوتا که ته همه بطریها و سیگاریها رو در آوردین! تا آنجائی که یادمه حسن دو سه دقیقه بعد ترتیب هفت پادشاه رو تو خواب داد. بهروز هم که مغز خر خورده بود و هی ورور میکرد و مسخره بازی در می آورد... من فکر می کردم نکنه بین فرشته و بهروز سر و سری باشه. هرچند فرشته اصرار می کرد که کنار من بخوابه و میگفت: بین شماها، تنها کسی رو که میشه بهش اعتماد کرد همین کمال هست و بس. من البته چون خونواده اش رو مي شناختم... اصلاً تو نگاه من اون يه دختر بچه بود. يادته كه؟
- آره بابا. اون موقع پانزده سال بیشتر نداشت فكر كنم؟
- نه چرا، خودش ميگفت: من شانزده سالم تموم شده. خوب حالا چي شده و تو هي كشش ميدي؟
- هیچی، فرشته از حسن حامله شده!
- اي بابا، من ديگه داشتم سنگكوب ميكردم. طوري حرف ميزدي فكر كردم يكي از اونا سقط شدن. خوب حالا چي شده؟ اونا که میتونن قضیه رو با کورتاژ حل کنند. چند وقته؟
- اين كره بز حسن ميگه كه من از كجا بدونم مال منه؟ وقتی که ما باهم خوابیدیم اون دختر نبود که...
- حالا جدي کار حسن هست یا نه؟ البته من فكر مي كنم كه فرشته خیلی پای حسن بود. خيلي خاطرشو ميخواست. بگذريم از اون اخلاق ضايعاش كه همه جا حال ميگرفت. خوب بالاخره چكار كردن؟
- حسن اونو برده تهران که بچه رو کورتاژ کنه و اون هم از تهران در رفت و برگشت رشت. خونواده اش هم که میدونی تابلو اند، حسابي كوليبازي راه انداختند و آخرش هم اونو بيرونش كردند. حسن هم كه خايهاش رو نداره به خونوادهاش بگه. يه مدتي هم ورداشته اونو برده پيش پسر خالهاش تو شهسوار. تو تهران هم پسر دائياش روراست خيلي حال داد و پول كورتاژ رو هم جور كرده بود و دكتر آشنا هم.
- راستي، حسن با سربازي اش چكار كرده؟ اون كه ديگه الان ميبايست رفته باشه؟
- آره خوب. افتاده بود تهران واسه آموزشي عمومی. فرشته رو هم برده بود و گذاشته پيش پسر دائيش سیرن. پسردائياش هم كه میشناسی اونقدر خودش با كيسهاي خودش درگيره كه اصلاً متوجه فرشته هم نميشه چه رسد به اينكه بخواد بهش بند كنه. اما گرفتاری قضیه اینه که حسن هفته پيش به اصفهان منتقل شده و بايد دوره تخصصي آموزشي رو اونجا بگذرونه. واسه همين فرشته برگشته رشت. اين هفته گذاشته بوديم پيش جعفر. ميشناسياش كه؟ بچه فومنه. يه اتاقي داره. صاحبخونهاش واويلا راه انداخته كه اون تو خونهاش دختر آورده و خلاصه مجبور شديم فرشته رو از اونجا بیاریمش بیرون.
- ای تو دهن حسن... آخه خره ميخوره تا خرخره و بعدش ميخواست حال كنه. خوب معلومه كه هوش و حواس هيچ كاري واسهاش نمي مونه. نميدونم حالا تو اون حال مستي، عشق بازياش ديگه چقدر حال ميداد؟ راستي، اين بچهها چطور؟ عبدی اینا؟ اونا كه يه خونه گنده خالي دارن؟ نميشه اونجا يه اتاقي واسه اش جور كرد؟کتی هم که باهاش خوب بود میتونه هوایش رو داشته باشه؟
- بابا جون مثل اينكه تو توباغ نيستي ها؟ اون پنج ماهه حاملهاس. كجا بذاريمش و كي تر و خشكش كنه؟ اونم كه ميشناسياش. این روزا همه اش آبغوره ميگيره كه حسن منو با شكم بادكرده ول كرده...
- خوب حق داره بيچاره. دختر به اين خوشگلي و با اين سن و سال؟ ناكس تيكهاي هم هست. عينهو زناي بالاي بيست ساله رفتار ميكنه. ميديدي دوستاي کتی چه با كينه نگاش ميكردن؟ وقتي ميديدنش كه چطور با جمع ما قاطي هست و اصلاً مشخص نيست كه با كدوم يكي رفيقه، چشمشون در مي اومد. خوبه کتی اونو ميشناخت و رابطهاش رو ميدونست. وگرنه فكر كنم بين من و کتی رو هم شكر آب ميكرد. راستي...
- حالا از این مسائل بگذریم، جون مادرت بذار من حرفهامو بزنم. و بالاخره بهت بگم كه چرا اينهمه راه رو اومده ام اينجا...
در يه لحظه دوزاري ام افتاد. من بيق، وايستادم دارم باهاش حرف ميزنم. حتماً اينا با اين ريدني كه راه انداختهاند، بي دليل نيست كه آدمي مثل فري كه به عصاقورتداده جمع معروف بوده، بلند شده اومده اينجا.
- خوب حالا چي شده ؟ بگو من ساكت مي مونم.
- قضيه اينطوره كه چون واسه حسن امكانش نبود كه خودش بياد پيش تو، به من گفته و يه نامهاي هم واسه تو نوشته كه اگه ميتوني يه كاري واسه اون بكني.
- من حرفی ندارم. اگه لازم باشه پول و پلهای جور کنیم واسه کورتاژ و یا هر کار دیگهای. بالاخره هرچه باشه، هر دوی اونا، حالا یکی طولانیتر و یکی کوتاهتر دوستای ما هستند و معلومه که میشه براشون کاری کرد. خب، نگفت چه کاری از دست من بر میاد؟
- حسن فکر می کرد که اگه بشه تو فاصله این دوره تخصصیاش فرشته رو بذاره پیش تو.
یه لحظه فضا رو جلوی چشمام مجسم کردم. تو این خونهای که خودم با دوتا از بچهها که اونا هم جوون و مجرد هستند، با این یارو صاحبخونه که خودمونم زیاد جرئت نمی کنیم با شورت تو حیاط بریم که مبادا واسه ما شق کنه، آوردن دختری مثل فرشته توی این جمع، یعنی فاتحه خوندن به هر چه آرامش! تصور اینکه اون با شکمی برآمده و محلهای تو شهر همدان و توضیح رابطهاش با من و ... به رشت و امکانات خودمان فکر می کردم. به کی و کجا میتونم مراجعه کنم. حتی به کتی فکر می کردم و اینکه بتونم اونو برای کمک راضی کنم یا حتی اگه شده ازش بخوام که از دوستای دیگهاش کمک بگیره...
- خب، حالا چکارش کردی؟ کجا گذاشتهاید این روزا رو؟ اصلاً فکرش رو بکن، اگه خونواده فرشته برن شکایت کنند، خشتک حسن رو میتونن پرچم کنند. اینطوری که میگی این جریان باید همان روزائی اتفاق افتاده باشه که من هم رشت بودم. همان پنج شش ماه پیش بود که با هم چندشب بودیم. نکنه تو یکی از این شبها بوده که حسن بالاخره فرشته رو راضی کرده که باهاش بخوابه... من سعی می کنم حتماً یه فکری بکنم. حتی اگه شده و اگه مایلی میتونیم همین الان راه بیافتیم و با هم بریم طرف رشت شاید بشه اونجا یه امکاناتی راه بندازیم و این مدت رو یه جوری بگذرونیم تا حسن خودش بیاد.
- بابا تو هم انگار تو باغ نیستیها. من اگه جائی داشتم که فرشته رو بذارم دیگه اینهمه راه نمی اومدم پیش تو و فوقش یه نامهای برات می نوشتم و بهت خبر میدادم که یه جورائی به حسن کمک کنی.
- یعنی همینطوری ولش کردی تو رشت و اومدی؟
- نه بابا، با خودم آوردمش. الآن هم بیرون هست. گذاشتمش تو پارک میدان باباطاهر و اومدم با تو صحبت کنم...
- واقعاً که خیلی آدم ضایعی هستی! آخه کُس مشنگ، فکر نمی کنی یه دختری مثل فرشته رو نباید تو میدون اونم تو باباطاهر ولش کرد و ... یعنی تمام این مدت این بیچاره تو خیابان مونده!
به صحبتام ادامه ندادم و لباسم رو پوشیده و نپوشیده راه افتادم بطرف در و با فریدون تند به طرف میدان باباطاهر رفتیم. فرشته از دور انگار میخکوب شده بود؛ نگاهش به کوچه ما بود و وقتی نزدیکتر شدیم احساس کردم در فضائی از تردید نمیدونه که مثل همیشه با من خوش و بش کنه یا نه. در حالیکه جوشش اشکی رو توی چشمانم حس می کردم بطرفش رفتم و اینبار وقتی در آغوشش گرفتم، احساسم به او ترکیبی بود از آغوشی برای دوست، خواهر، رفیق، عزیزترین موجود زنده دنیا. بدون اینکه کلمهای بر زبان بیاره اشک از هر دو چشمش سرازیر شده بود. با دستام اشکاش رو پاک کردم و با برداشتن چمدانش و همراه فریدون به خانه باز گشتیم.
ادامه دارد
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|