کلَگپ | ||
۱۳/۰۶/۱۳۹۱از یادداشتهای نیمهشبانه - 101
صندلی جلوی ماشین جا نمیشد؛ هفت هشت تائی چپیده بودیم تو ماشین و برو که رفتی! یه روزش رو رفتیم ماسوله. در آن روز لحظاتی پیش اومد که من و مهناز چنددقیقهای با هم تنها شدیم. همینطور که آروم آروم از سربالایی کوچهها و پشت بامهای خونهها میگذشتیم و همه تو حال و هوای چنین معماریای بودند، من و مهناز تو کوک هم بودیم. خیلی دلم میخواست جرئت می کردم و بالاخره این سوال اساسی رو ازش می پرسیدم که: تو بالاخره به خواهرم چی گفتی!
تمام دو هفته گذشته رو که سر خدمت بودم به صحنهای فکر می کردم که با مهناز روبرو شده بودم. یه فکر مزاحم مثل خوره افتاده بود تو کلهام که بالاخره به اشی چی خواهد گفت. روزی که اونو با فرشته تو خیابون پهلوی رشت دیدم، درست سر کوچه آفخرا، بین گذری که بطرف حمام حاجآقا بزرگ می رفت و کوچه آفخرا که اونطرفترش مطب دکتر فرهنگی بود؛ چهر سبزه و خندهای که عین شکفتگی یک گل بود چنان منو غرق خودش کرده بود که دچار وقفه زمانی شدم؛ یه جورائی سکوت مطلق بر من حاکم شده بود و اصلاً نمیدونستم دارم راجع به چی با جعفر صحبت می کنم و اصلاً نفهمیدم در کجا و چرا و چطور هستم و چرا دارم تو خیابون راه میرم! اصلاً راه می رفتم؟ حتی نمیتونم بیاد بیارم در اون لحظه مونده بودم تو خیابون یا راه می رفتم!
تصادم یک جمله و یک کلمه از طرف من و اون اونقدر غیرمنتظره و متناقض بودند که هیچ جور نمیشد اونا رو با هم ترکیب کرد.
من گفته بودم: چه خنده زیبائی دارین شما!
اونم گفته بود: سلام آقا تقی!
خدای من، یعنی اون منو میشناخت؟ از کجا، چطور؟ نتونستم طاقت بیارم یا شاید، در ناخودآگاهم تصمیم گرفته بودم که همین رو بهانه کرده و برم سراغش و ازش بپرسم: ببخشید، شما منو از کجا میشناسین!؟
حتی همین سوالام بعداز گرداندن چشم به تفای سربالا بدل شد. در تمام لحظاتی که من غرق نگاه به مهناز بودم اصلاً متوجه فرشته نشده بودم. اونو میشناختم و میدونستم که دوست اشی هست، خواهرم رو میگم! حتی اگه یه لحظه هم دقت می کردم، میتونستم بفهمم که در چه رابطهای منو میشناسه.
مهناز گفت: من و اشی دوست هستیم و همکلاسی هستیم.
معذرتخواهی کردم و برگشتم. باید خودم رو سریعاً به گاراژ میهنتور می رسوندم و به طرف همدان محلی که دوران خدمت وظیفه رو میگذروندم برسونم.
حالا، مهناز با ماست. با ماشین برادرم و همراه خواهرام و خاله و دختر خاله اومدهایم ماسوله. مگه فرصت میدن یه چند کلمهای باهاش صحبت کنم. از همان لحظهای که از همدان برگشته بودم، خواهرم با خندهای ریز و بدون اینکه چیزی بگه، با من برخورد کرده بود. فقط در یه اشارهای کلی گفتش: مهناز هم گفته که اگه میخواین برین ماسوله من هم میام.
من اسمش رو نمیدونستم و نخواستم با سوال اینکه: مهناز کیه، سر صحبت رو با اشی باز کنم. احساس میکردم برای اون هم به اندازه کافی غیرمنتظره و عجیب بوده که من در خیابان به دختری مثلاً متلک گفته باشم و یا واکنشی نشون داده باشم که بهرحال از من بعید بنظر می رسید.
احساس خوبی داشتم که مهناز اینقدر نزدیک هست. آنروز صحبت زیادی بین ما رد و بدل نشد جز جملاتی کوتاه و صحبت سر مناظر ماسوله و اینا. تو ماشین هم آنقدر آدم بطور فشرده نشسته بودیم که اصلاً یه کلمه صحبت اونم صحبت خصوصی نمیشد طرح کرد.
قرار فردا گذاشته شد که بریم طرف لاهیجان و کنار ساحل و اینا. هنوز من و من نکردم که مهناز گفت: حتماً بیا اگه برنامهای هم داری اونو تغییر بده!
روز بعد هم همان ترکیب و همان نشستن فشرده پنج نفر جلو و سه نفر عقب برقرار بود و عملاً در شرائطی قرار گرفته بودیم که مهناز جلو نشسته بود در کنار خواهرم و برادرم هم راننده بود و من هم آخرین نفر سمت راست عقب نشسته بودم و برای جاگیرشدن، مجبور بودم آنقدر جلو بشینم که بین من و سر مهناز تنها ده بیست سانتی متر فاصله باشه و دستام که عملاً دیگه جائی براش نبود، خزیده و رفته بود صندلی جلوی ماشین و مماس شده بود به بازوی مهناز!
تو ماشین همه با هم صحبت میکردیم و موزیک هم بکگراند یک صحنه شلوغ فیلمی سرهمبندی شده بنظر میرسید! در اون سالها بود که داریوش سال 2000 رو میخوند و همه فکر میکردیم در سال 2000 آنقدر چهره و مناسبات و کارآکتر زندگی مردم تغییر خواهد کرد که وقتی داریوش میگفت: سال سکوت، سال فرار، سال سیاه دو هزار... سال فلان و سال بهمان... تو ذهن ما یه تصور عام از سالی شکل میگرفت که انگار آدمها جاشونو با ماشین عوض می کنند. نمی دونستیم که فقط تو ناهنجاریهای ذهنی خودمون اینچنین دفرمه میشیم و غرق در بحرانهای روانی و روحی و عاطفی و هزار کوفت و زهرمار با جهانی که به ابلهانهترین شکل خودش امورات رو پشت سر میذاره.
مهناز، دست چپش رو گذاشت رو دستم! برقی من و اونو به هم متصل کرد و من ضربان قلبم را از سرانگشتانم به جانش وصل کرده بودم. در تمام مسیر انگشتان من و اون داشتند با هم به زبانی دیگر، غیراز آنچه در آن ماشین در جریان بود، صحبت می کردند.
وقتی به رودبنه رسیدیم و کنار ساحلی جنگلی اطراق کردیم، من و مهناز در یک فرصت کاملاً استثنائی از جمع فاصله گرفته و اومدیم طرف درختهایی که کنار ساحل بودند. هنوز یک لحظه هم پشت درختی چشم به چشم و دست تو دست هم قرار نگرفته بودیم که سروکله دخترخالهام پیدا شد که گفت: شما دوتا اینجا چکار می کنین؟ یه نگاهی به هم و نگاهی به اون، مهناز گفت: هیچی همینطوری اومدیم اینطرف و ... مجبور شدیم دست هم رو ول کرده و دوباره برگردیم به جمع...
در مسیر برگشت، در قراری نانوشته و ناگفته، دستامون به هم گره خورده بود. من با انگشتانش بازی می کردم و با کمی تلاش، انگشترش رو در آوردم و تو دستم محکم نگهداشتم. مهناز تلاش می کرد انگشتر رو پس بگیره و با نوازش انگشتانش سعی میکرد دستم رو باز کنه و انگشتر رو پس بگیره و من هم گذاشتم هرچقدر میتونه و هرچه دل تنگ انگشتش میخواد بلبل زبانی کنه و تلاش کنه و ... اما دستم رو باز نکردم. درست لحظاتی پیش از اینکه به خونهاش نزدیک بشیم دستم رو باز کردم و اون انگشتر رو از دستم در آورد و تو انداخت تو انگشت کوچیک دستم!
هر دو راضی از این صحنه و این لحظه بقیه چند دقیقه باقیمانده رو در پنجههایی گره خورده با هم گذراندیم.
چند هفتهای پس از آن، یکبار دیگر دستهایمان اینبار در سالن سینما و در حال دیدن فیلم در امتداد شب، به راز و نیازی دیگر مشغول بود و این آخرین راز و نیازی بود که من و مهناز در مناسبات مشترک ثبت کردیم.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|