کلَگپ | ||
۲۸/۰۹/۱۳۹۱ماجرای آن فیلم (جنگ و صلح) جندروزی بود باران می بارید؛ چنین هوائی برای اواسط پائیز غیرعادی و یا غیرمنتظره نبود، با اینهمه همان تأثیری را باقی میگذاشت که در زمستان و تابستان نیز فرقی نداشت و آن بهم ریختن گذران من و دوستانم در ساعات روز و یا بعداز مدرسه بود. من که عادت نداشتم زودتر از ساعت هشت یا نه شب به خانهام بروم، حالا مانده بودم در این باران چه کار میتوان کرد. سری به " ملاباغ " -" باغ ملا -" زدم. محوطهای که مساحتی حدود هفتصد مترمربع داشت و بخش اصلی آن را درختهای تنومند بلوط تشکیل میدادند. در گوشهای از این باغ در فواصل درختان محدودهای را در نظر گرفته بودیم که گل کوچیک بازی می کردیم؛ جائی که در پائیز و زمستان به آبگیری بزرگ بدل میشد و محلی بود که دستمان را تا مچ در آب و برگهای ریخته شده بلوط می چرخاندیم تا بلوطهائی بزرگ و درشت پیدا کنیم. بلوطهائی که برای ما بچههای فقیرتر محله جای گردو برای بازی را می گرفت و میتوانستیم از آن بجای گردو استفاده کنیم. بلوطهائی که برخی از آنها مثل فندق و کمی بزرگتر بودند با کلاهکهائی که درست مثل کلاه خود شمر بود! دوری لابلای درختان باغ زدم. اینجا و آنجا چندتائی " مازو " جمع کردم، اما درز چکمهام اجازه گشت و گذار بیشتر را نمیداد. میدانستم الان تمام چکمهام پر آب میشود و از سرمای آن هم که شده مجبور خواهم شد به خانه بروم و شاهد غُرزدنهای خفه پدرم باشم که بشین به کار مشق و درس و اینا -" چیزی که البته خودش هم دقیقاً نمیدانست منظورش چیست. سواد نداشت و صرفاً به این فکر می کرد که حتماً درس و مشق امر خوبی است و باید به بچهها چنین چیزی را تأکید کرد. در مجموع پدری مهربان و آدم ساده و ساکتی بود. علاقهاش به ما از چشمانش بیشتر موج میزد تا احیاناً عصبیتی. با اینهمه دلم نمیخواست به اتاق نمور و تاریک خانه برگردم. هنوز تا خیس شدن کاغذهای باطلهای که زیر جورابم و دور پاهایم پیچیده بودم خیس نشده بود. به یکی از گوشههای دیوار خانه " مهتابی " پناه برده و در کنار تعدادی دیگر از بچههای محله کز کرده و " پاچوک " نشستم. برادرم همراه تعدادی دیگر از دوستانش در حال قمار و "چالهگود" بود. یکی از بازیهایی که به مهارت خاصی نیاز داشت و تنها جرئت و جسارت و توانائی مالی کافی نبود. بودند برخی مثل برادرم که معروف بودند به خوشدستی. آنها سکههای جمعآوری شده از هرکدام شرکتکنندگان بازی را جمع کرده و به ترتیب از اولین نفر به بعد تلاش میکنند تا با فاصله معینی آنرا درون چالهای به قطر هشت سانت و عمق سه تا چهار سانت بیاندازند؛ برادرم تخصص خاصی در چنین پرتابی داشت و گاه در همان اولین بار، اگر نه تمام پولها، اما بیشترش را داخل چاله می انداخت و با نشانه روی دقیقی سکه " لیس " را که نفر بعدی تعیین می کرد با سکهای دیگر میزد و صاحب همه پول خردها میشد... تمام صحبت از رفتن به فیلم حکایت داشت که در سینما مولنروژ نمایش می دادند. فیلمی طولانی با صدائی استریوفونیک شش باندی و تصاویری هفتاد میلیمتری. همه اینها اطلاعاتی بود که برای من معنی خاصی را تداعی نمی کرد اما با دقت به حرفهایشان در لابلای قمار گوش میدادم. تصور صحنه پایانی قمار دلهرهام را می افزود. اینکه آیا مرا با خودشان خواهند برد؟ آیا برادرم که از شواهد و قرائن بر می آید که امروز نه برنده بازی بلکه بازنده خواهد بود قبول می کند هم خود و هم مرا با پول و به حساب دیگران به سینما ببرد؟ خوبی روزهائی که او در قمار می برد تنها سینما نبود، بلکه ساندویجی حتی نیمه ساندویجی بود که برایم می خرید. مزه ارزانترین ساندویج که از تخم مرغ پخته و گوجه و خیارشور بود با حرفها و شوخیهای جمعی دوستان برادرم که همه آنها چندسالی از من بزرگتر بودند آنقدر لذتبخش بود که در دل آرزو می کردم برادر در قمار برنده بازی شود.آنها سخت سرگرم بازی بودند و من و چندتائی دیگر از سرما و باران و خیسی کت و لباسهایمان در همان گوشه کز کرده و به آنها نگاه می کردیم. بازیگران در حین بازی برنامه رفتن به سینما را هم می چیدند و هر کلمهای که آنها می گفتند، طپش قلبم را می افزود چرا که تصور رفتن به سینما با آنها هم منوط میشد به برد برادرم در قمار و هم حال و حوصلهاش که بپذیرد مرا هم با خودش ببرد. او فقط دو سال از من بزرگتر بود اما هیچگاه ندیده بودم که گذرانش محدود باشد به همان پول توجیبی که پدر بصورت هفتگی به ما میداد. او نه تنها بیشتر فیلمهای روی اکران را در همان روزهای اول میدید، بلکه خود به صاحبنظری و همچنین داستانگوی ماهری از فیلمها بدل شده بود. یکی از معرکهگیرهای معروف محل بود برای شرح و بسطی که به صحنههای زیبای فیلمها میداد و با تشریحات او فیلم برای من و ما که یا ندیده بودیم و یا اگه دیده بودیم آنقدر دقیق نبودیم، تصویری خیالانگیز از فیلم میداد. در یک تجربه نانوشته و بارها به اثبات رسیده در ذهنم به این نتیجه رسیده بودم که انگار دعاهای من " اوقور " -" شانس -" نمی آورد و همه آرزوهایم براحتی در باد و هوا پیچیده و گم و گور میشود. هنوز هم تا همین امروز هم که این سطور را می نویسم، هربار به بازی فوتبال یا هر ورزش دیگری نگاه می کنم انگار تمام امور بگونهای تنظیم می شود که با نتیجه دلخواه من و آرزوی برد هر تیمی در آن بازی مغایرت داشته باشد؛ حتی در آخرین لحظات برنده بودن تیم نیز می بینی تیم مقابل سه گل زده و یا مساوی یا برنده بازی از زمین خارج میشود! آن روز همه این قضایا به همانگونه که قانونمند شده بود پیش رفت. برادرم نه تنها قمار را باخت بلکه قرضهائی هم بالا آورد. اگرچه به اندازه کافی بین بچهها اعتبار داشت که به او قرض داده و بگذارند در قمار شرکت داشته باشد. فاجعه بزرگتر آن بود که برنده بازی کسی بود که به خسیس بودن شهره محله بود. برادرم پیشاپیش بهانه گرفت که باید برود خانه مادر بزرگش و به سینما نمی آید. بچههای دیگر بالاخره به اصرار او را راضی کردند. محمدرضا و حسین حتی قبول کردند یکی پول ساندویج و دیگری پول سینمایش را بدهند. در آخرین لحظات بود که نگاه خواهش من و نگاه برادرم به هم گره خورد. او که میدانست چه شوقی در من هست، رویش را برگرداند و تنها در لحظهای خاص، برنده بازی متوجه صحنه شده و یه سکه پنج قرانی به من داده و گفت: حساب حسابه و کاکا برادر! هر چه باشه پول تلکه اوچین -" کسی که هربار سکهای به عنوان حافظ نظم بازی به او اختصاص میدهند -" باید پرداخت بشه!این سکه اما دردی را دوا نمی کرد. بلیط سینما مولن روژ حداقل دو تومان بود و ... چشمانم پر اشک شده بود و با نگاهی اشک آلود به برادرم و دوستانش نگاه می کردم که دورتر و دورتر میشدند و من مانده بودم با حسرت دیدن فیلم بدون آنها و گذران ساعاتی که هیچ کاری و مطلقاً هیچ برنامه خاصی برای پر کردن آن نداشتم. خودم را با خواندن کتابهائی که از کتابخانه گرفته بودم سرگرم کنم و هراز گاهی به غرغر پدر گوش دهم که میگفت: فتیله چراغ رو بکش پائین و بگیر بخواب که بتونی صبح بیدار بشی بری مدرسه و ... من منتظر بودم تا عباس برادرم از سینما برگردد و برایم از فیلم بگوید و از گذرانش و ... بالاخره آمد. طبق معمول که بیرون غذا میخورد تنها به کندن لباس خود و انداختن آن روی بند آویخته در وسط اتاق، آویزان کردن جوراب خیساش به " دورهگیر " چراغ نفتی برای خشکشدن، در رختخواب مشترکمان جای گرفت. پرسیدم: سینما رفتین؟ گفت: معلومه! نمیدونی عجب فیلمی بود، عجب تصاویری، عجب صدابرداریهائی. تازه این قسمت اول فیلم هستش که سه ساعت و نیم بود. بچهها می گفتند که بخاطر اینکه فیلم روسی بوده، خیلی از قسمتهای سکسی فیلم رو هم سانسور کردهاند (!؟) او گفت و گفت و گفت ... من هم بالاخره به خواب رفتم. تمام طول هفته کارم این شد که وقتهای اضافهام را تور ببافم و ببرم مغازه محمد مشعل. او که بخاطر فراهم کردن پول توجیبی برای من و همزمان تهیه پولی برای خرید کفش فوتبال و لباس ورزشی مرا با بافتن تور برای توپهای مختلف آشناکرده بود، با خرید نخ مخصوص و قرار دادن یکی دو نمونه بافته شده برای من، کمک کرد تا با بافتن تور آشنا شوم و من، اوایل ساعتی یک تور و بعدها ساعتی سه تا چهار تور می بافتم و او به ترتیب بافت خوب و یا کیفیت گرههای بهتر به من بین یک قران برای هر تور تا سی شاهی، مزد میداد و من خوشحال که همه وسائل ورزشیام را با پول خودم تهیه می کنم. اگرچه محمدآقا مشعل که ضمناً سرپرست تیم ما هم بود، از هیچ کمکی دریغ نمی کرد و در واقع تنها نصف مزد لباس و کفش را از من می گرفت. بعدازظهر بعداز رفتن به مدرسه مستقیماً به مغازه محمدمشعل رفتم. - " محمدآقا، میتونم یه خواهشی از شما بکنم؟" - " چی شده؟ اگه دیگه خسته شدی میتونی یه مدتی تور نبافی. من دیگه به اندازه کافی دارم. بقیه قرضات رو هم حالا دیرتر میتونی بدی." - " نه، موضوع اینه که میخوام اگه میتونین سه تومان به من قرض بدین میخوام ... - " سه تومن؟ چه خبره؟ مگه چی شده؟ نکنه افتادی به قمار و اینا؟" - " نه من که اهل قمار نیستم. میخوام یه کتاب راهنمای ریاضی بخرم که ... در حالیکه رنگم پریده بود از دروغی که داشتم سرهم میکردم، سعی کردم کمتر و کمتر توضیح دهم. تنها یک لحظه به فکر این دروغ افتاده بودم و ...محمدآقا که در مورد درس و مشق و اینا اصلاً اما و اگر نداشت دست کرد در دخل مغازه و یه اسکناس دو تومنی و یه سکه یک تومانی به من داده و گفت: " برای درس و مشق تو میتونی تا دیپلم هم از من قرض بگیری. حتماً بعداز آن ازت پس میگیرم! اما میدانم که آدم درس خوانی هستی و نمیخواهم ... " و من فکر می کردم که وای بر من اگه دروغام برملا بشه که من این پول را برای رفتن به سینما میگیرم. پولی که از بافتن تور و پس از حذف درصدی برای بدهیهایم به من داده میشد -" دو قران یا سه قران -" اصلاً چیزی نبود که بتوانم با آنها سینما بروم. آنهم برای چنان فیلمی و چنان سینمائی که قیمت بلیط برای دو ردیف جلو و ارزانتریناش را دو تومانی کرده بود. من به پیشنهاد برادرم که برای دیدن این فیلم بهترین جا همانا بالکن هست که باید بیست و پنج قران برایش می پرداختم، سه تومان قرض گرفتم تا با پول تو جیبی خودم ساندویجی شش قرآنی بخرم و بتوانم تمام سه ساعت فیلم را نگاه کنم... طولانی بودن فیلم و تغییر ریتم سآنسهای فیلم باعث شده بود که شروع فیلم هفت شب بگذارند. چندنفری در سالن انتظار سینما خودشان را با خوردن تخمه و نگاه به پلاکارتهای مختلف مشغول کرده بودند. غلامرضا مسئول کنترل بلیط با پدرم دوست بود و تقریباً همکار. سینمای مولن روژ سابق جائی بود که آن دو یکی نگهبان جلوی در و دیگری کنترلچی بلیط و سپس کنترلچی داخل سینما بودند. پدرم بعنوان پاسبان شبهای استراحتاش را بعنوان نگهبان سینما کشیک می داد و هم گاهی به داخل سینما می رفت تا بی نظمی احتمالی در سینما را کنترل کند. و همه اینها این معنی را برای من و برادرم داشت که ما یک شب در میان مجاز بودیم فیلمهائی را ببینیم که در سینما مولنروژ اکران می شود. غلامرضا با درست شدن سینمای جدید، در اینجا بکار گرفته شد و پدرم نیز بعداز بازنشستگی دیگر نمیتوانست به کار سابق خود مشغول شود. حال، غلامرضا پس از سلام و علیکی با من گفت: بهتر بود یه ساعت دیگهای برای دیدن این فیلم می آمدی. این فیلم تا ساعت یازده طول میکشه. فکر نمی کنی برای تو تو این سن و سال خیلی دیگه دیر باشه؟ پدرت چطوره حالش خوبه؟ چرا نمیاد اینطرفا؟ به دروغ گفتم که از پدرم برای دیدن این فیلم اجازه گرفتم و ... فیلم شروع شد: جنگ و صلح از روی کتاب لیو تولستوی با کارگردانی سرگئی باندرچوک... برادر بزرگم گفته بود که باندرچوک خودش در این فیلم بازی می کند و من اما تنها چند دقیقه دیدن صفحه بزرگ فیلم با تصاویر وسیع و پخش صدا در تمام سالن تنها و تنها در کنار چند نفر نشسته در قسمت بالکن سینما، کافی بود که مثل یک از بازیگران فیلم از زمین و زمان ببرم و درون فیلم و حوادث و گاه میان گل و شُل جادهها و سرما و گرمای آن غرق شوم و روحم را درون فیلم باقی بگذارم. آخ ناتاشا، ناتاشا، ای رباینده تمام وجودم، در آن شب بارانی تو تمام تار و پود وجودم را دگرگون کردی! لحظهای هم قادر نبودم از دیدن فیلم چشم بگردانم. حتی میترسیدم پلکزدنهایم عاملی گردد تا مبادا صحنهای را از دست بدهم آنگاه که با دلهرههای پییر در عشق پنهانش به دخترک و اشتیاق آشکار پرنس بالکونسکی و دنیای پرراز و رمز دخترانه ناتاشا درگیر شده بودم و چشمان بیتابش را می دیدم که میخواست کسی -" هر کسی که میخواهد باشد -" او را در آن شکوه بینظر میهمانی تزار به رقص دعوت کند و ... او سبکبالانه در دستان من می رقصید و من خیره در چشمان درخشانش محو زیبائیاش شده بودم... باورم نمیشد که فیلم به پایان رسیده و من باید با سرعت هرچه تمامتر به سوی خانه بروم و پاسخگو باشم به آنکه کجا بودهام و ... نه سرما، نه بارانی که تمام لباسها و تنم و پاهایم را خیس کرده بود و انگشتانم درون کفش پلاستیکیام که حال به ظرفی پر آب بدل شده بود، از سرما کرخت شده، هیچکدام قادر نبودند مرا از جادوی حضور در فیلم بیرون بکشند! دنیای بشدت متناقضی در برابر هم قرار گرفته بودند، از سوئی زندگی روزمره و حال روزم که در فقری وحشتناک دست و پا میزد و از سوی دیگر، شیفته دنیائی شده بودم اشرافی و بیرون از دائره زمان و مکان. عاشق دختری که تنها یک تصویر بود و من حتی به خودم جرئت نمی دادم آنهائی را به دوئل دعوت کنم که زندگیشان با عشق به ناتاشا عجین شده بود؛ هر دوی آنان شایسته و زیبا و ... و من، که تنها چهارده سال داشتم، حتی قادر نبودم پول دیدن قسمت بعدی این فیلم را تهیه کنم. خیابانها و کوچههای تاریک بهمراه بارانی یکریز و یکبند انگار پایانی نداشت. نگرانی اینکه کلون در رو از پشت انداخته باشند، تنها لحظهای کوتاه مرا به گذران لحظه باز گرداند. " عزیز " -" مادرم -" انگار تمام وجودش را به نگهبانی جلوی در گماشته بود. شاید اغراق نباشد که بگویم شباهت غریب من و او به هم صرفاً یک حادثه متعارف خانوادگی نبود؛ او انگار ضربان قلبم را هم می شنید! هنوز کلون در را با ضربی ملایم نزده بودم که سروکلهاش پیدا شد. شاید برای جلوگیری از غرزدنهای احتمالی صاحبخانه بوده که منتظر بود؛ هرچه بود مرا با روئی خوش پذیرا شد. خیلی آهسته پرسید: کجا بودی؟ چی شده چرا اینقدر دیر اومدی؟ گفتم: سینما رفته بودم و نمیدونستم اینقدر طول میکشه. چیزی داریم که بخورم؟ گفت: یه خورده نون و حلوا ارده هستش. همونو بخور. همه خوابند بهتره بگیری زود بخوابی. لقمهای درست کردم و با خودم بردم در رختخواب. خجالت می کشیدم تکهای از غذایم رو به " ناتاشا " تعارف کنم! اون با نگاه مهرباناش به خوردنم چشم دوخته بود و من شیدا و شیفته تنها به چشمان زیبایش خیره شده بودم. برای اولین بار احساس خوشآیندی از فکر کردن به یک دختر با فکرهای پیش از خوابم همراه شد. با او در استپهای روسی می دویدم، لباس افسران روسی را پوشیده و او را به رقص دعوت کردم. او را در میان گلهای تزئینی خیلی کوتاه بوسیدم و دستی به موههایش کشیدم. مهر ناتاشا در بند بند وجودم چنان جائی را به خود اختصاص داد که هیچگاه نتوانستم از جادوی آن فاصله بگیرم. در تمام دوران زندگیام تا به امروز که این سطور را می نویسم با هر زن و دختری که آشنا شدم، میزان شباهت آنها با ناتاشا یکی از اولین نشانههائی بود که مرا بی هیچ واسطهای و حتی کلمهای شیفته و عاشقشان می کرد. ناتاشای نوجوانی من، گمشدهای است که حتی جستجوی وی یکی از زیباترین وجوه زندگی من بوده است. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|