کلَگپ | ||
۱۳/۰۶/۱۳۹۲یک نامه، یک سوال
نامه " ا ... " به " ز ... "
...
مدتی
است با خودم کلنجار می روم که بالاخره این نامه را برای تو نوشته و آنرا برایت
بفرستم یا نه. حتی در همین لحظه که بالاخره تصمیم گرفتهام متن نامه را تهیه کرده
و تصمیمگیری درباره آنرا به بعد موکول کنم، باز برای خودم مشخص نیست که بالاخره
آنرا به آدرس تو – که دسترسی بدان هم زمینهساز کنجکاویهائی خواهد شد – پست خواهم
کرد یا نه.
علت
اصلی تردیدم وضعیت جسمیام و حس و حالی است که در آن شب داشتم؛ از همان شبی صحبت
می کنم که من و تو و " ت " همراه چندتائی دیگر از دوستان به جشن تولد
رفته بودیم.
فردای
آن روز هم تنها یک لحظه همچون جرقهای از ذهنام گذشت که از تو آدرسی بگیرم.
متأسفانه تو باید به پرواز برگشتات می رسیدی و بعداز آن هم فرصتی نبود و شرائطی
که دیداری داشته باشیم و پرسیدن آدرس تو از " ت " هم خالی از امکان
کنجکاوی وی نبوده.
نکتهای
که در تمام این مدت ذهنم را به خودش مشغول کرده و ساعتهای بسیاری بدان فکر کردهام
قضایائی است که بعداز آمدنمان به خانه برایم اتفاق افتاده بود. بعداز آنکه وارد
خانه شدیم و تو مرا به سوی تختخواب بردی، من روی تخت دراز کشیدم؛ شاید به جرئت می
توانم بگویم که حتی ثانیهای طول نکشید که من بیهوش شدم و هیچ چیز دیگری نفهمیدم.
تنها لحظاتی که کمی به هوش آمدم زمانی بود که احساس کردم دستی در حال کندن
لباسهایم هست و دارد آنها را به آرامی و بدون اینکه من از خواب بیدار شوم، از تنام
بیرون می آورد. حسی بین تردید از اینکه آیا این دستی مردانه هست یا نه و رخوت ناشی
از تماس آن با تنم و خستگی و بیحالی و مستی و بیهوشی توانی برایم نگذاشته بود که
بتوانم دقت کنم و یا حتی تصمیم بگیرم که برگشته و یا حتی پلکهایم را بگشایم. شاید
ناشی از بستهبودن چشمانم، مستی و رخوت و هر چیز دیگری بود که ابهام آن لحظات را
برایم کشدار کرده بود.
حرکت
دست برای بیرون کشیدن کتام آنقدر طول کشید که فکر کردم هیچگاه پایانی نخواهد
داشت. در انتظار مانده بودم که: آیا آن " دست " به کارهای دیگری هم
مشغول خواهد شد؟
وقتی
آن دست در پشتم و کمرگاهم دنبال راهی می گشت تا زیپ دامنام را پیدا کند، نفس در
سینهام حبس شده بود. میترسیدم صدای ضربان قلبم باعث شود آن " دست " دست
از کار بکشد. جستجوی انگشتان آن " دست " در وسعت کمانه کمر حکایت از آن
داشت – شاید بخاطر فکر کردن بیش از حد در باره این صحنه و این لحظه هست که مرا به
این ایده بیش از پیش ترغیب کرده که: آن " دست " حتماً مردانه بوده، چرا
که یک " دست " زنانه میداند در کجای کمر باید دنبال زیپ دامن بگردد.
قلبم داشت پر میکشید. فشاری شدید در لای پاهایم حس می کردم. کششی شهوانی در تنام
آنچنان میداندار شده بود که دلم میخواست به دستانم دستور دهم تا آن " دست
"، آن " دستان " را به میان پاهایم بکشاند. ماهیچههای درونم
آنچنان منقبض شده بودند که تنها تلنگری قادر بود تمام وجودم وا رود و او را با
دستانش و تمام وجودش در درونم جای دهد.
همچنان
که " دست " زیپ دامنم را یافته و آنرا به آرامی می گشود، ماهیچههایم
نیز از هم وارفتند و تمام درونم خیس شده بود. در انتظاری رخوتانگیز پایان حرکت
گیره زیپ و " دستان " و کشیدن دامنام در اسارت کامل قرار گرفته بودم و
این انتظار کشدار مرا در سرعتی باورنکردنی به خوابی و غرقشدن در خود کشاند.
شاید
لحظهای و یا حتی ساعاتی گذشته باشد؛ نمیدانم. گرمای شدید اتاق، سرگیجه ناشی از
مستی، تاریکی و نوری گریزناک که از لابلای تکانهای پرده کرکره هرازگاهی به درون
اتاق رخنه میکرد، مرا بیدار کرد اما سنگینی پلکهایم سرسختتر از آن بود که گشوده
شود. با اینهمه رخنه نور را از پشت پلکهایم احساس می کردم. همچنین حرکت سایهای و
حضوری را در کنارم آنگونه که گرمای نفسی را روی پوستم احساس می کردم. خودم را لخت
و عریان می دیدم که روی تخت بدون لحاف و روانداز، عرقکرده و تبآلود دراز کشیدهام.
" سایه " به آرامی رویم خم شده و همچنان گرمای نفساش را پشت گوشهایم
حس می کردم حتی سنگینی سایهای را روی اندامم. اگرچه دلم میخواست برگشته و تمام
بدنم را برای در آغوش کشیدن " سایه " از هم بگشایم، اما منتظر ماندم تا
" سایه " خود کار فتح مرا به پایان برد.
سکون
و سایه ادامه یافت. سینههایم قدرت تحمل حبس نفسم را نداشت و بشدت سفت شده و در
انتظار دستانی میسوخت تا آنرا در خود گیرد. سایه رویم سنگینی می کرد؛ دستانم را به
میان پاهایم کشاندم تا او را به سویش ترغیب کرده باشم. خواب، باردیگر مرا در خود
فرو برد و من انگار " سایه " را به درونم فرو بردهام.
بیداری سبک من با حس و شنیدن صدائی همراه بود. صدای پچپچهای بگوش میرسید. یک آن
با خودم فکر کردم: شاید همه این لحظاتی را که از آن صحبت کردهام، در خواب و خیال
و رویا دیدهام. صدای شب بخیری شنیدم و سکوت. سکوتی که بر تمام خانه حاکم شده بود.
چند لحظهای نگذشته بود که از صدای آرام حرکت در احساس کردم، انگار کسی درون اتاق
سرک میکشد. صدائی شنیده شد که میگفت: خوابیده، بهتره ملحفهای رویش بیاندازیم.
آنگاه ملحفهای تن عریانام را پوشاند.
بیداری آخر من زمانی بود که نور روز را میتوانستم از لای کرکره پرده حس کنم و خشخشی
که در کنار تختام بگوش می رسید. ملحفه به خوبی دورم پیچیده شده بود. برگشتم و با
لخند " ت " روبرو شدم که به آرامی گفت:
امیدوارم خوب خوابیده باشی. دیشب که انگار بیهوش شده بودی!
این
سوال ذهنم را مشغول کرده: آیا کتام، دامنام، پیراهنام و کرستام را تو یا
" ت " از تن ام در آورد؟
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|