کلَ‌گپ

۰۹/۰۴/۱۳۹۲

یادداشت‌های سحرگاهی – 23





        ( ویژگی این یادداشت‌ها اینه که تردیدهای یادداشت نیمه‌شبانه رو در خودش حمل نمی کنه! آخه، نوشته‌های شبانه و نیمه‌شبانه – چه نوشته‌ای کوتاه باشه و چه بلند – صبح که میام سراغش، انگار یک نفر غریبه از توی من اونو نوشته! و مدام درگیر میشم با خودم که بالاخره من " من " هستم، یا من " یکی دیگه " هستم! همانی که نیمه‌شبا و در سکوت و راز و نیازهای خود کلاً میره تو فازی دیگه؛ فازی که در فقدان کامل زمان و مکان و ملزومات متعارف سیر می کنه و گاه، زندگی روالی سیال به خودش میگیره و آدم فکر می کنه که لحظات رو داره بصورت خزنده پیش میره و یا حبابی هست که در یک بطری سربسته از مایه مدام به حباب‌های دیگه وصل میشه و جدا میشه و کوچیک میشه و بزرگ میشه و ... خب، نوشته‌های سحرگاهی و دقیقاً در زیر تأثیر نوری هرچند کورسو و یا در پهنای کامل خورشید، از یه جنس دیگه‌ای هست! ملزوماتی تو رو به سوی خودش میکشونه! از رفتن سر کار گرفته تا نوشیدن قهوه‌ای، نگاه به سرتیتر خبرها از این یا آن کانال تلوزیون و این و آن سایت اینترنتی و گاه دل دادن به تفسیری و گزارشی و از این قبیل تا کمی ورزش و ایستادن کنار نرده بالکن و نوشیدن قهوه و نگریستن به جنگلی که در چشم‌انداز پشت خانه‌ام قرار داره؛ سر فروبردن به حرکات کلاغ‌هائی که انگار صاحب اصلی مجتمع مسکونی ما هستند و با وسواس خاصی به هر پرنده و چرنده و خزنده‌ای حمله میکنند تا از محدوده ساختمان دور نگهشون دارن ... تا حتی کلاغی را دیدم – یاد سهراب بخیر: من کلاغی دیدم که به گربه‌ای می خندید! – که موی دماغ گربه شده بود و با سرسختی تمام اونو از دور و اطراف درختی که بالایش نشسته بود دور میکرد و حتی تا چندین متر آنطرفتر هم نگذاشت گربه با آرامش حریم مخصوص خودش رو علامت‌گذاری کنه! ... خب، این چنین گذرانی زندگی رو از کنکاش‌های درونی بیرون میاره و زندگی ما بیشتر بیرونی است تا درونی! یادداشت‌های نیمه‌شبانه کنکاشی است کاملاً درونی و بازی با تصاویری که درونمان از حضور در حیات و هستی بیرونی متصور میشود! )
       کلاس هشتم دبیرستان و در دوران به قولی متوسطه بودیم که به تشویق دبیر ادبیاتمان فکر کنم آقای علی‌اکبر مرادیان بود که شعرهائی هم به گیلکی و فارسی می سرود و با نام " بوسار " در برنامه دوبیتی‌های گیلکی در برنامه رادیوئی می سرود و منتشر میکرد، هرکدام در کنار نوشته‌ای که برای تیتر خاصی بعنوان انشاء می نوشتیم، مجاز بودیم اگه نوشته‌ای یا چیزی در جائی خواندیم و آنرا جالب و مناسب تشخیص داده‌ایم سر کلاس هم بخوانیم! ( جستجوی من در اینترنت و دیدن عکسی از آقای مرادیان، این انسان دوست داشتنی و خواندن شعری گیلکی از ایشان، قلبم رو فشرد! انسانی دوست‌داشتنی که با چشمان و دستانی نگران روزهای بعداز انقلاب از ما محافظت میکرد که مبادا گزندی به ما برسد؛ انگار همه ماها شاگردانش در دوره‌های مختلف کار معلمی همچون فرزندان خودش می دید و ... ) متنی رو که در پائین می آورم یکی از خوانده‌های آن دوره‌ام بوده و وقتی اینو توی کلاس خواندم، همان نگاه به نیش باز آقای مرادیان برایم کافی بود که انتخابم به دلش نشسته!
 




      عده‌ای از دانشمندن در پی تحقیق در زمینه تاثیر نیروی عادت و چگونه‌گی تحولات تدریجی و تدقیق در نظریه داروین در گسترش تنوع و مختصاتی که هرکدام به خودشان گرفته‌اند، ماهی کوچکی را از دریا گرفته و مدتی حدود چندین ماه در برکه‌ای تحت‌محافظت قرار دادند. ماهی، که روزگاری در دریا می زیست، ابتدا بی‌تابی میکرد و مدام در حاشیه برکه شنا کرده و انگار در تلاش بود تا منفذی یافته و بگریزد و خود را به دریا برساند. تلاش‌هایش پس از مدتی کوتاه به همزیستی‌اش با امکاناتی گذشت که در شرائط فعلی با آن روبرو بود؛ غذای کافی، فقدان خطر و احتمال بلعیده‌شدن توسط حیواناتی بزرگتر و بطور کلی احساس امنیتی که در این مجموعه داشت، خیلی زود روی او تأثیر گذاشته و او را با محیط همراه نمود.
       دانشمندان پس از دیدن چنین حالت و وضعیتی تصمیم گرفتند اینبار ماهی را برای مدتی در یک حوض بگذارند. دوباره همان روال تکرار شد و ماهی فضای جدید را با بی‌تابی تمام دنبال نمود. اینبار اما در فاصله خیلی کوتاه‌تری به محیط عادت کرده و با آن کنار آمد. دانشمندان این تمایل انطباق را به فال نیک گرفته و اینبار در فاصله کوتاه‌تری تصمیم گرفتند تا ماهی را به جائی کوچکتر انداخته و در فضائی به اندازه یک طشت از او حفاظت کنند. شرائط آنچنان بود که تبدیل مداوم آب طشت مثل آکواریوم ضروری شده بود و ماهی به آرامی داشت به ترکیب متعارف هوا و آب عادت میکرد و گاه حتی سرش را هم از آب بیرون آورده و هوا را می بلعید؛ انگار تصمیم گرفته بود که با دانشمندان صحبت کند و صدایی بسیار ضعیف هم در حرکت هوا توی گلویش شکل میگرفت.
       کار با ماهی و در طشت برای دانشمندان بسیار دلچسب بود؛ آنها دیگر به ماهی مثل یکی از دوستان نزدیک و همچون حیوان خانگی برخورد کرده و هر کدام چند دقیقه‌ای رو به ماهی ایستاده و باهاش صحبت میکردند. ماهی هم با چشمان کنجکاوش و لب گشودن‌های مدام به آنها خیره میشد و سعی میکرد تا حرکات لبان آنها را حدس زده و بفهمد که منظورشان چیست.
       مدتی گذشت. دانشمندان اینبار تصمیم گرفتند ماهی را در حفاظت کامل مدتی توی یک بشقاب گود قرار دهند طوری که نه تمام بدن ماهی، بلکه تنها امکانی برایش باشد که گاه سرش را در آب فروبرده و اگر لازم آید همان تنفس متعارف‌اش را دنبال نماید. چندتائی داوطلب از میان دانشمندان پذیرفتند که شبانه‌روز به مراقبت از ماهی پرداخته و او را که حال به دوستی و عضوی از مجموعه خودشان بدل شده بود، از هرگونه خطر احتمالی مواظبت کنند. چند روزی نگذشت که یکی از دانشمندان خبر داد ماهی از بشقاب بیرون پریده و پس از گشتی کوتاه، دوباره به بشقاب برگشته است! همه دانشمندان جمع شده و این صحنه را یکبار دیگر تعقیب نمودند. ماهی جلوی چشم آنها از بشقاب بیرون آمده و با حالتی خیزشی روی کف میز آزمایشگاه حرکت کرده و  باز به بشقاب برگشت. دانشمندان بشقاب‌های دیگری هم گذاشتند تا ماهی در صورت نیاز مجبور نباشد مدام به بشقاب خودش برگردد و با اینکار شاید بتواند مسیر طولانی‌تری طی کند...
       این آزمایش نیز با موفقیت تمام پیش رفت و پس از مدتی، ماهی تنها برای ساعات معینی و خصوصاً آن زمانی به بشقاب بر میگشت که دانشمندان چراغ آزمایشگاه را خاموش کرده و خود می خوابیدند. ماهی نیز در بشقاب خود لم داده و صدای بلب، بلب اش به آسمان می رفت!
      ماهی دیگر عادت کرده بود در سطح آزمایشگاه به هر گوشه و کناری برود. دانشمندان هم عادت کرده بودند او را بصورت حیوانی ببینند که انگار از همان ابتدای خلقت روی میز آزمایشگاه ورجه وورجه میکرد. چندین ماه گذشت و ماهی به هر گوشه و کناری سر میزد و تمام محوطه آزمایشگاه را سرک کشیده بود. در تمام این مدت فضائی که در آن قرار داشت، فضائی بسته و آزمایشگاهی بود. در یکی از روزهای تعطیل که تنها نگهبانی در آزمایشگاه مانده بود و بقیه رفته بودند، با باز بودن در آزمایشگاه ماهی به بیرون از آزمایشگاه پای گذاشت. بیرون و هوایی که در آنجا بود را آرام آرام مزه مزه میکرد. نگهبان در یک لحظه خاص متوجه شد که ماهی نیست. به دنبالش گشته و او را به داخل آزمایشگاه آورد.
       بعداز آن روز دانشمندان پذیرفتند که میتوانند گاهی در آزمایشگاه را برای او باز بگذارند و بدینسان ماهی گاهی به بیرون آزمایشگاه میرفت...
      در یک روز دوشنبه که دانشمندان سر کار آمده و طبق معمول برای خوش و بش به بشقاب‌های ماهی مراجعه کردند، او را نیافتند. همه گوشه و کنار را گشته و محوطه بیرونی آزمایشگاه را نیز... یکی از دانشمندن ناگهان با فریاد خود بقیه را به طرف خود کشاند. ماهی در حوض آب محوطه آزمایشگاه غرق شده بود!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?