کلَگپ | ||
۱۷/۱۲/۱۳۸۳هفت مارسروزی برای محبوب من! میگویم: " میدونی امروز قراره که در آخن بمناسبت هشت مارس جشن بگیرن. اگه... " در حالیکه به سمت چپ رفته و درست مثل دوران کودکیهامان در میان برفهای صاف و بی هیچ علامتی از حضور موجود زندهای همچون فرشی صاف پیشروی پهن شده، با چهرهای بشاش بمیان برفها رفته بود، با صدائی که زیاد هم واضح نبود گفت:" دلت میاد اینجا رو بذاریم بریم اینجور جاهای کسل کننده..." و بدون اینکه حرفش را تمام کند و یا منتظر واکنش من باشد، بر سرعت قدمهایش افزوده و قدمهایش را طوری برمیداشت که انگار تعمدی دارد تا جاپایش به وضوح و بدون هیچگونه لک و پیسی روی برفها باقی بماند. سالهاست با هم دوستیم. دوستی من و اون هم محصول زندگی سیاسیمان و فراز و فرودهای آن بود. گذشتههای مشابه، زندگی در چارچوب قواعد و انتظامات تفاسیر ویژه از اخلاقیات و منش کمونیستی و خلاصه همه آن چیزهائی که به تعزیهای بزرگ شباهت داشت. بین ما دوستی، عشق، محبت، تبعیت از احترام به حقوق واقعی انسانی و از همه اینها مهمتر فقدان اثرات ناشی از داوری و پیش داوری و یا حتی توقعات و امثالهم شرائطی را فراهم کرده بود که هرآن زمانی که دیداری با هم داشتیم، انگار زمان در فواصل آن دیدارها هیچ حضور مشخص نداشته. حتی حرفهامان هم انگار بعداز قرار گرفتن ویرگولی ادامه پیدا میکرد. شاید متاثر از فعل و انفعالاتی که اندیشه هرکدام ما در طی آن دوره زمانی انکشافاتی و یا پسرفتهائی را با خود داشت؛ اما مباحثه ما بدون اینکه نشانی از مقابله و زورآزمائی داشته باشد، به یک چیز ختم میشد، اشتیاق بیشتر شنیدن از دهان فرد مقابل. وقتی درباره چیزی استدلال میکند، من مات و مبهوت بهش نگاه می کنم. خوشم می آید که درونش بچهای نوجوان زندگی میکند که هیچ مرزی را نمی شناسد. او با شور و شوق حرف میزند و همزمان به همه گوشه و کنار نگاه می کند. بی اغراق میتوانم بگویم که سراغ ندارم حتی لحظهای را که صدای پرندهای در جنگل به گوش برسد و اون واکنش نشان ندهد. در یکی از پیادهرویهایمان که اواخر تابستان بود، در کناره جنگل ایستاد و با نگاهی به تپهماهورهای اطراف شهرکی که من در آن زندگی میکنم، گفت:" امیدوارم منو به دیوانهگی متهم نکنی، هیچ میدانی که ما چقدر به خوردن، نوشیدن یا حالا هر اسم دیگه ای میخوان سرش بذارن، چه میدونم جذب نور و رنگ بشدت نیاز داریم؟ من در آن زمانهائی که از امکان دیدن مستقیم انعکاس نور در فضای طبیعی محرومم، به پارچهها نگاه می کنم. و یا وقتی به پردههای نقاشی نگاه می کنم، انگار روبرویم سفرهای با انواع غذاها گذاشتهاند و من با آسودگی تمام و بدون هیچ عجلهای ذره ذره از رنگها را بسوی خودم جذب می کنم. برایم این مهم نیست که مثلاً فلان تابلو در انعکاس فعل و انفعالات ذهن انسان و یا انعکاس محیط اطراف در دیده نقاش چقدر زیبا به تصویر کشیده شده. اینها همه داستان دیگری است. اما رنگ را چهکار میشه کرد؟... حال این دخترک نوجوانی که در هیبت زن میانسالی در لابلای درختان و در مسیری نامأنوس ره می سپارد، برمیگردد و در لحظهای غافلگیرکننده گلولهای برفی را بسویم پرتاب می کند. بهش نزدیک می شوم. دلم میخواهد او را روی برفها بیاندازم و با ریختن برف توی یقه و گردنش خنده شوخاش را بشکنم. هنوز بهش نرسیدم که در حال فاصله گرفتن و سپس دویدن میگوید: " می فهمم که چه نقشه شومی در سر داری! اما کور خوندی..." ساعتی بعد در جاده پائین تپه و در مسیری قرار گرفتهایم که از میان چند فارم کشاورزی میگذرد. تا چشم کار میکند همه جا سفید سفید هست. میگویم:" برای تو بعنوان زن، چه احساسی شکل میگیرد وقتی به هشت مارس فکر می کنی؟" -" راستش وقتی شب و روز تنها بخاطر حرکت زمین به دور خود و در برابر نور خورشید شکل میگیرد و ماهها بخاطر حرکت زمین بدور خورشید و قرنها و همه این قضایا در حرکت کهکشان ما و مجموعه یونیورس، آنگاه به گردن نهادن به چنین تقسیمی که انسان را به مرد و زن تقسیم میکند و آنها را از سایر موجودات روی زمین و زمین را از کرات دیگر و ... به خودم میگویم: مگه میشه به اینهمه نسبیت گردن گذاشت و خود را فریب داد که انگار چنین چیزی هم وجود خارجی داره! اگر مضمون پشت این قضیه پاسخی است که میخواهیم به دستهبندیهای روزمره در بین انسانها بدیم، من فکر می کنم که مشخص کردن یک روز بعنوان روز زن، انتخابی احمقانه و بشدت انحرافی است..." -" من متوجه نشدم. چطور شد که تو از نسبی بودن همه قضایا به این بخش پریدی و یهو از غلط بودن چنین انتخابی صحبت می کنی؟" -" ببین، اگر بپذیریم که انسانها در طی حیاتشان روی کره زمین، مسیری انحرافی را از همان ابتدا برگزیدهاند و ساختار شعورشان بگونهای پیش رفته که همواره مبنا را زور، قدرت و این قبیل قضایا قرار داده و متاثر از آن تمام دوره ها را با غلبه زور بازوی مردانه پیش برده و همواره عقل را تنها در کله مردانه به رسمیت شناختهاند، حال با انتخاب یک روز برای زنان، بطور مشخص این تصور شکل میگیرد که انگار اینجا هم همان عقل در کارکرد هست و برای تنوع حیات خود یک روز را هم به نام موجودات دیگر نامگذاری کرده است!؟ با چنین انتخابی، زن ها و مردها از روند اندیشیدن فاصله میگیرند و یک روز برای زن میشود تنوعی در زندگی مردان در طی سال." - " اما این برداشت خیلی عجیب هست. من نمیدانم چرا در ذهن تو چنین چیزی ازش در میاد. اولین باری هست که دارم چنین چیزی رو می شنوم." - " اونائی که سنگ برگزاری و توجه و دقت و خلاصه هزار و یک موضوع در رابطه با این روز رو به سینه میزنند، به این امر دقت نمی کنند که زندگی انسانی آنقدر بهم پیچیده و در بافت درهمی قرار داره که چنین تقسیمی و برگزاری چنین روزی احمقانه است. بذار یه طور دیگه توضیح بدم؛ اگه انسان در نظر بگیره که روزی رو مشخص کنه، فکر می کنی چه کار باید بکنه؟ اصلاً ما نمیتونیم صرفاً بخاطر منشها، قوانین، خرافه ها و غیره که مبنای زندگی روزمره روی کره زمین هست، به نام انسان بشینیم و روزی رو از سایر روزها متمایز کنیم. من بعنوان یک انسان، خودم را نه تنها از تو و صرفاً از روی تفاوت در فیزیکمان مجزا نمی کنم، بلکه از سایر موجودات هم خودم رو جدا نمیدونم. ما همه یک پیکره هستیم و بس. حالا بیاییم و یه روزی؟! رو مشخص کنیم برای موی سر، برای چشم، برای دست، برای این یا آن سلول... همه اینها مضحکهای بیش نیست." - " اما این توضیح تو ربطی نداره به اینکه چنین کاری انحرافی و قضیه ای کاملاً مردانه است!" - " بعضی وقتها که به صحبت یه کسانی گوش میدم که درباره زنان طوری صحبت می کنند که انگار اونا رو مثل جسدی برای کالبدشکافی گذاشته باشند روی میز تشریح، حالم بهم میخوره. بابا جان، چطور بگم، بعنوان انسان نمیشه گفت روز زن یا روز مرد. و اگه قصدمان این باشه که نواقص مناسبات اجتماعی فعلی رو بخواهیم برطرف کنیم، در واقع اینطوره که ما ابتدا باید کلیت این ساختارها رو بپذیریم و بعد در پی رفع نواقصش باشیم." هروقت دارم باهاش صحبت می کنم، چنان احساسی در من هست که انگار این من هستم که حرفهاشو نمی فهمم نه اینکه حرفهاش گنگ هست و یا یه پای استدلالش می لنگه. تو چهرهاش معلوم بود که حوصله نداره چیزی رو که خودش اونو توضیح واضحات میدونه، باز هم برام تکرار کنه. من هم کوتاه اومدم. تو خونه و وقتی داشتم غذا درست میکردم، شروع کرد به شستن ظرفها. بعداز سالها، بدون اینکه متوجه باشم، از پشت بغلش گرفته و به آرامی پشت گوشهایش رو بوسیدم و همراه با آن ازش برای شستن ظرفها تشکر کردم. بدون اینکه واکنشی نشان بده، با لبخندی گفت: همین تشکرت، از صدتا هدیه که این روزها مثل نقل و نبات به همدیگه میدن، با ارزش تره. من خودم دلم میخواست این ظرفها رو بشورم و تو هم همان کاری رو کردی که قلبت بهت فرمان داده بود. همین فکر نمی کنی کافی است؟! چی میتونستم بگم! راحتی و آرامش بودن با اون همیشه برایم نشان از وجود مکانیسم دیگری در مناسبات انسانی داره که هیچ ربطی به توافق و تثبیت و امضاء ورقه ای و اینها نداره. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|