کلَ‌گپ

۲۵/۱۱/۱۳۸۳

یادی از روزهای انقلاب!

دستم را دراز کرده و پیش از اینکه برادرم و زنش و بچه شیرخواره‌شان بیدار شود، زنگ ساعت را قطع کردم. حدود ده دقیقه‌ای از پنچ گذشته بود. لباسهایم را برداشته و به آرامی از اتاق بیرون آمدم. وقت زیادی نداشتم؛ ترجیح دادم بعداز برگشتن یه لقمه نانی از اتاق دیگه بردارم. جائی که مادرم و خواهرام حال میباید در خواب بوده باشند.

از قراری که به اطلاعم رسانده بودند، فقط ده دقیقه دیگه باقی مانده بود. کوچه ما بن بست بود و بهمین دلیل تا سرکوچه از هیچ تنابنده ای خبری نبود. مسیرم را طوری انتخاب کردم که اگر کسی متوجه من شد، نتواند جهت اصلی حرکتم را حدس بزند. بناچار به کوچه ای بالاتر رفته و بعداز دور زدن از جلوی مسجد محله مان بیرون آمده و بطرف باغی رفتم که برایم در پیام ارسالی بصورت نقشه‌ای مشخص کرده بودند.

جلوی شعبه توزیع نفت، صف طویلی از پیت‌هائی قرار گرفته‌بود که با گذراندن طنابی از درون دسته‌هایش، امکان جابجائی نوبت را از بین برده بودند. در مسیر پیت‌های در صف قرار گرفته، چندنفری دور آتشی جمع شده‌بودند و در میان آنها پیرزنی هم دیده میشد که روی پیتی نشسته و دستش را در برابر آتش قرار داده‌بود. هنوز یکی دو متری با آنها فاصله داشتم که یکی از میان جمع با چهره‌ای خندان و در حال نگاه و سرتکان دادن به طرف من، با اشاره به پیره‌زن گفت: عزیزخانم، پسرت اومده نوبت تو رو حفظ کنه و دیگه میتونی... پیره‌زن برگشت و با کمال تعجب مادرم را بجا آوردم!

- عزیز، اینجا چی می کنی؟ این وقت صبح چه کاری بود...

- خوابم نمی برد، فکر کردم بهتره تا شما بیدار بشین، یه پیت بیست لیتری نفت بگیرم.

- ما که بیشتر از پنجاه لیتر نفت تو خونه داریم.

- چه فرقی میکنه، نفت اضافه رو که دور نمی ریزیم.

- تو هم بیکاری بخدا!؟ اصلاً هیچ خبری هم هست که ممکنه امروز اینجا نفت بدن؟

- مشتی حسین – اشاره مادرم به همان پیرمردی بود که آشنائی دوری هم با ما داشت – میگه که از احمدآقا شنیده امروز حتماً نفت توزیع میکنند...

من که دیگه حسابی دیرم شده بود، در حال دور شدن گفتم: من الآن کار دارم و یه نیم‌ساعت دیگه برمیگردم. اگه تا آن وقت نوبتت نشد، من می مونم و تو میتونی بری خونه... بعداز گفتن این کلمات از جمع آنها دور شدم.

چند کوچه بالاتر به همان کوچه‌ای رسیدم که آدرسش رو تو نقشه نوشته بودند. در محوطه‌ای نرسیده به رودخانه، کورمال کورمال بطرف کپه‌هایی رفتم که قرار بود در کنار یکی از آنها، برخی نوشته‌جات، اعلامیه‌ها، جزوات و غیره را برام بذارن. با دستورالعملی که با این وسائل چکار کنم.

بالاخره پلاستیکی رو پیدا کردم که در نگاه اول مثل یه بسته آشغال بود. پلاستیک رو تو کیف دستی‌ام قرار داده و اینبار از مسیری حرکت کردم که از جلوی شعبه نفت رد نمیشد. نمی‌خواستم سر صبحی توجه مادرم یا افراد دیگری رو جلب کنم که دور آتش قرار گرفته بودند.

وقتی به خانه‌ام برگشتم، خوشبختانه چراغ مستراح خاموش بود و فرصتی تا بتوانم یادداشت احتمالی از طرف رفقا را آنجا بخوانم.

در یادداشتی با نام من و پس از برخی جملات کلیشه‌ای از اینکه سازمان پس از شناسائی‌های مقدماتی مثلاً مرا برای همکاری انتخاب کرده و از این قبیل، اشاره نموده که اعلامیه‌ها و جزوه‌های فوق را در کجا و چطور میباید توزیع کنم.

اعلامیه‌ها کهنه بودند. از تاریخ نگارش و چاپشان یکی دو هفته ای گذشته بود. جزوه‌ها از آن‌هم قدیمی‌تر بودند. همه اینها را در ارتباطی دیگر و بدون همه این قائم‌موشک بازی‌ها و ادا و اطوارها، گرفته و تو محفلی که با چندتا از دوستان بیش از شش ماهی راه انداخته بودیم، اونا رو تکثیر کرده بودیم و در بسیاری از تظاهرات‌های موضعی پخش کرده‌بودیم.

با اینهمه، جزوه ها رو برده و بدون توجه به راهنمائی خاصی که گفته بود: رفیق، حتی‌الامکان سعی کنید در نگهداری آنها رعایت همه نکات امنیتی را در نظر بگیریید، آنها رو رو تاقچه‌ای گذاشتم که معمولاً وسائل و حتی کتابهام رو روی آن میذاشتم. برادرام و حتی بعضی از دوستانم که به خانه ما رفت و آمد داشتند، میدانستند که روی آن تاقچه معمولاً چیزی برای خواندن پیدا میشود. از کتاب‌های جلد سفید گرفته تا اعلامیه‌های فدائی، مجاهد، توده ای، یا حتی حزب‌الهی‌ها و حتی آخرین نوارها و نوشته‌هائی که از خمینی و سایر رهبران مذهبی بدستم می رسید.

حدود ساعت یازده بود که به دانشگاه گیلان رسیدم. چندتائی از دوستانم آنجا بودند. در میانشان جاوید و هادی هم بودند. طبق معمول با چهره‌هائی گشاده با هم سلام و علیک کردیم. قرارمان این بود که به همراه عده ای دیگر بعداز سرزدن به کارگران کارخانه " کیسه‌بافی " در ایستگاه مینی بوس در جاده لاهیجان جمع شده و بصورت گروهی برای شرکت در برنامه‌ای به لاهیجان برویم.

در فاصله‌ای که منتظر رفقای دیگرمان بودیم، طبق معمول بصورت دو نفره در محوطه دانشگاه قدم میزدیم و آخرین اخبار و اطلاعات رو با هم ردوبدل می کردیم. دوستی‌ام با این گروه از بچه‌ها، علیرغم آشنائی‌های طولانی مدت، چند هفته‌ای بیش نبود که شروع شده بود. شرکت مداوم در تظاهرات‌های موضعی، دیدار در تمامی صحنه‌های درگیری، طرح شعارها و شعارنویسی‌ها، نشانه‌هائی بودند که ما را عملاً در یک کاتگوری و حتی در یک سازمان قرار میداد. با اینهمه هنوز هیچ صحبت مشخصی از سازمان و محفل و نشست و غیره با هم نداشتیم. تنها به همین صحبت‌های دو نفره قناعت میکردیم. در میان این دوستان جدید، با هادی دوستی جدی‌تری داشتم. در یکی دو هفته اخیر چندباری هم به خانه‌امان آمده بود.

از اخبار عمومی، از صحبت‌هائی که از طریق رادیو میهن‌پرستان و رادیو مسکو شنیده بودم، با هم صحبت می کردیم. ساعات پخش رادیو پیک ایران طوری بود که قادر نبودیم بدون برنامه ریزی به آن گوش دهیم. معمولاً در آن وقت ها یا در حال پخش اعلامیه بودیم یا در حال نگهبانی برای شعار نویسی‌ها و یا چک کردن جلوی کلانتری‌ها بودیم که چه فعل و انفعالاتی در بین آنها رخ میدهد. و بقول یکی از دوستان، چنین عملیات شناسائی همیشه میتواند توسط چریک‌های مسلح بکار آید، اگر که قصد یورش به کلانتری‌ها را داشته باشند.

در طی قدم زدن مشترک با هادی، وی چندین بار از من در مورد اخبار و اطلاعات و اینکه چه احساسی دارم و یا چه فکر میکنم، چریک‌های فدائی در شهر ما هم فعال هستند یا نه...

من که از همان اولین لحظه دریافت یادداشتی که مادرم آنرا به من داده بود و گفته بود که آنرا پشت در خانه ما انداخته‌اند، پی برده بودم که این کار تنها میتواند توسط هادی صورت گرفته باشد. با این وصف گفتم: میدانی، میخوام موضوع مهمی را با تو درمیان بگذارم. راستش، دیروز از طرف سازمان با من تماس گرفتند و بعداز ارسال پیامی برای من، مقدار زیادی اعلامیه و جزوه بهم دادند.

هادی سعی کرد خودش را متعجب و کنجکاو نشان دهد که من قضیه را بیشتر توضیح دهم. من هم شرح ماجرا را همانگونه که بود بهش گفتم و تاکید کردم که انگار این رفقا هنوز تو عوالم دیگه‌ای هستند که در چنان وقتی برایم قرار گذاشته‌اند و اعلامیه‌ها را با رعایت پنهان‌کاری‌ها آنهم در چنین شرائطی که کلانتری‌ها خودشان را از ترس حمله احتمالی چریک‌ها در لابلای دهها مانع و سنگر پنهان می کنند، و نه بصورت حضوری به ما می رسانند.

هادی گفت: خب، خیلی عالی شد. حالا دیگه حداقل از جمع ما یکی هست که با سازمان تماس داره. و بعد، بگونه‌ای که انگار برای خودش هم سوال هست، پرسید: خودت چی فکر می کنی؟ کدوم یک از بچه‌ها میتونه رابط سازمان باشه؟

گفتم: خودت!

در حالی‌که با تعجب نگاهم میکرد، گفت: یعنی فکر می کنی من خودم برایت نامه رو فرستاده‌ام؟

گفتم: نه، نامه رو انداختی تو خونه ما و رفتی! راستش بغیراز تو هیچ‌کدام از بچه‌های دیگه نمیتونه باشه. چون اگه جاوید بوده یا رضا یا هرکدام از بچه‌های دیگه، بازهم این امکان بود که در هماهنگی با تو این کار رو کرده باشند. از همه مهمتر اینکه، تو تنها کسی هستی که آدرس خونه‌ام رو بلدی.

- این که نشد دلیل! اگه کسی خواسته باشه میتونه براحتی آدرست رو پیدا کنه.

- خب، همین کار رو هم کردند!

- بگذریم. حالا از کجا فکر می کنی که من همان کسی باید باشم که این اعلامیه ها رو برات گذاشته‌ام؟

احساس میکردم هیچ اثری از رنجش در چهره اش نیست که مثلاً من اونو پیش از معرفی خودش شناخته‌ام. گفتم: یادته، روزی که ما تظاهرات مستقل چپ داشتیم؟ در اون روز اصغر – برادر هادی - هم از تهران اومده بود. اصغر در تمام مسیر تظاهرات در کنارم بود و هراز گاهی از من در مورد بعضی چیزها سوالاتی میکرد و سعی میکرد بنوعی از کنه نظرم باخبر باشه و اینکه آیا در تماس با سازمانی هستم یا نه. خب، برای خودم که کاملاً روشن بود اصغر قطعاً از هواداران فدائیان هست. تصور اینکه به امثال تو گفته باشه که با من تماس بگیرین، غیرمنتظره نبوده. ضمناً این اعلامیه‌هائی هم که برام گذاشته‌ای، همه‌شون تاریخ مصرف گذشته هستند! خب، فکر نمی کنی ماها میتونیم در جمع‌هائی مناسب دور هم جمع بشیم و حتی بعضی‌ها رو هم به آنجا دعوت کنیم؟

صحبت‌های بعدی ما دیگه به این موضوع کشیده نشد که او بالاخره همان کسی بوده که برایم پیام گذاشته بود یا نه. اما، در باره مواضع سازمان در قبال انقلاب و چگونه‌گی فراروئی تظاهرات خیابانی به جنگ مسلحانه توده‌ای علیه رژیم شاه دنبال شد.

با آمدن دوستانی دیگر، در دسته‌های دو سه نفره بطرف کارخانه " کیسه‌بافی" حرکت کردیم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?