کلَ‌گپ

۲۹/۱۲/۱۳۸۳

من و بهار و سفره هفت سین و سایر قضایا!

هنوز چند دقیقه‌ای به تحویل سال مانده. دور سفره، از پدر و مادر دوستم تا خواهرانش و بچه‌هایشان نشسته‌اند. شوهر خواهر دوستم، با تلوزیون و آنتن بشقابی و گیرنده اش و خلاصه اینجور قضایا در حال ور رفتن هست تا ایراد آنرا برطرف کرده و بتونیم مراسم ویژه نوروزی رو از کانال‌های مختلف و منجمله از ایران رو ببینیم.

بالاخره انگولک کردن‌هایش ثمر داد و تلوزیون راه افتاد. کانال رله شده از ایران اما، تنها آرمی از صدا و سیما رو در صفحه گذاشته و آهنگ آرامی هم بعنوان موزیک متن در حال پخش کردن هست.

شک و تردید در مورد دقیق بودن ساعت تحویل سال، نیز مشکل رو بیشتر میکنه. چون دقایق آخری نیز در حال پایان یافتن هست. تغییر کانال ها و رفتن به انواع و اقسام کانال های مستقر در کشورهای دیگر هم مشکلی را برطرف نمی کند. همه آنها بدون استثناء همان علامت را نشان میدهند.

حال شمارش معکوس ثانیه ها نیز آغاز شده و همزمان طرح صدا و سیما کنار رفته و خانمی زیبا رو با چشمانی درخشان و لبهایی خندان در صحنه نمایان میشود. همه ما بیش از اینکه از راه افتادن صحنه خوشحال باشیم و یا شروع سال نو، هاج و واج به یکدیگر نگاه می کنیم. گوینده ای که در برابرمان قرار گرفته، زنی است بدون حجاب و موههای مشکی و شفاف و چهره ای ملیح با آرایشی بسیار ملایم و لبخندی که حتی دخترک کوچولوی خواهر دوستم را نیز مجذوب نگاه به خود کرده. انگار زیبا روئی را بعنوان اسطوره انتخاب کرده و در این برنامه قرار داده اند.

همه بازی های تردیدهایمان شاید چندثانیه طول نکشید، اما اثری عمیق برجان و تن مان باقی گذاشت. وقتی آن زیبارو لب به سخن گشود، چاره ای نداشتم جز اینکه با مشت هایم چشمانم را بمالم. شاید دارم خواب می بینم. او میگوید:

- " شنوندگان عزیز، من از طرف صدا و سیمای جمهوری ایران، - و نه جمهوری اسلامی - تحول طبیعت و شروع سال نو را به شما عزیزان تبریک می گویم. آغاز سال نو مصادف است با آغاز مناسباتی کاملاً نوین در جامعه ما. اگرچه میباید مثل همیشه تحویل سال را با پیام نوروزی مقامات شروع کنیم، اما به پیشنهاد آقای رئیس جمهور و در اقدامی سمبلیک ایشان برای مراسم تحویل سال نو به زندان رجائی شهر رفته و قرار است پیامشان را از آنجا قرائت نمایند..."

همه ما در کنار سفره هفت سین میخ شده ایم! انگار از درون تلوزیون امواجی ساتع شده که صوت و حرکت را از جان مان گرفته است. نگاه تردید و تعجب هم دردی را دوا نمی کند. حتی مرغ عشق هائی که در خانه پدر دوستم در قفس شان قرار دارند و قفس شان نیز امروز به میمنت بهار در کنار سفره قرار گرفته، از آواز خواندن باز مانده اند.

صحنه ای که متعاقباً نشان داده میشود، سالن بزرگی است که از تمامی وجناتش میتوان سالن زندان را تشخیص داد. سفره ای بزرگ روی میزی به درازای سالن و در وسطش قرار گرفته. یکی از دوربین ها تصویر ناصر زرافشان و امیر انتظام را نشان میدهد که در کنار یکدیگر و در بالاترین قسمت زندان نشسته اند. از طرف دیگر اکبر گنجی را می بینم که با یک نفر دیگر صحبت می کند. وقتی طرف صحبت اکبر گنجی برمیگردد، چهره خاتمی را میتوانم تشخیص دهم. هرچند ریشش را زده و کاپشنی ساده پوشیده با شلوار جین.

نه این دیگر باور کردنی نیست. چطور چنین چیزی میتواند رخ دهد بدون اینکه کمترین زمینه ای برای آن فراهم شده باشد و یا خبری در طی یکی دوروز اخیر در این رابطه درز کرده باشد؟

پدر دوستم میگوید: خب دیگه شاید بخاطر بهار هست که اینطور شده! آخه از قدیم گفته اند که طبیعت گاهی عجایبی از خودش نشان میده که هیچ کس حتی کمترین نشانه ای از اون رو پیشتر ندیده!

میگویم: آخه این دیگه فرق میکنه. ... با صدای صحبت امیرانتظام دوربین روی چهره اش زوم میشه.

- بینندگان و شنوندگان عزیز و حضار محترم، با سلام. من به همه شما شروع تحول در طبیعت و متعاقباً در ساکنان این سرزمین رو تبریک میگم. در چند ساعت اخیر تحولاتی در جامعه ما بوقوع پیوسته که شاید هزاران سال هم به انجام آن امیدی نبود. طبیعت سنگ تمام گذاشته و نقطه پایانی بر نابخردی و تمامی تبعاتش در زندگی ما قرار داده. هر آنچه که با کینه و تنفر و دشمنی و حرص و آز و اینها سروکار داشته، از صحنه حافظه هستی این سرزمین محو شده. حضور ما در این مجلس صرفاً امری سمبلیک بوده و خواستیم تا از این طریق تصویر مستقیمی از یگانگی و همکاری و همیاری را نشان دهیم. و اگر این مراسم را نه در کاخ و سالن و خلاصه جاهای شیک و گرانقیمت برگزار می کنیم، به این خاطر است که نشان دهیم این ساختمان زندان نیست که نشانه حقارت انسانی است، این چگونه گی استفاده از آن ساختمان ها و حتی ساختن آنهاست که نابخردانه است. آقای خاتمی که چندساعت پیشتر نسخه ای از استعفای خود از مقام رئیس جمهوری را برای مجلس فرستاده بود، هم اکنون در کنار ماست. البته استعفای ایشان فعلاً نا روشن مانده چرا که نمایندگان مجلس خود در اقدامی جمعی، استعفاء داده و همه با هم در مجلس امروز ما نیز شرکت کردند. آقای خامنه‌ای نیز نوشتن استعفاء را کاری بی معنی دانسته و فعلاً بخاطر برخی کسالت ها در خانه شان بستری هستند. نمیدانم آیا لازم هست مثل همیشه میکروفون را به آقای خاتمی که بهرحال هنوز عملاً رئیس جمهور هستند بدهیم یا اینکه...

آقای زرافشان با اشاره سر میکروفون را از آقای انتظام گرفته و گفت: میدانم که بسیاری از دوستان و رفقایمان در خارج از این سرزمین از اعجازی که طبیعت در این سرزمین بوجود آورده، در عجب باشند. اما، باید به شما اطلاع دهم که همه اینها دقیقاً اتفاق افتاده و حضور ما در اینجا هم سمبلیک هست و بعداز پایان مراسم نوروزی همه ما با هم برای راهپیمائی ویژه نوروزی؟؟!! – هرچه در ذهنم میگردم که ببینم آیا اصلاً ما چنین مراسمی هم داشتیم، چیزی به یادم نمیاد! – خواهیم رفت. من حالا میکروفون رو میدم به آقای خاتمی تا اگه احیاناً حرفی یا صحبتی دارن، خودشون مطرح کنند.

خاتمی به کنار امیر انتظام و زرافشان رفته و پس از قرار گرفتن در میان آن دو و بعداز روبوسی با آنها میگوید: اینکه چشمان همه ماها باز شده به همه حماقت هائی که در طی سالیان اخیر مرتکب شده ایم، من چیز خاصی نمیتوانم بگویم. چه مکانیسمی عمل کرده و چه اتفاقی افتاده. اما هرچه هست باید به شما بگویم که وقتی صبح امروز از خواب بیدار شدم، احساس کردم این لباسی که به تن میکردم، چقدر مسخره هست! به خودم گفتم: آخه این چیه تو می پوشی؟ بهتر نیست یه لباس راحت تر به تن کنی؟ وقتی همین موضوع رو به خانومم گفتم، ایشان گفتند: والله تازه داری می فهمی که ما زن ها چه میکشیم. با اینهمه چادر چاقچور که زورکی رو سرمان می کنیم. تو هم بد نیست همان شلوار جین و کاپشنی رو بپوشی که دخترمون از دبی برات آورده بود.

خنده دارتر از همه اینها وقتی بود که خودم رو توی آینه نگاه کردم! هنوز دهان باز نکرده بودم که همین قضیه رو از همسرم سوال کنم که ایشان گفتند: آره والله. بزن بره پی کارش! مردم از اینکه همه اش ریش و پشم تو رو ماچ کردم! ...

خاتمی هنوز داشت صحبت می کرد. پدر و مادر دوستم و خلاصه همه مشغول خوردن غذا بودند. همه سرشان گرم بود اما من فقط همان صداهایی رو می شنیدم که از تلوزیون پخش میشد. انگار قضایائی که در اونجا داشت اتفاق می افتاد، فقط برای من گزارش میشد!

... خلاصه اینکه من امروز استعفایم رو نوشتم و حتی خجالت می کشیدم همین رو برای روزنامه ها بفرستم. آخه اونا حق داشتند ازم بپرسند که فلانی تو چطور اینهمه سال بدون اینکه کمترین اطلاعی از امر مدیریت اقتصادی، سیاسی اجتماعی از یه جامعه اونم مثل این سرزمین با اینهمه پیچیده‌گی ها به چنین کار احمقانه ای ادامه میدادی که حالا میخوای استعفا بدی؟ خب، چاره ای نبود. رفتم استعفایم رو به مجلس بدم، دیدم اونا خودشون زودتر استعفا دادند. همه این قضایا به اندازه کافی جالب بودند. وقتی به یه سری از دوستان زنگ زدم که میخوام دستور بدم زندان ها رو باز کنند و زندانیان سیاسی رو نه تنها آزاد بلکه از طریق تلوزیون ازشون عذرخواهی بشه، اکثراً با خنده میگفتند: دیر جنبیدی داداش! اصلاً زندانبانها خودشون زندون رو تعطیل کرده اند. حالا همه با هم دارن تدارک مراسم عید رو می بینند و بعدش هم قراره با هم راه بیافتند و بیان طرف میدان آزادی و آنجا هم یه عده جوون قراره کنسرت بزرگی راه بندازن و خلاصه عید رو حسابی بزن و بکوب راه بندازن...

به پدر دوستم میگم: یعنی همه اینها حقیقت داره؟ چطور چنین چیزی اتفاق افتاده و من هیچ خبری نداشتم؟

در حالیکه داشت لقمه اش رو به آرامی می جوید، گفت: به این تلوزیون و اینها هیچ وقت نمیشه اعتماد کرد. اونا همیشه همان چیزهائی رو نشون میدن که دلشون میخواد. نه آن چیزهائی که واقعاً یه جا اتفاق می افته. زمان شاه هم همینطور بوده و حالا هم و فرقی هم.... طبق معمول داشت همان تفسیری را به من ارائه میداد که تا حالا در هر موردی و در هر زمینه ای بارها برام بکار برده بود.

احساس کردم داره سردم میشه. همه اونائی که دور سفره هفت سین و سفره غذا نشسته بودند، هرکدام پتوئی یا لحافی روی خودشان انداخته بودند. حتی روی قفس مرغ عشق هم پتوئی قرار داشت! لحافم را کشیده و رویم را بطور کامل پوشاندم و بعداز غلت زدنی، به این فکر افتادم که وقتی از خواب بیدار شدم، خبر قضایائی که در ایران افتاده رو حتماً با ای میل به همه دوستانم اطلاع بدم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?