کلَ‌گپ

۱۶/۱۲/۱۳۸۷

بهار در راه است!

امروز بخش اصلی پیاده‌روی‌ام در جنگل به جستجوی جوانه‌ها و برگهای تازه گذشت. بهار با صدائی بسیار ملایم و کم‌جان اما گسترده و فراگیر دارد می آید. اینجا و آنجا میتوان صدای آواز غروبی و یا سحرگاهی پرندگان را شنید که فضای خاصی را با صوت خود شکل میدهند. حجمی که صدایشان می آفریند، فریبنده و مسحورکننده است. حتی از لابلای تمامی صداهائی که در جنگل شکل میگیرد و یا صدای ماشین‌هایی که تک و توک از جاده وسط جنگل عبور می کنند و یا صدای پای خودم که درون گل و لای و یا توی شاخ و برگهای خیس ابراز وجود میکند؛ و یا حتی صدای زوزه‌وار اصطکاک آستین کاپشن‌ام با بخش پهلویی آن، صدای پرنده اما همه دیگر صداها را کنار میزند و دقیقاً گوش را نشانه میگیرد. میتوان پرنده‌ای را مجسم کرد که روی شاخه‌ای اینسو و آن سوی می پرد و صدایش را در حجم خاصی میگسترد. از فرکانسی که پخش میکند، میتوان جثه‌اش را تمیز داد.

در مسیر برگشت کلاغ‌ها را می بینم که هرکدام شاخه‌ای بر نک داشته و به مجموعه انبوه درختان محوطه یک کلیسای متروک وارد شده و در شاخه‌های تو در توی آنها گم میشوند. آنها در بالاترین شاخه‌ها لانه خود را میسازند. فصل تخم‌گذاری‌شان نزدیک هست و جائی برای آن باید مهیا کنند. دسته دسته بسوی مزرعه‌ای می روند که تابستان گذشته در آن ذرت کاشته بودند و در کنار آن اما باغهای گلابی و سیب هستند که در تمام گوشه و کنار آن درختهای کوچک، شاخک‌های بسیاری یافت میشود که برای ساختن لانه کلاغها بسیار مناسب‌اند.

در کنار مجتمع مسکونی بچه‌های کوچکی جمع شده و در حال بازی هستند. دسته‌ای دیگر در یک خیابان فرعی دیگر در حال بازی با طناب و پریدن از روی آن هستند. این بازی آنقدر جهانی است که میتوان در تمام سرزمین‌های دنیا نمونه‌ای از آن را دید. دخترک‌های کوچک‌تر که انگار اولین بار هست که این بازی را شاهد هستند، هرکدام سعی میکنند به نوبه خود در لابلای حلقه چرخان طناب بالا و پائین بپرند و بسختی می توانند خود را با آهنگ حرکت طناب هماهنگ کنند.

پدر یکی از این دخترک‌ها ماشین‌اش را پارک کرده و بسوی خانه‌اش میرود. دخترش امینه که چهار سال دارد صدایش می زند و با خوشحالی بطرفش رفته و پس از بوسیدن وی، به جمع بچه‌های دیگر برمیگردد. در همین لحظه طناب به صورت دخترکی میخورد و او دستانش را روی صورتش گرفته و به گوشه‌ای می خزد. سابینا خواهر امینه، او را بغل کرده و سعی میکند او را آرام کند. بچه‌های دیگر دور آنها جمع میشوند. کوچک‌ترین دخترک جمع از فرصت استفاده کرده و میخواهد پریدن از روی طناب را آزمایش کند؛ اما آنهائی که دو سوی طناب را گرفته و آنرا به حرکت در می آورند، خود از حرکت باز ایستاده به دخترکی نگاه می کنند که طناب به صورتش خورده بود. این دخترک اگرچه قد بلندتری نسبت به بقیه دارد ولیکن همسن سابینا یعنی هفت ساله است. سابینا با صمیمیت تمام موههای فر او را که احتمالاً مادرش به سختی توانسته آنرا جمع کرده و در دو کنج بالای کله‌اش ببندد، نوازش میکند. انگار علاقه و توجه و دلداری بچه‌ها کار خودش را می کند. با کمی نگاه به صورتش و احتمالاً شرح اینکه اثر خاصی روی پوست تیره دخترک نگذاشته – دخترک سیاه پوست هست – او به بازی بر میگردد و اینبار خود یک سوی طناب را می گیرد تا حرکت درست را به بقیه یاد دهد.

به خانه‌ام بر میگردم و بعداز چک‌کردن ای‌میل‌هایم متوجه میشوم که به ‌مناسبت هشت مارس کارت پستالی برایم ارسال شده که در آن نام و نشان زنی زندانی‌شده در زندان‌های جمهوری اسلامی قرار دارد و ...

بعدازظهر و پیش از اینکه به پیاده‌روی بروم در اخبار تصویری و آنلاین خبرگزاری روسیه دیدم که دیمیتری مدویدف به مناسبت گرامیداشت هشت مارس با جمعی از زنان فعال اجتماعی، شاغل، سیاستمدار و غیره دیدار داشته. در این دیدار که همه آن زنان دور میزی نشسته و مدویدف نیز در میان آنها بود، هرکدام از آنها از وضعیت شغلی خود، از مرجعی که به نمایندگی از آنها در این نشست شرکت کرده بودند، صحبت میکردند. یکی از زنان که سرهنگ ارتش بود از طرف تشکل خودشان در ارتش و زنان عضو از مدویدف و برنامه‌هایش تشکر کرده و پیام آنها را به گوش رئیس جمهور روسیه رساند. مدویدف از وی در مورد تنظیم مناسباتش در خانواده و محل کار پرسید. در میان توضیحات وی، مدویدف پرسید: آیا شوهر شما هم ارتشی است؟ خانوم سرهنگ در جواب با حالتی از تعجب و تأکید گفت: چه فکر میکنید؟ معلومه که نیست! همه شرکت کنندگان در جمع و خبرنگاران زدند زیر خنده. جواب وی با چنان لحنی همراه بود که انگار کار خطائی در میان هست! شیوه مصاحبت آنچنان دوستانه بود که مرا به سرعت به تجسم شرائطی برد که بتوانم چنین چیزی را برای جامعه خودمان و مردمش تصور کنم.

براستی در طی سالهائی که در اروپا بوده‌ام هرگز ندیدم که زنان مراسم هشت مارس را همانگونه برگزار کنند که در سالهای زندگی در شوروی سابق و جمهوری‌های مستقل دیده‌ام. هشت مارس برای آنان روزی است برای جشن گرفتن. برای ما چه آنزمان که احزاب باصطلاح خود را مسئول برگزاری هشت مارس در مفهوم سنتی انترناسیونالیستی و بازمانده از فرهنگ چپ قلمداد میکردند و آنرا به انعکاس شعارهای خود محدود کرده و احترام و علاقه و توجه به حقوق زنان را در اهداف خود دفن میکردند و چه در دوره‌های دیگر می بینم چگونه تشکل‌هایی در مضمون مبارزه برای حقوق اجتماعی زنان و اما در شکل و شمایل جایگزینی برای احزاب به میدان می آیند. آنها نیز این روز و این مراسم را به بخشی از تلاش خود برای مقابله با ساختار قدرت تبدیل میکنند. انگار این روز در مجامع ایرانی آنچنان طلسم شده که جز شعارها و جز آرزوها و جز این یا آن خواسته و انعکاس مبارزه و غیره، هیچ اثر و نشانی از جشن و شادی در آن نمی بینیم.

راستش هنوز نتوانسته‌ام خودم را نسبت به این یا آن نام و نشانی که بنام تشکل‌ها و انجمن‌های صنفی و غیره بعبارتی ان جی او خودشان را معرفی میکنند، خوشبین و راحت باشم.

 

بهرحال به سهم خود و با مراجعه به قلب خودم احساس کردم دلم میخواهد عده‌ای از دوستانم را به شنیدن آوازی دعوت کنم که صدایی گرم کلمات زیبای آنرا ادا کرده و ملودی مناسبی دورادور آنرا گرفته و مجموعه را به اصواتی دلپذیر تبدیل کرده است. این آواز را با این جملات برای عده‌ای از دوستانم فرستادم:

آوازی برای همه روزهای سال!

امیدوارم شما هم از شنیدن این آهنگ لذت ببرید.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?