کلَ‌گپ

۰۳/۱۱/۱۳۸۷

فرخنده - 1

( این نوشته‌ای خواهد بود دنباله‌دار با مضمونی که میتوان آنرا داستانی بر پایه یادها و خاطرات زندگی و اقامت در افغانستان نامید. شاید این نوشته بارها و بارها تغییر کند و سیری نه آنچنان منطقی و مناسب را دنبال نماید. تلاشی است که برای پاسخ و یا بهتر بگویم برای غلبه بر یک حس ناشناخته دنبال می کنم؛ حسی که دست از سرم بر نمیدارد و ساعات تنهائی و خلوتم را با قدرت تمام در کنترل و احاطه خود میگیرد. باشد که ثمره این تلاشم، کم و بیش در دلتان جای گیرد.)

 

بخش اول

 

سه ساعتی از پرواز گذشته بود و حال هواپیما داشت با دور زدن اطراف فضای فرودگاه زرنج خودش را برای فرود آماده میکرد. چنددقیقه‌ای از پرواز نگذشته بود که یکی از کارکنان هواپیما از کابین بیرون آمده و او را که در فضای سرد و یخ‌زده پشت هواپیمای باری نظامی روی نیمکتی چسبیده به دیواره هواپیما نشسته بود، صدا کرده و به کابین برد.

در لحظاتی که در آن فضای کم‌نور و سرد و کم و بیش خفه نشسته بود، هزاران فکر و خیال و موضوع به ذهنش هجوم آورده بودند. آفتابی که در بیرون می درخشید، گرمائی که در شهر کابل بیداد میکرد، سرمائی که در این حد و ارتفاع از زمین و در این هواپیما وجود داشت و ... به آن سربازانی فکر میکرد که شاید بارها و بارها بر روی این نیمکت‌ها یا کف هواپیما نشسته و هربار در جائی تخلیه شدند تا برای دفاع از حکومت‌شان و یا برای دفاع از سیاستی که رهبرانشان اننخاب کرده بودند، پس از گذراندن ماهها و سالها و یا شاید خیلی زودتر و اینبار یا بعنوان زخمی و یا کشته برگردانده شوند.

فضای داخل هواپیما تاریک بود و وی قادر نبود همه وسائلی را شناسائی کند که در آن قرار دارند. چندین بسته بزرگ که بیشتر شبیه اسلحه و مهمات بودند و با دهها بشکه که شاید بنزین و یا مواد شیمیائی و یا چیزای دیگری بودند، محموله هواپیما را تشکیل داده و در این فضا جای گرفته بودند.

وقتی معرفی‌نامه‌اش که به مُهر و امضاء فرمانده پروازهای نظامی بود را به یکی از کارکنان هواپیما نشان داد، همه با تعجب به آن ورقه نگاه میکردند. شاید برایشان عجیب بود که فرمانده پرواز به این راحتی اجازه داده تا فردی آنهم تبعه کشوری دیگر با چنان محموله‌ای بسوی مرز و شهر زرنج پرواز کند.

چهره خلبان با آن سبیل جمع و جور و آن موههای آراسته‌اش یکبار دیگر جلوی چشمش آمد. وی لبخندی زده و گفت بود: راستش فکر کردم که این مشاور روس اینجا چکار میکند و چه میخواهد. اصلاً باور نمی کردم که تو ایرانی باشی!

سعید لبخندی زده و گفت: فکر نکنم آنقدر به روس‌ها شبیه باشم.

خلبان تأکید کرد که قسمت بار هواپیما خیلی سرد هست و او میباید بهرحال دو سه ساعتی سرما را تحمل کند. بدستور خلبان، دو تا از سربازهای نگهبان هواپیما به سوی ماشینی رفتند که وسائل و کارتن‌های سعید در آن قرار داشت. آنها بدون اینکه اجازه دهند صافی راننده ماشین دفتر سازمان به هواپیما نزدیک شود، خود وسائل را به درون هواپیما برده و با طناب‌های مخصوص به دیواره هواپیما بستند. کارتن‌‌ها را که معلوم بود ودکا روسی هستند، نزدیک کابین و زیر نیمکت‌‌ها جای داده و آنها را محکم کردند. خلبان با خنده گفت: نکنه اینا رو میخوای ببری ایران بفروشی!؟

سعید گفت: والله من از اصل وسائلی که دارم برای مرز می برم خبر ندارم. فکر کنم رفقایمان برای اینکه مجبور نباشند واسه میهمانی‌هاشون از الکل‌های دست‌ساز و یا قاچاق استفاده کنند، اینارو سفارش داده‌اند. البته فکر کنم اگه شما خواسته باشید میتونیم یکی رو به افتخار شما همین‌جا باز کنیم!

خلبان تشکر کرد و بعداز تکان دستی، به سوی کابین رفت تا هواپیما رو برای پرواز آماده کند.

صافی باور نمی کرد که بالاخره پس از چندین بار رفت و آمد به فرودگاه نظامی، ارسال محموله و پرواز سعید اینبار انجام شود. با خوشحالی گفت: رفیق سعید، خیلی خوب شد؛ فکر نمی کردم که خلبان قبول کنه. خودت که میدونی، اونا برای بردن رفقا ایراد نمی گیرند اما افراد با وسائل رو قبول نمی کنند. حالا ما هم شانس آوردیم که هواپیمای اینا انگار محموله‌هایی مخصوص داره که جا برای وسائل ما هم داشتند.

با اشاره یکی از کارکنان سعید از قسمت پشت هواپیما وارد شد و در جائی نزدیک به کابین هواپیما نشست و کمربند مخصوص پرواز را بست. فضا آنگونه که خلبان می گفت سرد نبود. شاید کمی خنک بود و چنین حدی از خنکی در مقایسه با گرمائی آنهم ساعت ده صبح که در فرودگاه بیداد میکرد، واقعاً نعمتی بود.

صافی سوار ماشین شده و بدستور گروهبانی از محوطه پرواز خارج گردید. همه نشانه‌‌ها حاکی از آن بود که سعید اینبار پس از چندین بار آمدن به فرودگاه و صحبت با خلبانهای مختلف، بتواند به زرنج پرواز کند.

 

تنها چند دقیقه لازم بود تا سعید بتواند خود بخشی از فضای صمیمی توی کابین گردد. تصوری که میتوانست در ذهن سعید از کابین باشد، اموراتی بسیار رسمی و کارهائی کلیشه‌ای بودند که معمولاً آنها را در فیلم‌های سینمائی و عموماً فیلم‌های هالیوودی دیده بود. اما در این کابین، حرف و صحبت به تنها چیزی که توجه نشان نمیداد پرواز و ملزومات آن بود. اگرچه قاعده نانوشته‌ای از سلسله مراتب برقرار بوده و رعایت میشد و خطاب افراد به هم با القاب خاص نظامی و یا احترامات خاصی همراه بود اما موضوع صحبت‌ها مرزهای تصنعی چنین قاعده‌ای را شکسته بودند.

خلبان گفت: رفیق، اسمت چیه؟

سعید خودش را معرفی کرد. خلبان خودش و معاونش را. چهار نفر دیگر توی کابین که به سعید نزدیک‌تر بودند با دست دادن خودشان را معرفی کردند. سوالات بیشتر حول مدتی بود که سعید در کابل زندگی میکرد و یا اموراتی که در ایران جریان داشت. کمک‌خلبان رو به سعید کرده و گفت: تا حالا شوروی بوده‌ای؟ در اونجا خیلی از رفقای شما هستند و کار و بارشان هم خیلی خوب هست؛ از رفقای توده‌ای گرفته تا سازمان شما. سعید جوابش منفی بود. خلبان و سایرین درباره تحصیلاتشان در شوروی، از دختران روس، از آرامش و سالهائی صحبت کردند که در دوران تحصیل گذرانده بودند. مسئول فنی پرواز گفت: اما از حق نمیشه گذشت که زیبائی دختران ایرانی رو در هیچ جای دنیا نمی تونی ببینی؛ من آن سالهائی که در ایران بودم و در دبیرستان درس میخواندم، اصلاً نمیتونستم تشخیص بدم که بالاخره عاشق کدوم دختر محله خودمون و یا اونائی هستم که در مسیر مدرسه می بینم! خلبان گفت: نکنه واسه همینه که رفتی با یه دختر تاجیک ازدواج کردی! مسئول فنی که شاید از چهره و جوانی‌اش نمیشد حدس زد وی اصلاً متأهل باشه گفت: خودت که میدونی عشق و عاشقی در شوروی برای ما افغانها و بطور کلی خارجی‌هائی که در شوروی تحصیل میکردند، بیشتر بخاطر جاذبه‌های جنسی شروع میشد. خب من که نمیتونستم با یه دختر روس ازدواج کنم و اونو بیارم تو افغانستان. حالا دختر تاجیک یا ازبک باز هم فرق داره و اونا خیلی راحت میتونند با ما کنار بیان. واسه همین هم تو که خانومم رو دیدی، خودش یه پا دختر ایرونی هست و از اینکه من هم اونو بخاطر شباهت و نزدیکی زبانی و فرهنگی ایرانی افغانی انتخاب کردم، کیف میکنه.

رو به سعید کرده و گفت: ما تو خونه‌مون سعی میکنیم بیشتر فارسی ایرانی صحبت کنیم تا دری! سعید هم جاافتادگی لهجه فارسی ایرانی فاروق رو تأیید کرد.

گپ و صحبت و چای و شیرینی و خاطرات آنقدر جا افتاده بود که سعید اصلاً متوجه نشد چطور به پایان پرواز و زمان فرود رسیده‌اند.

ناگهان هواپیما با فشاری شدید به پشت و بالا کشیده شد. فرهادجان خلبان هواپیما رو به کمک‌خلبان کرده و گفت: چی شده، چرا هواپیما رو عقب کشیده‌ای؟ کمک‌خلبان که ترس و نگرانی صدایش با رنگ‌پریدگی چهره‌اش همراه شده بود گفت: نگاه کن ببین ما کجا هستیم؟ داشتیم میرفتیم تو آسمان ایران... اینجا بود که همه نگران و ساکت شدند. خلبان که خود کنترل کامل هواپیما را به عهده گرفته بود بعداز چرخش و مانوری هواپیما را در خط مناسب برای فرود و چرخش بالای فرودگاه زرنج قرار داده و آنرا به آرامی به سوی باند خاکی کشاند.

لحظه‌ای که هواپیما توقف کرد خلبان رو به سعید و سایرین کرده و گفت: یعنی میخواستین بدون تعارف رفیق سعید همینطوری بریم به کشورشون؟! بهتر بود بهش میگفتین تا شاید خودش ما رو دعوت کنه! فاروق تو صحبت خلبان دویده و گفت: خودمونیم خوب از تیررس پدافندهای ایرانیها در رفتیم! بی انصافها اصلاً فکر نمی کنند که فرودگاه ما درست نزدیک مرز هستش و ما واسه دور زدن ممکنه یه چند صدمتری بریم تو فضای اونا.

یکی دیگر از کارکنان کابین در حالیکه وسائل نقشه‌برداری‌اش رو جمع میکرد گفت: چرا به رفقای خودمان نمی گی که فرودگاه رو درست در کنار مرز درست کردند اونم فرودگاه نظامی رو! خب معلومه که اونا هم مرزهای هوائی‌شونو با پدافندهای مخصوص مسلح می کنند که بطور اتوماتیک حتی پشه رو تو هوا میزنه!

 

سعید از خلبان و بقیه کارکنان هواپیمای نظامی تشکر کرد و به قسمت بار برگشت. خلبان هم همراهش آمده و به سربازانی که برای تخلیه بار آماده میشدند دستور داد تا بارهای او را روی چرخ‌های مخصوص قرار داده و به بیرون هواپیما و آنجائی که سعید دستور میده، منتقل کنند. بعداز دستوراتش رو به سعید کرده و گفت: تو چه وقت به کابل بر میگردی؟ سعید گفت: هنوز اطلاعی ندارم. فکر نکنم حتی رفقامون بدونند که من امروز زرنج میام. بهرحال اگه امکانش باشه فکر کنم امروز و یا حداکثر فردا برگردم کابل.

خلبان تأکید کرد که احتمال زیاد داره غروب همان روز مجبور باشند به طرف کابل برگردند.

در حین صحبت و خروج از پشت هواپیما سعید متوجه برزو و محمدخان و " خان بلوچ " شد. فکر نمی کرد که رفقایش از آمدن اون اطلاع داشته باشند. دستی برایشان تکان داد و اونا رو به خلبان نشان داد و گفت: فکر کنم رفقایمان آمدند دنبالم. میشه دستور بدین وسائل رو به آنجا ببرند. خلبان با اشاره به نگهبانان خواست تا به ماشین ایرانیها اجازه بدن به هواپیما نزدیک بشه. وقتی ماشین نزدیک شد با رفقا دست داده و گفت: این هم رفیقتان که صحیح و سالم تحویل شما میدیم! ضمناً فکر می کنم که امروز ما به کابل بر میگردیم؛ اگه کاری بود میتونین مستقیماً با من تماس بگیرین.

 

ادامه دارد...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?