کلَ‌گپ

۲۶/۱۲/۱۳۸۷

بوی بهار!

آخ چه عطر دل‌انگیزی در فضا پیچیده! یاد تو و آن روزهای بهاری درست لحظه‌ای که وارد آسانسور شدم در من زنده شد؛ عطر پیچیده در هوا با عطری که بازمانده در آسانسور در هم ادغام شده بود، ترا در کنارم قرار داد! زیر بغلم را گرفته بودی و با لبخندی بر لب نگاهم میکردی تا هجوم آتشفشانی از رنگ سرخ را روی صورتم شاهد باشی و آنگاه لبخند پیروزی را بر لبان‌ات دیدم و شور را در آن چشمان بادامی‌ات که زیر ابروان مرتب‌شده‌ات چه غمزه‌ای را درون خود جا داده بود!

پاهایم روی زمین کشیده میشد و یا بهتر است بگویم با فاصله معینی از زمین حرکت میکرد و حرکت، در تمام فضای پیرامون ایستا گشته بود و صوت دیگر پره‌های گوشم را نمی لرزاند و از دهان بقیه دوستانمان هیچ حرفی به گوشم نمی رسید! آنگاه، وقتی دستت را بیرون کشیدی، صدای مهشید خواهرت را شنیدم که گفت: تو با این پسر چه کار کردی که هرچه صداش می زنم، اصلاً جواب نمیده!

پسر عمه‌ات عبدی گفته بود: بابا من که گفتم این اصلاً کشته و مرده " فرشید " شده شما میگین نه!

ماریا لب گزید و من نمیدانستم که چندماه دیگر، آن غروبی فرا خواهد رسید که به من بگوید: تو چطور تمام این دو سال گذشته رو متوجه نبودی که من عاشق‌ات هستم؟! من در حس خوشآیند شنیدن ابراز عشق دختری که او را چون رفیقی صمیمی دوست داشتم و مقایسه آن با حس‌ام نسبت به " فرشید "، هاج و واج او را نگاه میکردم و به فرصتی می اندیشیدم که دیگر بیش از چند ساعت نیست و من فردای آن غروب، باید برای دوره آموزش خدمت وظیفه می رفتم تا تمام این سوالات را در هفته‌ها و ماههای بعد برای خود بارها و بارها تکرار کنم ...

یادت هست با خنده رو به جمع کرده و گفتی: خب معلومه که باید عاشق من باشه! فقط یک نگاه‌اش به من کافی بود که بفهمم تو قلبش چه خبره!

مهشید گفت: و تو هم با پرروئی تمام این هیکل گنده‌ات رو فرو کردی تو قلب این بیچاره! حالا اون که نمیدونه تو از بقال و چغال و بچه‌محل و هزارتای دیگه از بچه‌های مسیر مدرسه هم نمیگذری و همه رو انداخته‌ای دنبال خودت!

دیدی که، خواهرت همانطور که داشت اینا رو میگفت، دستمو کشید برد یه گوشه‌ای و گفت: این بدجنس حتی از آدمهای مسن هم نمیگذره! برای همه عشوه میاد! نمیدونی یکی از همسایه‌های ما واسه‌اش چه کارها که نمیکنه و اصلاً کلید خونه‌اشونو گذاشته جلوی مامانم و میگه: ما که بیشتر وقت‌ها تو تهران هستیم؛ بذار فرشید هر وقت میخواد درس بخونه، بیاد خونه ما و تو باغ‌اش درس بخونه! بابا بهش میگه: مجبورم قبل از مهشید یه فکری برات بکنم... اونوقت من بدبخت باید به اولین خواستگار که واسه‌ام میاد جواب مثبت بدم تا این زودتر از این مشکلی پیش نیاره!!!... و تو با شیطنت می خندیدی و بهش نگاه میکردی!

همه اینها کلماتی بودند که فقط توی کله‌ام بایگانی میشدند تا شاید روزی دیگه و یا در ساعاتی که داشتم با اتوبوس بطرف تبریز میرفتم اونا رو برای خودم مزه مزه کنم و ببینم بالاخره من تو قد و قواره تو می گنجم یا نه!؟

این عطر، عطر تو بود با اون موههای فر‌ شده‌ات که مثل یه توپ گرد بالای سرت قرار گرفته بود با اون صورت گرد و چشمانی بادامی و ...

یادته، وقتی داشتیم تو عروسی یکی از فامیل‌های تو غروب همان روز با آوازی ملایم از ستار می رقصیدیم، عطر بهار، با عطری که تو به خودت زده بودی قاطی شده بود درست از بغل گوش تو توی بینی‌ام می پیچید. کلامی که از ستار به گوشم میرسید: از تب ناباوری/گُر گرفته تن من/سهم من از تو اینه/قطره قطره آب شدن/... با آن معجون بوی تن تو، عطر تو و عطر بهار، امروز تماماً در وجودم بازسازی شده و تمام مسیر خانه‌ام تا مرکز شهرک محل زندگی‌ام ترا در کنارم قرار داده بود!

داغی صورت تو درست در آخرین لحظه از رقص‌مان وقتی با صورتم مماس شد، تمام وجودم را سوزاند و تو هم خیلی سریع صورتت را به عقب کشیدی و ... چشمان‌‌ات در آن لحظه پر از همان خواسته‌ای بود که تمام وجودم را می سوزاند؛ بوسه‌ای که باید روی لبانمان می نشست.

وقتی در مسیر برگشت پنجه‌ات را در پنجه‌هایم قرار دادی و من به بهانه مرتب کردن کاپشن‌ام روی شانه تو، به تو نزدیک‌تر شدم، یقین کردم که دیگر صحبت از یک شیطنت زودگذر نیست!

سی و سه سال دوری از تو و از آن روز و از آن یاد، تنها به معجونی اینچنینی از عطر بهار و عطر پیچیده در آسانسور نیاز داشت تا بفهمم که یاد تو و نوروز 55 در حافظه‌ام یادی ابدی است!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?