کلَ‌گپ

۰۷/۰۸/۱۳۹۹

از سری یادواره های مهاجرت 3

 


ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!

کارتیه سه - بخش سوم

 

زمانی که وارد کارتیه سه شدم، افراد ساکن در این خانه چند نفری بیش نبودند. از رفیق عٌمر که در چند دقیقه کار معارفه ما انجام شد و ما هم بعنوان عضوی از اتاق او تعیین شدیم تا رفیق لیلا همسر رفیق صابر و دخترکشان کیامهر. کسی از اعضاء غایب کارتیه سه صحبت به میان نیاورد. از رفیق صادق، شاعر معروف عضو سازمان گرفته تا رفیق رشید که در رابطه با مرز هرات مشغول بود.



من و قادر هنوز هاج و واج در اتاق نشسته بودیم و نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. یکساعتی نگذشته بود که رفیق صادق و رفیق بهزاد نیز به جمع اضافه شدند. شوق و ذوق رفیق بهزاد از یک سو و نگاه بسیار دقیق رفیق صادق از سوی دیگر آنچنان بود که هیچگاه از ذهنم بیرون نرفت. انگار کسی مرا با "اکس ری" نگاه کرده و تمامی امعاء و اعشاء مرا مورد بررسی قرار میدهد. پس از معارفه اولیه هر کدام به اتاق خود رفتند و بعداز ده دقیقه بهزاد مجدداً برگشت. او در آن دوره مسئول کمون کارتیه سه بود. برایمان درباره امکانات کارتیه سه، از وظایف و کارهایش صحبت کرد و در پایان توضیح داد: رفقا شما تا تعیین وضعیت مالی تان مهمان کارتیه سه هستید و بعداز آن شما نیز برای کارهای روزمره نوبت خواهید گرفت.



شب اول مهمان دست پخت رفیق لیلا بودیم. خانواده آنها بطور موقت در کارتیه سه اسکان داده شده بودند تا در نوبت دریافت آپارتمانی در منطقه مسکونی خانواده های دیگر به آنجا بروند. همه ما حتی با سنینی متفاوت و گاه حتی چند سالی بزرگتر از لیلا، عملاً به برادران کوچکتر وی بدل شده بودیم و ما هم با دست و دلی باز این نقش را پذیرفته بودیم. لیلا روح خانه بود بدون آنکه حتی کلمه ای به اعتراض مطرح نماید. گاه یک یا دو هفته و گاه بیش از یکماه صابر یکی از رفقای مسئول در مرز باقی می ماند. لیلا با حوصله و به آرامی ما را با وظایف روزمره و ملزومات زندگی جمعی از نظافت گرفته تا سکوتی که برای کارهای دیگران لازم بود، دعوت می کرد.

حضور یک زن در خانه ای که عمدتاً محل زندگی جمعی مردانه و مجرد تعیین شده، امتیاز بی نظیری بود که میتوانست سکوی مناسبی باشد برای فکر و ذکری عمیق تر درباره زندگی افراد ساکن در کارتیه سه. اینکه کمبود عاطفه زنانه و مهر آنها در زندگی جمعی میتواند عوارض جانبی سنگینی بر اعضاء وارد آورد، بدون آنکه آنها خودشان به این امر واقف بوده باشند.

متأسفانه تأثیرات بازمانده از شوک ضربات جمهوری اسلامی به نیروهای سیاسی مختلف، جابجائی های شتابزده یک سازمان سراسری با سوابق و تربیت های متفاوت تشکیلاتی/ سیاسی، در کنار آن، توجه مهربانانه رفقای حزب دموکراتیک خلق افغانستان همه و همه عواملی بودند که مسئولان سازمان در کابل نتوانند ابعاد و تأثیرات هر تصمیمی را دقیقاً مورد مداقه قرار دهند.

فردای اقامت ما در کابل و کارتیه سه، کار تهیه لباس و وسائل شخصی با کمک صابر انجام شد. من و قادر به سرعت به فرمات سابق و وضعیت عادی خود برگشتیم و درست یک روز بعداز آن، ماشین سازمان به کارتیه سه آمد و همه ما با لباسهای مرتب و تمیز برای شرکت در جشن مشترک حزب و سازمان به مناسبت سالگرد انقلاب ایران ابتدا به مکرورویان و سپس به ساختمانی موسوم به نامبر چهار رفتیم.

وقتی ولگای استیشن سازمان ما را جلوی مکرورویان سوم پیاده کرد، هرکدام از رفقایمان از بهزاد و عمر و لیلا به سویی رفته و با برخی از زنان و مردانی که در آنجا منتظر بودند، خوش و بش و سلام و علیک می کردند. من و قادر، بعنوان افراد تازه وارد در کنار ولگا ماندیم. کسی را نمی شناختیم اما، حس خوشآیند اتصال به خانواده ای که خودمان آنها را بعنوان افراد نزدیک بخود انتخاب کرده ایم، احساس دلنشینی را در جان من و قادر نشانده بود. مازیار و صمد به سوی ما آمدند و مجدداً ورود ما به کابل رو خوشآمد گفتند. خانواده های دیگر نیز هر کدام با فاصله و با سلام و علیکی کوتاه و سر تکان دادنی، به ما خوشآمد گفتند.

در این میان کسی هم بود که کار جابجائی افراد در ماشین ها را انجام میداد و عده ای را در مینی بوس، عده ای را در ماشین ولگا و یکی دو تا ماشین دیگر جای میداد. با نگاهی دقیقتر و جستجو در ذهن خود، بالاخره توانستم او را بجا بیاورم. در یک لحظه که او به ما نزدیک شده و با سلام و علیک و خوشآمد گوئی از ما خواست تا سوار یکی از ماشین ها شویم، به او گفتم: رفیق، از دیدن مجددت خیلی خوشحالم. و از اینکه در سلامت هستی و خدای نکرده دستگیر نشده ای! با تعجب و کنجکاوی نگاهی به من انداخت. من با نام مستعاری که برایم انتخاب شده بود خودم را معرفی کردم و او نیز: من کمال هستم. کارهای دفتر رو انجام میدم.

خیلی دلم میخواست به او بگویم: رفیق، خوشحالم که درست روز به بایگانی سپردن نام "کمال" کسی را می بینم که با استفاده از آن، مرا از دلتنگی برای نام خودم نجات میدهد!

کمال در حالی که کنجکاوانه به من نگاه می کرد، پرسید: از کجا منو میشناسی؟ گفتم: آن چند روزی که مهمان رفقای مهاباد بودیم و در خانه ای ما را اسکان داده بودید، حضور شما البته در لباس کردی و کارهائی که می کردید و منجمله شوخ بودن شما رو هیچ وقت از یاد نبرده ام! یادت هست آن رفیق درشت اندام جنوبی که به شوخی به ما گفتی که او پاسدار هست و شما او را گروگان گرفته اید!؟

کمال یادش آمد و گل از گلش شکفت. یکدیگر را به آغوش کشیده و بوسیدیم! بوسه ای که/ از سر مهر/ به خورشید دهی! با خود میگفتم: چقدر خوشبختم که در میان خانواده ای قرار دارم که با کمال میل و با اشتیاق تمام خودم آنرا انتخاب کرده ام.

این حس در زمان مراسم و لحظاتی که افراد معینی پس از یک سلام و علیک کوتاه به من و قادر خوشآمد میگفتند تأثیرات عمیق تری در من باقی گذاشت. حضور در کنار مازیار و چند رفیق گیلک دیگر نیز این فضا را برایمان خوشآیند تر کرده بود. جشن مشترک بهترین و بیادماندنی ترین حادثه برای معارفه و آشنائی من با محیط ایرانیان مقیم کابل و رفقای حزب و سازمان بود.



حضور شاد و پرسروصدای بچه ها، از یک سو مرا به یاد دخترخوانده ام سهیلا می کشاند از سوی دیگر، خوشحال بودم که میتوانم یادش را با این بچه ها در دلم زنده نگهدارم. در تمام دو ماه و اندی که از جدائی ما میگذشت، بارها و بارها دلم برای دیدنش، صحبت با او، همراهی اش با من در گشت و گذارهایم در چابهار تنگ میشد؛ خصوصاً آن صبحهایی که اول وقت پشت پنجره منتظر می ماند تا مرا دیده و به استقبالم از خانه شان بیرون بیاید و او را در آغوش گرفته و ببوسم و قول و قرار بگذاریم تا او را با خودم به شهر ببرم.



پس از پایان بخش رسمی جشن و صحبت ها و سخنرانی ها، رفیق اسد کشتمند و رفیق نور احمد از بخش امور ویژه مهمانان خارجی در هر گوشه ای به سراغ مهمانان می آمدند و با آنها خوش و بش می کردند. وقتی نزدیک ما آمدند رفیق مسئول مرزی من و قادر را بعنوان اعضاء جدیدالورود سازمان معرفی کرده و خواهش کرد تا برگه تردد در کابل برای هرکدام از ماها هرچه سریعتر آماده شود. رفیق اسد قول و قرار گذاشت و پس از آن یکدیگر را بغل کرده و بوسیدیم و ایشان ورود من و قادر را به کابل خوشآمد گفت.

چهره مهربان و هیجان زده رفیق اسد آنچنان بود که تأثیر نگاه و خنده و وجناتش برای همیشه در ذهن هر بیننده ای حک می شد. بالاخص آن زمانی که با قیافه ساکت و آرام و کم و بیش مطیع رفیق نوراحمد مقایسه میگردید! رفتار رفیق اسد طوری بود که انگار یکی از اعضاء حزب و سازمان هست و عضوی از خانواده بزرگ سیاسیون ایرانی.

در حین صرف شام و در لحظه ای که بطور اتفاقی من در کنار مازیار و یکی دو تا از رفقای حزبی بودم ناگهان رفیق اسد به کنارمان آمده و گفت: رفیق مازیار، چرا به مسئله وحدت حزب و سازمان جدی فکر نمی کنید!؟ مثلاً همین دو تا رفقای ما، رفیق تقی که تازه آمده و رفیق محبوبه از رفقای حزب – که نزدیک ما در حال خوردن غذا بود – با ازدواج آنها وحدت حزب و سازمان یک قدم جدی تر بطرف ادغام کامل پیش خواهند رفت!



رفقا با خنده و سر تکان دادن به گفته رفیق اسد واکنش نشان دادند و در کنار آنها من و محبوبه اما تا بناگوش قرمز شده بودیم! و از نگاه به هم نیز پرهیز می کردیم. البته در سالهای بعد و بدون اینکه من و محبوبه حتی با هم معاشرت و یا مناسبتی داشته باشیم، اختلافات نظری و سیاسی در مناسبات حزب و سازمان آنقدر پیش رفت که هر دوی ما پذیرفتیم بهترین راه برای جلوگیری از طلاق احتمالی، همان ازدواج نکردن و دوری از هم است!

وقتی با ماشین دفتر سازمان مجدداً پای به کارتیه سه گذاشتیم، احساس می کردم انگار سالهای سال هست که در کابل و در میان رفقایم زندگی کرده ام و تمامی اثرات غربت، مهاجرت و تنهائی بیکباره از وجودم رخت بربسته و من نه تنها به عضوی ثابت در خانواده فدائی شهر کابل تبدیل شده ام، بلکه مجدداً به تشکیلات سازمان پیوسته ام و امید به تداوم مبارزه در من شور دلنشینی برپا کرد!

ادامه دارد...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?