کلَ‌گپ

۰۷/۰۸/۱۳۹۹

از سری یادواره های مهاجرت 2

 

 ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!

کارتیه سه – بخش دوم




من در یک روز سرد زمستانی درست ساعت هفت و ده دقیقه شب برای اولین بار پایم را داخل خانه ای گذاشتم که به "کارتیه سه" معروف بود! (اقتباسی از اشاره ایرج پزشکزاد در دائی جان ناپلئون)

یک نکته رو باید پیشاپیش برای خواننده عزیزی که این نوشته رو میخونه روشن کنم، مسافرت در افغانستان آن دوران با هیچ معیار و مقیاس متعارف زندگی در ایران چه در زمان پهلوی ها و چه در دوران جمهوری اسلامی همخوانی نداشت. اگرچه در ایران و بالاخص دوره بعداز جنگ و بعبارتی جدال وقیحانه و در پوشش جنگ با جریانهای انقلابی و مخالفان سیاسی، با صحنه هائی روبرو میشدیم که هرچه بیشتر آدمی رو به فکر وامیداشت؛ بقول برادر بزرگم در پی کنترل ماشین ما، درخواست کارت شناسائی، چک کردن آن و سوالات بعد آن، برادرم گفت: والله وضعیت ما مثل دوران اشغال فرانسه توسط آلمانی هاست! از ما تو کشور خودمون مدارک شناسائی و علت مسافرت رو سوال می کنند!

در افغانستان اما اگر ماهها و ماهها به هر دلیلی هواپیمائی به یک منطقه نمی رسید، باید کماکان در انتظار می ماندیم. من و دوست همراهم از ایران، قادر عزیز، مدتی مهمان/بازداشت تعدادی افراد بودیم که در فرمات یک گروه زراعت – مثل جهاد سازندگی در ایران – در خانه ای یک طبقه با چند تا اتاق، یکی دو اتاق مجزا برای مهمان و غیره زندگی می کردیم. هفت هشت نفری میشدند که بیشتر کارهای آنها را دو سرباز – با اطلاق «نفر پیاده» - از تنظیم خورد و خوراک و خرید گرفته تا نظافت خانه و محوطه و غیره انجام میدادند. من و دوستم به پیشنهاد مسئولین امنیتی برای دوره ای موقت به آن خانه فرستاده شدیم و در معیت آنها و در عین زمان کنترل آنها گذران می کردیم. افراد آن خانه از صبح زود به روستاهای اطراف می رفتند و به کارهای مختلفی در زمینه کشاورزی و زراعت مشغول بودند. ترکیب آنها با کمک یک گروه چند نفره عسکر مسلح حفاظت میشد – چه از خودشان و چه از ماشین آلاتی که استفاده می کردند – مردم هم با حضور آنها کم و بیش همراهی داشتند و روستائیان از کمک های آنها مثل سپاه ترویج و آبادانی استفاده می کردند.

در روزهای اول اقامت ما، با سوالات عجیب و غریبی از طرف آنها روبرو میشدیم. از وضع نیروهای سیاسی در ایران گرفته تا امور متعارف زندگی مردم. من عملاً در وضعیتی قرار گرفته بودم که انگار موظف هستم از طرف جنبش کمونیستی جاری در ایران در اجلاس کمینترن پاسخگو باشم! چنانی از خود بیخود میشدم که بقول قادر میگفت: بابا یه خورده کوتاه بیا، این بیچاره ها هر رو از بر تشخیص نمی دن! اینا برای فرار از روال عادی عسکری و کار نظامی خودشونو در اختیار شعبه قرار داده اند. بقول یکی از اینا، همچین که دوره شون تموم بشه، بقول حتی کسی که مثلاً مسئول حزبی شون بود: من میرم پاکستان و یا هندوستان برای تحصیل...

در یک روز آفتابی و سرد، همینطور که من و قادر کتابی رو برداشته و در برابر نور گرما بخش آفتاب تنبل زمستانی یله داده و مشغول بودیم، یکی از نفرهای پیاده به من نزدیک شد و گفت: رفیق ایرانی، یه سوالی داشتم. این بچه های زراعت هم خودشان همین سوال رو دارند البته نخواستند از شما بپرسند. وقت داری برایت بگویم؟

من که خودم رو در جایگاه پاسخگوئی به همه سوالات مختلف آنها مجسم میکردم، انگار حالا با یک نگاه اولترا ماتریالیستی و از جایگاه یک مارکسیست لنینیست که با یک زحمتکش روبرو شده بود، معضلات و مشکلات رفیق زحمتکش رو حل خواهم کرد، گفتم: خواهش می کنم. بگو. اگه بتونم جواب میدم.

عسکر گفت: رفیق، من شنیده ام روابط پسرها و دخترها در ایران خیلی آزاد و باز هست. این چطوری هست؟ پدر و مادرهایشان و یا برادرهاشان آیا براحتی اجازه این چیزها رو میدن؟

گفتم: والله چه عرض کنم. از منطقه تا منطقه و سرزمین در ایران فرق می کنه. مثلاً در مناطق شمال ایران و یا در محیط های شهری روابط راحت تر هست. البته خیلی از مسائل رو رعایت می کنند و بهرحال خانواده ها سنتی تر از جوانان هستند.

گفت: من شنیده ام، خیلی از دخترها در زمان ازدواج باکره نیستند. آیا واقعاً اینطور هست!؟

من مانده بودم چه بگویم! خودم بعنوان یک جوان شکست خورده در ماجراهای مختلف عشقی، با تجسم حال و هوای آخرین روابط ام تا تصور عمومی از قضایا در حسرت های خودم غرق بودم! با خودم فکر میکردم آخه چی میتونم به این بچه جوان بگم!؟ اون حتماً فکر می کنه همه دختران و پسران در ایران دست در دست تو خیابانها می چرخند و... تازه این قضایا اونم به نوع نگاه و مناسباتی که سازمانهای سیاسی دارن و هزارتا مسئله امنیتی و قایم باشک بازی ها که با آن روبرو هستند... چه میشه گفت! ناچار بودم جواب بدم! اصلاً بدون جواب من، یکی از مهمترین معضلات جنبش کمونیستی همینطور بدون حل روی میز باقی می ماند!

گفتم: خب، رفیق جان چه من و چه رفقای من که نمی تونیم درباره نزدیک به ده میلیون جوان در ایران نظر بدیم! اونم جامعه ای که تلاش می کنه چنین چیزائی رو همیشه پنهانی دنبال کنه. خب حتماً یه راهی پیدا می کنند و به هم عشق می ورزند دیگه!

طرف اصلاً تو باغ این مسائل نبود و دلش میخواست از توی جملاتم حتماً فضائی رو مجسم کنه و یا شاید بتونه شنونده داستان خوشآیند دوستی ها و غیره باشه... خب، انتظارم زیاد طول نکشید و در جوابم گفت: یعنی جوانهای ایرانی چه دختر یا پسر، اصلاً مشکل سکس ندارند؟ من البته شنیده ام که خیلی از آنها خودارضائی می کنند و اصلاً هم این کار رو عیب نمی دونن!

قادر یه گوشه دیگر ریز ریز می خندید و من نگاهی بهش کردم و گفتم: قادر تو یه چیزی به این رفیق عسکر ما بگو! اونم خیلی راحت برگشت و گفت: بابا رفیق جان تو هم بند کرده ای به کمر به پائین مردم! حالا هرکی یه بلائی سر خودش و یا کس دیگه میاره دیگه! اصلاً شما خودتان هفت هشت تا جوون تو این خونه زندگی می کنید، مگه از صبح تا غروب میرین دنبال زن و دختر مردم!؟ تو ایران هم یه جورائی همینه دیگه. ملت هزارتا بدبختی داره و تو میگی: با هم و یا سر خودشان چه بلائی میارن!؟

اینها گوشه هائی از مباحثات روزمره من و قادر و گاه بین خودمان و گاه با گروه زراعت بود! با تصوری از اینکه: آزادی و امنیت و رهائی از دشمنی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی، بجای خود همچین کار ساده ای نیست.

چشمان ما هر روز در فضای آسمان شهر زرنج در حال جستجو بود تا شاید هواپیمائی رسیده و با قول و قراری که یکی از مسئولین امنیتی – وزارت خدمات دولتی یا همان خاد – با آمدن هواپیمای مسافری و یا نظامی، ما را به کابل می فرستد.

هر روز یا هر هفته چند تائی هواپیما می آمدند و بهانه عمومی، این از رفقای شوروی است، آن نظامی است و به کابل بر نمی گردد، آن دیگری فلان و بهمان ... و ما به زندگی درون زندان/مهمانخانه گروه زراعت عادت کرده بودیم و با نظم درونی آن خودمان را هماهنگ ساختیم!



حدود یک ماه و چند روزی گذشته بود که یکی از مسئولین امنیتی به دیدارم آمد و بعداز سلام و احوالپرسی اطلاع داد که یکی بیرون از خانه میخواهد با تو صحبت کند. بیرون رفته و رفیقی را دیدم – که بعداً خودش رو معرفی کرد که مسئول امور مرزی از طرف سازمان فدائیان بوده – پشت فرمان یک ماشین جیپ اواز ( UAZ – کارخانه اتوموبیل سازی اولیانوفسک) نشسته. او خودش را معرفی کرد؛ نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و برخی اطلاعات که میتوانست کار شناسائی مرا برای سازمان ساده نماید، در اختیارش گذاشتم. او درباره همراهم نیز سوال کرد و بعداز چند دقیقه و صحبتی هم با قادر، از ما خواست تا وسائل خودمان را برداشته و با او به "مقر" یا محل زندگی رفقای سازمان برویم!

ما خودمان را چند قدم بسیار بزرگ به روال عادی زندگی در معیت رفقای سازمانی یافتیم! تصور اینکه از این پس به سرعت وضعیت ما روشن خواهد شد، با خوشحالی تمام وارد یک زندگی ساده و بی حرکت و مملو از سکون و سکوت و بدون برق و حرفهای در لفافه و غیره شدیم. تنها وجه بی نظیر این بخش از زندگی ما این بود که با جمعه خان – نفر پیاده موظف در جمع ایرانی ها – و همچنین مسئول امنیتی شهر زرنج که چند بار به دیدن ما آمد و بخاطر بلوچ بودن، با قادر حسابی رفیق شده بود، و همچنین رفیق صابر از رفقای سازمان که به کارها و مسائل مرزی سازمان مشغول بود، آشنا شدیم.

انتظار و نگاه به آسمان کماکان بخشی از کارهای روزمره من و قادر بود. هنوز وعده اصلی آمدن هواپیمایی چه نظامی و چه مُلکی به قوت خود باقی بود و اینکه کار حمل ما به کابل را به عهده گیرد. از فشار نمایندگی کمینترن (!) روی شانه هایم کاسته شده بود! تنها چند روزی پیش از خروج از زرنج به سوی کابل و بخاطر آمدن مازیار به مرز، ما را برای رعایت مسائل امنیتی – البته برای مازیار – به محل دیگری منتقل کردند که بین بازداشتگاه/مهمانخانه/آسایشگاه مفهوم مداوماً متغیری رو طی می کرد! ما از آن اتاق و در بهترین حالت از آن ساختمان نمی توانستیم بیرون برویم!

شب ها رفقای امنیتی برای اینکه احساس غربت نکنیم، به اتاق ما می آمدند و بساط مشروب برقرار میکردند و سربازها هم غذا و میوه می آوردند و بعد عرق بالای نود درصد الکل و ... اولین باری که برایم ریختند و به افتخار مهمان بودن ما بالا زدیم، تمام فی خالدونم سوخت! در برابر اعتراض من، همه می خندیدند. بعد، مجبور شدم نصف لیوان آب و نصف دیگر را عرق بریزم. لیوان دوم رو برای موفقیت های انقلاب افغانستان زدیم بالا... تمام بدنم داغ شده بود و عنقریب می باید در اوج تصورات انقلابی غوطه ور میشدم!



لیوان بعدی که ریخته شد یکی از رفقا لیوانش را بالا گرفته و خواست به افتخار انقلاب سوسیالیستی و کمک های بشردوستانه روس ها بنوشیم! من گفتم: لطفاً دست نگهدارید! فعلاً با این بخش از کمک های رفقای روس – اشاره کردم به لیوان عرق – من یکی که حسابی دارم منفجر میشوم! ادامه دادم: رفقا شما با این عرق خوری، نه تنها از سوسیالیسم گذشته اید، بلکه به دروازه های کمونیسم هم رسیده اید. اما روراست ما ظرفیت مان کم هست من همین الان مرزهای بعد کمونیسم رو نیز رد کرده ام و نمیدونم پشت سرش دیگه خواهان چه چیزی باشم! قربان شما، مرا معاف کنید بذارین یه خورده در همین حس خوشآیند کمونیستی خودم باقی بمانیم! وگرنه ممکنه مرزهای کمونیسم رو هم رد کنم و مشکلاتی بالا بیارم!

روز بعد مازیار به سراغ ما آمد. شنیده بود که من شمالی هستم و از روی نشانه هایی فکر می کرد شاید با من آشنا باشد. مصاحبت ما پس از چند دقیقه با خنده های شیرین مازیار و گپ و گفت های خودمانی ادامه پیدا کرد. بعداز نیم ساعت و در وقت خداحافظی اشاره ای کرد به رفیق مسئول مرز و گفت: رفیق، چرا رفقا اینجا هستند، بذار این روزها رو با هم باشیم و ... خلاصه مازیار ما را از بندی خانه/مهمان خانه/ آسایشگاه نجات داد و از سفر هر شبه به سوسیالیسم و کمونیسم و تعبات و تبعاتش در فردای آن، رها شدیم و با هم به مقر رفقای سازمان برگشتیم تا بقیه شوخی و خنده رو در آنجا ادامه دهیم!

دو روزی نگذشت که یک هواپیمای مسافری آریانا یا بقول رفقای افغانستانی ما: هواپیمای مُلکی به زرنج آمد. با همان هواپیما به سوی کابل حرکت کرده و پس از جابجائی هایی در کابل، بالاخره ما را درست ساعت هفت و ده دقیقه یک روز سرد زمستانی جلوی خانه ای موسوم به کارتیه سه پیاده کردند تا با قدم گذاردن درون آن، وارد هزارتوی سرزمین عجایبی شویم که میباید چند سالی درون آن تمرین انقلابی بودن، مبارز بودن، جنگیدن تا پای مرگ روی فلان و بهمان نظر که حتی نمی دانستیم سردسته های آنها بالاخره نظراتشان چیست... آخرالامر با گرفتن مآموریت، از آن فضای عجیب و غریب و ضمناً بشدت دوست داشتنی رها گردیم!



ادامه دارد...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?