کلَ‌گپ

۰۷/۰۸/۱۳۹۹

از سری یادواره های مهاجرت

 

(ضمیمه خاطرات ابوالفضل محققی!)

کارتیه سه – 1

 


کارتیه سه عبارت بود از خانه ای دو طبقه که در محله کارتیه سوم شهر کابل قرار داشت. محلی بود برای اسکان افراد مجرد موقت ( کسانی که متأهل بودند و خانواده آنها در ایران باقی مانده بود ) و مجردهای مزمن که هنوز وضعیت خودشان را با نوع زندگی شخصی روشن نکرده بودند!

یک زندگی جمعی که مثل زندان نه خود ترکیب را انتخاب می کردی و نه، راه و چاره ای بود که مثلاً از دست جمع به جای دیگری فرار کنی! یک محکومیت منحصر بفرد بخاطر ویژگی مناسبات بین سازمان ما و حزب دموکراتیک خلق افغانستان. رفقای حزب دموکراتیک به سازمان و مسئولین و هیرارشی آن این امکان را داده بودند که خود با ترکیب افراد و اعضاء خود برخورد نموده و نوع اسکان آنها را تعیین کنند.

در طی سالهایی که در کارتیه سوم زندگی کرده ام، بارها و بارها ترکیب افراد آن تغییر کرد. از مجردهای مزمن گرفته تا متأهل های مجرد شده. آنانی که مسئولین و تصمیم گیرنده ها بودند، هیچ وقت نظر افراد را در این باره جویا نمی شدند و اول آنها را به کارتیه سه می فرستادند و بعد در پی بروز معضلات و مشکلات فکر و ذکر دیگری درباره اسکان وی می کردند. همانطور که تا حالا دیده نشده حرکت آب در بالا رفتن از پله ها، جریان فکر در هیرارشی سازمان هم هیچگاه از پائین به بالا نمی رفت بلکه گاه با شدت و گاه با ملایمت اما بهرحال جریان حرکت از بالا به پائین بود. به همین دلیل در یک بازه زمانی خاص، مجردهایی که در یک آپارتمان در مکرورویان اسکان داشتند، نسبت به مجردهای ساکن کارتیه سوم حس خاصی از برتری و بالاتر بودن داشتند. مثل اسکان سربازان در آسایشگاه ها و افسران و درجه داران در مکانهای دیگر! به همین دلیل بود که مسئله اسکان خود به بحث جانانه ای در کنار همه مسائل دیگر بدل میشد.

ما البته از همان اول کار موضوع رو ساده گرفته بودیم. برای من که از یک مهمانسرای محل کارم در چابهار به کارتیه سوم آمده بودم، به هیچ وجه کار دشواری نبود و داشتن تختی و حضور در اتاقی با رفیق همسفرم از ایران تمام آن چیزی بود که از داشتن اش خیلی هم راضی بودم. اما دیده بودم رفقایی که موقعیت اجتماعی، شغلی، تشکیلاتی و وضعیت تأهل متفاوتی داشتند، معترض به حضور در محل اسکان مجردها در کارتیه سه بودند. چرا که زندگی در یک آپارتمان با بستن درب خانه، مرزهای زندگی شخصی و زندگی اجتماعی را برایشان جدا میکرد؛ وضعیتی که برای مجردها به هیچ وجه امکان پذیر نبود!

مجسم کنید فرد مجرد و جوانی را که مثلاً با یک همکلاسی، همکار و یا حتی یه رهگذر در خیابان و پارک و جائی آشنا میشود. آیا میتوان آن شخص را به چنان خانه ای دعوت کرد!؟ یا اینکه باید تمام وقت در خیابانها پرسه زد؟ آنهم خیابانهای کابل و تصوری از اینکه تو یک فرد ایرانی مثلاً با دختری افغانستانی داری صحبت می کنی و ...

برای من حتی شرائط عجیب تری نیز پیش آمده بود. آشنائی و دوستی من با خلبان و کمک هایش در یک پرواز نظامی بگونه ای شده بود که قول و قرارهائی برای دیدارهای بعدی گذاشته بودیم. اما آیا چنین امکانی میتوانست وجود داشته باشد که من بتوانم آنها را به مثلاً محل زندگی جمعی خود دعوت کنم؟ ابدا!

دوستی و رفاقت شخصی من با یکی از رفقای کادر برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان که در محله ای نزدیک محله ما زندگی میکرد و دیدارهای ما در خانه آنها و بارها حضور من بر سفره ایشان، حتی یکبار هم قادر نبوده ام ایشان را به محل زندگی خود دعوت کنم و مثلاً او را بر سفره ای بنشانم که کارگر روز غذا را تا حد شمردن دانه های برنج بین افراد تقسیم می کند و آنگاه در یک هجوم عجیب و غریب غذا بلعیده میشود ...

کارتیه سه محل تمرکز حسرت ها، محرومیت ها و در عین حال بروز نمودهای خاصی از جوانی و نوجوانی مخفی در وجود تک تک افراد بود. طبعاً در چنین ترکیبی براحتی میشد جمع را با حرف و حدیثی و گفت و شنودی به انفجار خنده کشاند و گاه حتی یک شوخی ساده میتوانست به جدال و جنونی دامن زند!

در چنین مکانی همیشه مرزهای استفاده و سوء استفاده دچار تزلزل ها و ناروشنی ها میشد. چه آنهائی که مقاومت لجوجانه ای می کردند با قواعد و ملزومات عمومی، چه آنانی که در انجام وظایف خود با سستی و لختی برخورد می کردند، چه آنانی که از وضعیت خود در کلیت هیرارشی سازمانی ناراضی بودند و برای بقیه و اعتراضات آنها به خود هیچ جایگاهی قائل نبودند... تا حتی این تصور که برخوردها به نفی اتوریته منجر شده و مثلاً به تخریب جایگاه تشکیلاتی افراد کشانده میشود.

همه اینها دستمایه خاصی بودند برای طنز و فراهم کردن زمینه هایی از همگرائی و گذرانی ساده تر در امورات. گاه همکاری های بی نظیری بین افراد پیش می آمد. مثلاً برای من که تا نیم ساعتی پیش از ساعات قیودات نظامی در دفتر کار میکردم از یک طرف رفقائی را که در مکرورویان چه در جلسات بودند و یا خونه رفقای هم نظر، هم فکر و یا دارای ارتباطات عاطفی و رفیقانه، میباید جمع کرده و پیش از ساعت ده شب به کارتیه سه می رساندم؛ همزمان رفیقی – عموماً عمو بهزاد عزیز و یا قادر بلوچ رفیق جانانم – برنامه رادیوئی که می بایست متن اخبار و یا تفسیر آن را پیاده میکردم، برایم ضبط می کردند.

گاه میشد بخاطر خوش سلیقه گی بالاخص افرادی مثل عمو بهزاد کار تهیه غذا با همکاری پیش میرفت. و یا خودم نیز گاهی مسئولیت تهیه برنج را به عهده میگرفتم – یکی از کسانی بودم که همیشه به طرز تهیه برنج توسط دیگران ایراد میگرفتم و به همین دلیل بارها شده رفقا با اشتیاق تمام! کار تهیه برنج نوبت کارگری کمون را به عهده من میگذاشتند. خصوصاً آن زمانهایی که از کار در دفتر معاف شده بودم! یا بقول دوستان افغان: سبک دوش شده بودم!

بیان برخی حوادث و وقایع جاری با زبان طنز و مخلوطی از تخیل و واقعیت همیشه می توانست با انفجار خنده عمومی به موضوعی بدل شود که مجبور میشدم در جمع های بزرگتری نیز آنرا تکرار کنم. تأکید میکنم بخش مهمی از این تخیلات را حتی اجازه نداشتیم برای رده های تشکیلاتی بالاتر بیان کنیم، چرا که آنها – به واقع یا حتی به تصور غلط ما – همیشه با خط کش و معیارهای اخلاقی و اینجور قضایا با ما برخورد می کردند.

روزی بعداز پایان نیمه اول کارم در دفتر با ماشین ولگا به طرف کارتیه سه در حرکت بودم و درست جلو وزارت صحت عامه – وزارت بهداری – شش هفت نفر دختر جوان برایم دست تکان داده خواستند تا آنها را به مرکز شهر یا همان پل باغ عمومی برسانم. من ترمز زده و آنها را سوار کردم. وجنات من از آنجائی که شباهت هائی عمومی با روس ها داشتم، مرا گاه بعنوان مشاور روس در نظر میگرفتند! خب، من هم بدم نمی آمد در این بازی تخیلی شرکت کنم! آنها ابتدا بصورت پچ پچه صحبت می کردند و خیلی ریز می خندیدند و زیر گوشی چیزائی به هم میگفتند. دیدم سکوت جایز نیست باید چیزی بگویم. پرسیدم: شما کجا میخواین برین؟ من به طرف دارالامان میرم. – قصر دارالامان محل سکونت شخصیت برجسته تاریخ افغانستان پادشاه امان الله خان بود که در مسیر آن سفارت شوروی و پیشتر از آن گذر ویژه محله کارتیه سوم قرار داشت. در بیان این آدرس، هم توهم روس بودن را دامن زده بودم و هم، براستی که مسیر خودم بود و فکر میکردم اگه کس یا کسانی مایل باشند میتوانم آنها را تا مثلاً میدان دهمزنگ ببرم که محل جدا شدن مسیر دانشگاه و دارالامان بود.


دخترها باز با خنده و در پچ پچه هایشان گفتند: چه خوب فارسی هم یاد داره!؟ یکی پرسید: شما فارسی یاد دارید؟ من هم بدون آنکه هویت ایرانی ام را بیان کنم، گفتم: بله! فارسی ام بد نیست! – البته من براحتی میتوانم از بیان این جمله دفاع کنم چرا که بعنوان یک گیلک فارسی صحبت کردنم بهرحال دشواریهائی داره! و صددرصد نمیتوانم خودم را فارسی زبان بنامم!

آنها گفتند: ممنون همان پل باغ عمومی ما را برسانید!

آنها را در پل باغ عمومی پیاده کردم و تأکید کردم من هر روز همین ساعات از این مسیر میگذرم. اگه ماشین ام رو دیدید، میتوانید دست تکان دهید شما رو میارم تا پل باغ عمومی.

تا اینجای قضیه واقعه ای بود که اتفاق افتاده بود. اما، بخش دوم آن زمانی شروع شد که موضوع رو در حین صرف ناهار برای رفقای کارتیه سه شرح دادم! آه از نهاد همه برخواسته بود! زنده یاد امیر – از رفقای کرد با نام اصلی ایرج که سالهایی پیشتر از این در سوئد با خواست شخصی خود زندگی را ترک کرده – گفت: تقی خوب اونا رو با خودت می آوردی کارتیه سه دیگه!

لحظه ای نگاه به جمع کافی بود تا ببینی چطور صحنه آوردن آن دختران به کارتیه سه و مصاحبت با آنها میتوانست یک تصور واقعی در نظر گرفته شده و چگونه هرکدام میتوانستند نقش معینی در برخورد با آنها داشته باشند! گفتم: مشکل من راضی کردن آنها و دعوت از آنان برای میهمانی پیش ما نیست و نبوده. من اما با این مشکل روبرو بودم و از این کار صرف نظر کردم که وقتی اونا رو به اینجا می آورم، تقسیم افراد رو آیا باید به دست مسئول روز بسپاریم یا اینکه هرکدام خودشان در مناسباتی مستقیم با کسی نرد دوستی و رفاقت و چه بسا عشق ببافند!؟ ضمناً ممکن هست رفقای عسکر هم نظر و خواسته ای داشته باشند و آنها هم جوان هستند! از طرف دیگر، طبعاً با این روحیه ای که عمو بهزاد داره و بشدت خجالتی هست، یا نگاه و نظری که رفیق اکبر داره و اینا، چطور میشه مسئله رو حل کرد!؟ ترجیح دادم اونا رو تو پل باغ عمومی پیاده کنم و خودم رو از مشکلات بعدی مصائب آن برحذر کنم!

داستان سوار کردن دختران و گفتگوها و تصورات و تخیلاتی که بعدش در جمع داشتیم طوری شد که بزودی در میان تشکیلات پیچید! حال هرکدام از رفقا متناسب با ارتباطاتی که با بخشی از خانواده ها داشتند، موضوع را مطرح می کردند و من مجبور بودم چندین و چند باره کل قضیه و عواقب بعدی آنرا شرح دهم!

ادامه دارد!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?